چند گویی که چه چاره ست و مرا درمان چیست
|
چاره جوینده که کرده ست تو را خود آن
چیست
|
چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
|
خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست
|
بوی نانی که رسیده ست بر آن بوی برو
|
تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست
|
گر تو عاشق شده ای عشق تو برهان تو بس
|
ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست
|
این قدر عقل نداری که ببینی آخر
|
گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست
|
گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست
|
در کف روح چنین مشعله تابان چیست
|
چونک از دور دلت همچو زنان می لرزد
|
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست
|
آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
|
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست
|
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
|
چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست
|
مولانا جلال الدین محمد بلخی ـ دیوان
شمس (غزلیات)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر