شاملو تحصیلات آکادمیک نداشت. در آخرین کارنامهاش دو تجدیدی
از دیکته و شیمی در کلاس هشتم دارد. او پس از آزادی از زندان، مدرسه نمیرود؛ با
وجود این در رضاییه سر کلاس مینشیند؛ ولی دوام نمیآورد. به تهران میآید و کوشش
برای انتشار مجله. هم سرسخت و معترض بود؛ هم مهربان و انسان. «شاملو» آنچنان بود
که اینچنین برمیآمد که شاعر زاده شده باشد و جز این نباید میبود. آنچه در ادامه
میآید، گزیدهای است از یکی از گفتگوهای نگارنده با «آیدا سرکیسیان» درباره ی
واپسین روزهای زندگی شاعر، شعر و عشق.
برای آیدا کدام یک از شعرهای شاملو نشان از عمق رابطه
شما داشته است ...
«سرود ششم». شاید برای شما عجیب باشد که چرا سرود ششم!
خودم هم نمیدانم چرا این شعر را انتخاب میکنم. شاید برای اینکه همه چیز در این
شعر جمع است. نه آغاز و نه پایان.
با این حال عاشقانهترین در میان اشعار شاملو را این
سروده میدانید؟
عاشقانهترین! نمیدانم. بعد از «چهار سرود برای آیدا» و
«سرود پنجم» که سالهای سال پیش سروده شده که حتی ما هنوز ازدواج نکردیم، ناگهان
«سرود ششم» سروده میشود؛ در میان آخرین آثارش. این شعر نتیجه چهل سال زندگی
شاملو با من است.
خلق «آیدا در آیینه» چگونه بود؟
شبی پیش شاملو در خانه مادرش بود. تابستان بود و در غروبش
باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانه آنها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که
کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته
شده با اسم «آیدا در آیینه» که تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی
داشتم. ناگهان وارد شد دید که در حال خواندن شعر هستم. نگاهش کردم با تعجب که این
چیه؟ گفت بخوان. بخوان. همیشه شعر که مینوشت من باید با صدای بلند میخواندم. خیلی
عادی گفت دیشب بیدار شدم خواستم بنویسم، دیدم کاغذ نیست روی دیوار نوشتم. آن شعر
بدون هیچ تغییری در کتاب چاپ شد. هیچوقت نتوانستم این وجهه او را کشف کنم.
یک سال آخر زندگی شاملو چگونه سپری شد؟
وضع جسمی و در نتیجه روحی او خوب نبود. بارها در مسیر بیمارستان
ایرانمهر بودیم. یکبار در این یک سال حال او رو به وخامت گذاشت. یکی دو روز به
کما رفت اما برگشت. تا لحظه آخر پشت کامپیوتر مینشست و کارمیکرد، ولی از ۱۸ تیر ۷۸ و آنچه در کوی
دانشگاه اتفاقافتاد، شاملو دیگر سر بلند نکرد، تا لحظه آخر.
آخرین دیالوگها بین شما چه بود؟
اجازه دهید نگویم. سه روز آخر درد وحشتناکی داشت، از زخم
بستر. فکر میکنم راحت شد. تنها تسلیای که به خودم میدهم فکر میکنم که دیگر درد
نمیکشد. از دردکشیدن خسته شده بود. او که عاشق زندگی بود. زیبایی را دوست داشت. این
عاشق...
ترس از مرگ هم نداشت؟
منتظرش بود. دائما میگفت عزراییل انگار نشانی خانه ما را
گم کرده. گفتم تو هنوز ۷۴ ساله هم نشدی. جای کسی را هم تنگ نکردی. گفت آیدا من بروم که شماها
راحت شوید. این حرفش ویرانم کرد.
و دوم مردادماه؟
در همین خانه بودیم. گاو گم غروب بود که شاملو در آغوش
من... (سکوت...)
در امامزاده طاهر کرج چه گذشت؟
همان یکشنبه شب آقای «دولت آبادی»، «دکتر گلبن»، دکتر
«پارسا»، آقای «کابلی» ساعت دو نیمهشب آمدند اینجا. «دولتآبادی» خبر درگذشت
شاملو را برای رسانهها تنظیم کرد. صحبت این بود که کجا دفن شود. نظر من هم جایی
بود که نزدیک باشیم. اول قبر دیگری برای او مهیا کرده بودند. اما اقاقیای زیبایی
را در آرامگاه دیدم و خواستم او را کنار درخت به خاک سپارند. خودش هم گفته بود «میخواهم
خواب اقاقیاها را بمیرم...» آنجا را آماده کردند. دو سه روز این مقدمات طول کشید.
روز تشییع جنازه جمعیت زیادی جلو بیمارستان جمع شدند، همه با یک شاخه گل سرخ آمده
بودند که من هم نوشتم هزاران گل سرخ تو را بدرقه کردند. آمبولانس آمد. شیشه گوشه
چپ پشت آمبولانس شکسته بود، در حال حرکتِ آرام با مردم، با شاملو حرف زدم... گفتم
با دل مردم چه کردی؟
پس «آه ای اسفندیار مغموم تو را آن به که چشم پوشیده
باشی ...»
حمید جعفری
برگرفته از «بهار»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر