نوشته است:
«مـن هـر چـي صبـر کـردم، زنـدگـيـم
بيفتـه رو غلتـک، خبـری نشـد ...
الان منتظـرم که غلتـک بيفتـه روم، خلاص
شم بــره!»
از «گوگل پلاس»
برایش می نویسم:
جوکی های اصیل هند هم توی جنگل های
هندوستان همین کار را می کردند. جایی می نشستند و پنجه ی یک دست شان را کمی رو به
آسمان باز می کردند و همانجور زل می زدند تا شاید آدمی، پرنده ای، جانوری، بادام
یا خوراکی دیگری کف دست شان بگذارد؛ ولی بیش ترشان شکار جانوران گوشتخوار جنگل می
شدند.
البته آن ها یک تفاوت کوچک هم با
جنابعالی داشتند؛ بنا بر باور آن ها به دگردیسه شدن از کالبدی به کالبد دیگر (تناسخ)، می پنداشتند روح شان به این ترتیب آمرزیده می شود و در هستی جانداری دیگر
زندگی خود را پی می گیرد!
می پندارم که شما به اندازه ی آن ها
خرسند نباشی و پیش خودت هم نمی اندیشی که روحت در کالبد دیگری به عنوان نمونه در
بدن یک سوسک می رود و پس از آن آسوده و بی دردِ سر می توانی سر یک چاه فاضلاب
بنشینی و ...
شاید هم بهتر بود دوره ی تیمور لنگ توی نیشابور پا به جهان گذاشته
بودی و درست آن هنگامی که سپاهیان آن مردک پلید، شهر زیبا را به خاک و خون کشیده
بودند و برای پایان بردن کارشان، شماری کودک و پیرمرد و پیرزن را توی یکی از میدان
های شهر گرد آورده تا یک غلتک خاردار گُنده را رویشان بغلتانند، در میان شان بودی
که اکنون هوس غلتک نکنی!
به گفته ی اسپهانی ها:
وخی! وخی! برو ردِ یک کاری!
... و اگر اهل دین و مذهب هستی، از تو
حرکت، از خدا برکت!
ب. الف. بزرگمهر ۲۹ خرداد ماه ۱۳۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر