دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
|
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
|
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
|
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم!
|
مرا رازی ست اندر دل به خون دیده
پرورده
|
ولیکن با که گویم راز؟ چون محرم نمیبینم
|
قناعت میکنم با درد، چون درمان نمییابم
|
تحمل میکنم با زخم، چون مرهم نمیبینم
|
خوشا و خرّما آن دل که هست از عشق بیگانه
|
که من تا آشنا گشتم، دل خرم نمیبینم
|
نم چشم، آبروی من ببرد از بس که میگریم
|
چرا گریم؟ کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
|
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
|
|
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم!
|
سعدی شیرازی، دیوان سروده ها، غزل ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر