رياضی ام به اندازه کودک نه ساله خوب
بود. اما واحد شمارش ام برای گذران روزها٬ هفته بود. ملاقات به ملاقات٬ روزها می
گذشت. تا آن روز با احتساب ماه های بی ملاقات اول دستگيری مامان٬ حدود صد و پنجاه
و شش هفته ای گذشته بود.
هفته که به سرازيری اش نزديک می شد٬
هيجان و بی حوصلگی با هم٬ دوباره در من زنده می شد. هيجان ملاقاتی ديگر٬ بی حوصلگی
در خانه و مدرسه. دو هوايی بودم تا از ملاقات برگرديم. کمی در حال و هوای ملاقات می
ماندم٬ تا دوباره هفته به سرازيری برسد.
روز ملاقات گذشت٬زنگ تفريح دوم رو به
پايان بود٬ اما خبری از بابا نشد. آن روز٬ ديدن مادرهايی که دنبال بچه هايشان آمده
بودند٬ عذاب آور تر از هر روز ديگر بود. شايد دوباره روز ملاقات تغيير کرده بود.
به اميد روزی ديگر٬ هفته ای ديگر هم سپری شد. نه روزهای امتحان بود و نه من بيمار
بودم. اما نمی دانم چرا از ملاقات محروم شده بودم. نه! هيچ کس به ملاقات نرفته
بود. حتی بابا. حالا شمارش روزها از دستم در رفته بود. يک هفته٬ دو هفته٬ يک ماه.
بی ملاقاتی سه ماه که شد٬ کابوس شبانه من شروع شد. هر شب با اين فکر می خوابيدم که
فردا عکس مامان٬ کنار تصوير دايی ها می نشيند و بعد از اين٬ تصوير مبهم مامان از
پشت شيشه ها و تک خاطره من از پايين رفتن اش از پله ها٬ همان روز که رفته بود برای
سوال و جوابی کوتاه و تا امروز نيامده بود٬ تنها تصاوير من از او شود. ذهنم خالی
شده بود٬ترجيح می دادم فکر کنم اصلا دلم تنگ او نيست. ترجيح می دادم شب ها٬ به جای
مناجات با خدا و دعا برای آزادی اش٫ به اين فکر کنم که او اصلا مادر خوبی هم
نبوده. حس آزار دهنده که تنها٬گذران روزهای بی خبری را روان تر می کرد.
بابا٬ از هميشه ساکت تر٬ حتی عصر ها هم
برای چای و شيرينی به خانه نمی آمد. مادربزرگ٬ خودش را از هميشه آرام تر نشان
ميداد. اما کافی بود بابا نيم ساعتی دير از معمول به خانه برسد. از اين اتاق به آن
اتاق راه می رفت و با هر زنگ تلفن از جا می پريد. هوا نه خيلی سرد بود و نه خيلی
گرم. اما يکی از همان روزهای آن ماه های طولانی بود که گر گرفته بودم. آن قدر داغ
بودم که بخار عرق را روی صورتم حس می کردم. دستان زمخت مادربزرگ٬ روی سر و پيشانی
ام می چرخيد و من کنار زانوهای ناتوانش دراز کشيده بودم. آن روز٬ بابا زودتر از آن
که آفتاب غروب کند خانه بود. فردا دير تر از هميشه رفت و در طول روز دو بار به
خانه زنگ زد.
هر روز آن هفته های بی خبری٬ به اين
اميد می گذشت که خبر بدی نرسد و با اين شکر پايان می گرفت که هنوز نرسيده. يکی از
همان روزها بود٬ مثل هميشه٬ گوشه ای از حياط مدرسه٬ قدم می زدم. دو تا از همشاگردی
هايم به من نزديک شدند٬ يکی شان گفت: يک نفر با تو دم در کار دارد. بی هوا٬ بی آن
که لحظه ای فکر کنم پرسيدم : کی؟ دومی جواب داد: يه مرد خيکی. صدای خنده کودکانه
شان٬ در گوشم بود٬ قدم های سستم را به سمت در کوچک نيمه باز مدرسه٬ که فراش مان
کنارش ايستاده بود برداشتم. در راه فکر کردم چه کسی می تواند دنبال من آمده باشد؟
کدام مرد چاقی در خانواده مان هست که می تواند برای بردن من به ملاقات مامان٬ به
مدرسه آمده باشد. قبل از اين که به در برسم٬ فراش با نگاهی پرسشگر جلو آمد. بی
اختيار پرسيدم: کسی به دنبال من آمده؟ نگاهی بی تفاوت انداخت و رويش را به سمت در
برگرداند و گفت نه.
هفته های بعد هم گذشت و من هنوز باورم
نمی شد آن روز٬ آن دو کودک٬ چنين شوخی بی رحمانه ای کرده باشند.
بيشتر از شش ماه گذشت تا دوباره به
ملاقات مامان رفتيم٬ بی هيچ توضيحی به من که در اين شش ماه چه گذشت. چهره مامان٬
در ميان آن چادر سياه٬ گم شده بود٬ اما هنوز بود. هنوز فرصت ديدن اش و اميد به
بيرون آمدنش بود.
سال ها گذشت٬ بيست سال از آن شش ماه
برزخ بی خبری گذشت. گوشه و کنار از ابتکارهای حاج داود٬ رييس وقت قزل حصار در
شکنجه زندانيان خواندم و از طرح هايش برای انفرادی های شکننده. تا آن که مامان٬
زبان گشود و گفت که در آن ۱۹۴ روز٬ در قيامت٬ برزخ٬ تابوت يا هر نام ديگری که بر
آن گذاشته اند بوده. همان جا که شش ماه و نيم با چشمان بسته روی زمين نشسته بوده و
هر حرکت اضافه اش٬ به تو سری يا ضربه ای به پهلو منجر می شده. همان روزها که حاج
داوود برای شکستن زندانی ها٬ انفرادی های تازه ای اختراع کرده بوده.
مامان ۱۹۴ روز را در قيامتی که حاج
داوود برساخته بود گذراند و نه مثل خيلی ها٬ بريد٬ که حق داشتند٬ و نه مثل برخی٬
به مرز جنون رسيد يا به جايی که خودکشی را برگزيند. او مانند معدودی٬ زندگی را
برگزيد و با خيره سری يا ايمان٬ بر سر آن چه آن روزها به آن باور داشت٬ ايستاد. و
من٬ همان ۱۹۴ روز را در برزخ بی خبری گذراندم. هر روز آن شش ماه و دو هفته٬ در
انتظار شنيدن و خواندن خبری بودم که نبودن هميشه مامان را پيغام دهد. هر ساعت و
لحظه آن بيست و شش هفته را در کابوس نداشتن هميشه مامان سپری کردم.
وقتی اين روزها٬ از تجربه آدم ها از
انفرادی می شنوم٬ از اين که چگونه زندان بان٬ تلاش می کند تا تو را از خودت جدا
کند٬ به تو بفهماند که تصميم گيرنده نيستی و اختياری نداری٬ می بينم گويا در آن
روزها٬ و شايد تمام آن سال ها٬ در زندان که نه٬ در انفرادی بوده ام.
زندانی شماره هيچ
برگرفته از «خبرنامه گویا»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر