زندان، شکنجه و اعدام تنها محدود به زندانی نمیشود؛ بلکه به همراه خود تمام میدان ارتباطی زندانی را دربرمیگیرد. خانواده زندانیان از لحظه دستگیری عزیزانشان، در بند این ساختار غیرقانونی گرفتار میشوند و از همان لحظه است که آنها، همانند زندانیها، حقوق شهروندیشان را از دست میدهند.
دستگیری رضا عصمتی در نیمه شب شهریور ۱۳۶۰،
نمونهای از این روند غیرقانونی است:
ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب، زنگ در خانه به
صدا درمیآید. رضا عصمتی در خانه را باز میکند. دو دست از بیرون به او میچسبند.
قصد کشیدن او به خارج از خانه را دارند. من که شاهد این صحنه هستم، فریاد میزنم
که چه میخواهید؟!
آن دو دست، رضا عصمتی را رها میکنند. دو مرد
وارد ورودی آپارتمان میشوند. یکی بلند قد و لاغر است، با موهای فرفری و چهرهای
تیره؛ دیگری کوتاه قدتر با موهای جو گندمی و یک مسلسل ژ-۳ در دست. در یک چشم به هم
زدن، وسط هال هستند. به من میگویند که لباسهایش را بیاورم. آن شب آنها رضا عصمتی
را با خود میبرند؛ بدون هیچگونه توضیح و یا ارائه هیچ مدرکی قانونی و از همین
لحظه است که رابطه یک طرفه ما با «دادستانی انقلاب» و مصائب آن آغاز میشود.
«دادستانی انقلاب»، اولین محلی بود که ما میتوانستیم
برای گرفتن خبری به آن مراجعه کنیم. هر روز صبح، تعداد زیادی از افراد خانوادههایی
که در آن روزهای دهشت، اعضایشان توسط مأموران رژیم جمهوری اسلامی دستگیر شده
بودند، در آن محل جمع میشدند. اما ساعتها و ساعتها انتظار، روزها و روزها و ماه
ها در پی هم در بیخبری کامل از وضعیت زندانیها میگذشت.
اولین و تنها خبری در عرض شش ماه از رضا عصمتی
به دست آوردیم، در ماه آبان یعنی دو ماه نیم بعد از دستگیری او بود. اولین ملاقات
با او شش ماه و نیم بعد، یعنی در بهمن همان سال انجام شد. ملاقاتی که برای
تدارک مقدماتش ۱۰ ساعت جلوی «دادستانی انقلاب» در اوین جمع میشدیم، تا فقط ۱۰
دقیقه او را از پشت شیشه ببینیم.
در مقابل «دادستانی انقلاب» اوین، در شهریور و
مهر و آبان و دی، هر روزه ۳۰۰ تا ۵۰۰ نفر جمع میشدند و در میان این عده، افرادی
نیز بودند که از اعدام زندانیشان ازطریق رسانههای دولتی خبردار میشدند که در آن
دوران، روزانه اسامی اعدامشدگان را به اطلاع عموم میرساندند. یا از طریق تلفن به
آن خبر داده میشد.
اگر خانوادهای تلفن نداشت، با مراجعه به خانه
آنها خبر را میرساندند. آنها نیز به این اوین مراجعه میکردند تا از محل دفن
عزیز اعدامیشان اطلاع یابند و وصیت نامه او را دریافت کنند. من بارها و بارها
شاهد صحنههای بسیار غمانگیزی بودم. پدرانی را دیدم که زیر بار این غم خم شده
بودند. مادرانی که داغ فرزند چنان از خود بیخودشان کرده بود که شیون میکردند و
جوانهایی که غرورشان اجازه نمیداد در مقابل جلادان اشک بریزند.
هرگونه رویارویی با زندانبانان، همراه بود با
توهین، تحقیر و فحش و ناسزا و حتی بازداشت اعضای خانوادهای که این بیداد را بر
نمیتافتند و دست به اعتراض میزدند.
محوطه «دادستانی انقلاب» و بخش ملاقات زندان
اوین مملو بود از پسران بسیار جوانی که کمتر از ۱۸ سال از عمرشان میگذشت. آنها
مجهز به مسلسل و اسلحه بودند. این نوجوانان با تنفر و خشونت بیاندازهای با ما
رفتار میکردند.
واژه «شما» برای آنها واژهای غریبه بود. همه
ما برای آنها «تو» بودیم و این «تو»ها یعنی، پدران و مادران و همسران و .... با آن
«کثافتهای نجس» - منظورشان زندانیان بودند- رابطه خونی داشتند؛ پس آنها هم «نجس»
بودند. این جوانان تنفرشان را با فحش و بد و بیراه و گاه با هل دادن و تحقیر کردن
و اهانتهای دیگر به ما نشان میدادند. برای آنها بیحرمتی به ما، باز کردن در
بهشت به روی خودشان بود.
روزی در مینیبوسی نشسته بودیم تا بعد از
ملاقات از زندان اوین به محل «دادستانی انقلاب» اوین برگردانده شویم. بعضی از
مادران از دیدن چهرههای زرد و نحیف فرزندانشان غمگین بودند و زیر چادرهایشان
آرام گریه میکردند، راننده مینیبوس که یکی از چهرههای سرشناس اوین بود، شروع
کرد به بد و بیراه دادن به ما که: «کثافتها برای این سگهای کثیف گریه میکنید»؟!
از آن پس زندگی ما روال عادی خود را از دست
داد. «کسی که میخندید، خبر دهشتناک جنگ را نشنیده بود» (برتولت برشت)، ما در ترس
و نگرانی دائمی به سر میبردیم: بیخوابیهای بیوقفه و خوابهای همراه با کابوس
مرگ؛ چنین میگذشت زندگی ما. ما میدانستیم آن دسته از زندانیانی که تا بدانجا از
کشتارها جان به در بردهاند و دوران محکومیت را پشت سر میگذرانند، هیچگونه
حقی نسبت به زندگی خود ندارند.
میدانستیم که هیچ قانونی برای دفاع از حق آنها
وجود ندارد. و آنچه را که پیشبینی میکردیم، در تابستان سیاه ۶۷ به وقوع پیوست.
در خرداد ۶۷ ملاقاتها قطع شد؛ ملاقاتها که تنها نقطه امید خانوادهها بودند؛ ملاقاتها
که تنها هر دو هفته یک بار به مدت ۱۰ تا ۱۵ دقیقه انجام میشدند؛ ملاقاتها که
تنها پل ارتباط بودند میان زندانی و خانواده و نیز میان زندانی و دنیای خارج. با
قطع ملاقاتها و بسته شدن درهای زندانها درسراسر ایران، بیخبری کامل از وضعیت
زندانیان برقرار شد.
سکوتی به شدت مرگبار. شایعات پخش شده در شهر
خبر از فاجعهای عظیم میداد. سایه مرگ از زندانهای ایران تا خانههای ما کشانده
شده بود. ما هر روز از نگرانی و از وحشت دریافت آن خبر دهشتناک چندین بار میمردیم
و زنده میشدیم.
در دی ماه سال ۶۷ است که خانوادهها در
کمیتههای مختلف و در قرارهای جداگانه، از اعدام زندانیشان اطلاع پیدا میکنند.
وسایل رضا عصمتی نیز در یکی از این قرارها، پیچیده در بقچهای به خانوادهاش تحویل
داده میشود. اجرای هرگونه مراسم عزاداری از سوی خانوادهها را ممنوع میکنند.
امروز ۲۵ سال از این «فاجعه سیاه» میگذرد.
ایستادگی بخشی از خانوادههای این زندهیادان، به خصوص مادران خاوران باعث شد که
سیاست سکوت رژیم در مقابل این جنایت شکست بخورد و گورستان خاوران و دیگر گورستانهای
ایران که تنهای عزیز این مبارزان را در بر دارند، به میعادگاهی برای جلوگیری از
فراموشی و سندی برای دادخواهی تبدیل شود.
«پاکسازی» خاوران رشت* و پاک کردن خاک پاک گلزار خاوران، نشان از
قدرت این مبارزان خفته در گورهای دستهجمعی دارد. این اقدام، در عین حال، جبونی
رژیم جمهوری اسلامی را به نمایش میگذارد و نیز ترس آمران و عاملان این جنایتها
از مکافاتی که در انتظارشان است.
مهین روستا ۲۰ شهریور ماه ۱۳۹۲
مهین روستا، همسر رضا عصمتی است. همسرش در تاریخ ۱۶ شهریور ۱۳۶۰ دستگیر شد و
بعد از دستگیری، به زندان اوین منتقل شد. رضا عصمتی حدود دو سال بعد به زندان گوهر
انتقال یافت. در آغاز سال ۱۳۶۶ او بار دیگر به زندان اوین منتقل شد و و در تابستان
۱۳۶۷ در همان زندان اعدام شد. پسر رضا عصمتی و مهین روستا، هفت ساله بود که خبر
اعدام پدر را شنید.
* گورستان تازهآباد که به «خاوران رشت» معروف
است، محل دفن شماری از اعدامشدگان تابستان ۶۷ در شهر رشت است. در نیمه شهریور ماه
امسال برخی منابع خبری مستقل گزارش کردند که محل دفن دستهجمعی این اعدامشدگان به
کلی «پاکسازی» شده و اکنون اثری از آن وجود ندارد. مشابه این اقدام در فاصله ۲۰ تا
۲۷ دی ماه ۸۷، با ویرانی بخشی از گورستان خاوارن با بولدوزر، زیر و رو کردن محل
دفن دستهجمعی و کاشتن درخت در محل صورت گرفت.
برگرفته از «رادیو فردا»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر