عقل، بندِ ره روان و عاشقانست ای پسر
|
بند بشکن، ره عیان اندر عیانست ای پسر
|
عقل، بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
|
راه از این جمله گرانیها نهانست ای پسر
|
چون ز عقل و جان و دل برخاستی، بیرون شدی
|
این یقین و این عیان هم در گمانست ای پسر
|
مرد کو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر
|
عشق کان از جان نباشد، آفسانست ای پسر
|
سینه ی خود را هدف کن پیشِ تیرِ حکمِ او
|
هین که تیرِ حکمِ او اندر کمانست ای پسر
|
سینهای کز زخم تیرِ جذبه ی او خسته شد
|
بر جبین و چهره ی او صد نشانست ای پسر
|
گر روی بر آسمانِ هفتمین، ادریس وار
|
عشقِ جانان، سخت نیکو نردبانست ای پسر
|
هر طرف که کاروانی نازنازان میرود
|
عشق را بنگر که قبله کاروانست ای پسر
|
سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین
|
عشقِ چون صیاد او بر آسمانست ای پسر
|
عشق را از من مپرس، از کس مپرس، از عشق پرس
|
عشق در گفتن، چو ابر درفشانست ای پسر
|
ترجمانیِ من و صد چون مَنَش محتاج نیست
|
در حقایق، عشق خود را ترجمانست ای پسر
|
عشق، کار خفتگان و نازکانِ نرم نیست
|
عشق، کار پُردلان و پهلوانست ای پسر
|
هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
|
خسرو و شاهنشه و صاحبقرانست ای پسر
|
این جهانِ پرفسون از عشق تا نفریبدت
|
کاین جهانِ بیوفا از تو جهانست ای پسر
|
بیتهای این غزل، گر شد دراز از وصلها
|
پرده دیگر شد، ولی معنی همانست ای پسر
|
هین! دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف
|
کاین زبانت در حقیقت خصم جانست ای پسر
|
مولانا جلال الدین محمد بلخی، دیوان شمس (غزلیات)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر