«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

درباره ی وظيفه انسان و ملاك رفتار اجتماعى او

ماركسيسم و «نيچه ئيزم»     
یک یادداشت کوتاه

با چیرگی نسبی و از دیدگاه تاریخی گذرای نیروهای واپسگرا در سپهر سیاسی و اجتماعی میهن مان که از سویی همه ی کوشش خود را بکار می برند تا کشورمان را به دوران «خلیفه گری اسلامی» بازگردانند و از سوی دیگر ناچارند خود را با جهان پیش رونده دمساز نمایند، زمینه ی رشد و گسترش آیین ها، فلسفه ها و نظریه های کهنه و از دیدگاه تاریخی دور انداخته شده نیز به فضای روشنفکری ایران فراهم شد؛ زیگزاگ و واگشتی تاریخی که گرچه، پیشبرد بیش از سه دهه سیاست های نابخردانه و تبهکارانه ی رژیم جمهوری اسلامی، رویش چنان علف های هرزه ای در کشتزار روشنفکری میهن مان را در پی داشته، کوشش هدفمندانه و بخوبی سازماندهی شده ی نیروهای امپریالیستی و بویژه امپریالیست های کهنه کار انگلیسی را نیز در این زمینه نباید از دیده دور داشت. نتیجه ی کار، جلوی دیدگان همه ی ماست:
باروری و نوزایی دامنه ی گسترده ای از باورهای خرافی ـ جادویی، درویش بازی و صوفی گری، عرفان و نیز فلسفه ها و نظریات کهنه و "نو" و "پسامُدرن" که یکی از پی دیگری به بازار عرضه می شوند.

یکی از فلسفه هایی که این روزها به انگیزه هایی روشن، بیش از پیش درباره ی آن گفتگو می شود، نظریات نیچه، نظریه پرداز آلمانی است.

نوشته ی زیر از احسان طبری را با همه ی فشردگی آن، بسیار سودمند و راهگشا برای پژوهش های بیش تر می دانم.

ب. الف. بزرگمهر      ۲۱ شهریور ماه ۱۳۹۲


***

درباره ی وظيفه انسان و ملاك رفتار اجتماعى او
ماركسيسم و «نيچه ئيزم»     

مساله اى كه مى خواهيم مطرح كنيم مجرد و نظرى و به قصد سير و سياحت عبث در تاريخ فلسفه به ميان نيامده است، بلكه پاسخ به پرسشى است كه در زمان ما نيز مانند زمان هاى ديگر فعليت و اهميت خويش را حفظ كرده است؛ و آن اينكه آيا ملاك تشخيص وظيفه انسان، محمل منطقى رفتار او در تاريخ و زندگى چيست؟ ما اين مساله را مى خواهيم بويژه از مقطع آن پاسخى كه نيچه بدان داده و پاسخى كه ماركسيسم به آن مى دهد بررسى كنيم.چرا؟ زيرا نه فقط اين دو پاسخ متقابلند، بلكه از آنجا كه نيچه بيانگر صريح و گاه خشن يك نقطه نظر بسيار رايج در جامعه طبقاتى بويژه بورژوایى است، در مبارزه با نيچه گرایى و در اثبات تقابل ماركس و نيچه، ما حتى به آن «نيچه ئيزم مستورى» كه گاه جامه حق بجانب و انقلابى نما بر تن مى كند نيز پاسخ مى گویيم.

اگر «نيچه ئيزم» مقدمه و محمل فلسفى فاشيسم و نازيسم قرار گرفته باشد، امرى است مفهوم و طبيعى.در واقع میان نظر نيچه و عمل هيتلرها و موسولينى ها و پراتيك امپرياليسم و هيئت هاى حاكمه ارتجاعى همآهنگى منطقى وجود دارد.نيچه آرزو مى كرد كه «جانور مو بور» با شيوه بربر منشانه، تمدن «نژاد سروران» را برقرار كند و هيتلر نيز در همين راه شوم كوشيد و امپرياليست هاى آمريكایى نيز در همين راه كوشيدند و مى كوشند و نژاد گرایى فلسفه اى جز اين ندارد؛ ولى میان «نيچه ئيزم» و پراتيك انقلابى انساندوستان ماركسيست كوچكترين وجه ارتباطى نيست. كيش اصالت قدرت، كيش بكاربردن هر گونه وسيله اى ولو ضد انسانى براى نيل به هدف، كيش اصالت قدرت، پيروزى صرفنظر از وسيله و هدف، كيش پيشوايان همه دان و توده هاى لخت و مطيع و غيره و غيره كه بويژه در جوامع عقب مانده طرفداران آشكار و نهان فراوانى دارد، از ماركسيسم برنخاسته و با آن عميقا بيگانه است.

تجربه زندگى نشان مى دهد كه نيچه خود جسارت آنرا داشت كه يك گرايش اعلام نشده اخلاقى را در جامعه جانورانه سرمايه دارى به صورت موازين مقدس در آورد و در آثار خود با لحن شاعرانه و پيمبرانه و به قول خود به مثابه «مبشر» و «اغواگر» از آن دم بزند، بى سر و صدا، در جامعه انسانى در ميان طبقات بورژوا يارانى دارد و چون مطلب بدرستى حلاجى نشده است، گاه حتى در ميان عناصر مترقى نيز به كسانى برخورد مى كنيد كه مفهوم پيكار انقلابى را با مفهوم «خواست قدرت» نيچه اى در مى آميزند و آرمان آنها از يك انسان كامل به يك «ابرمرد» نيچه اى شبيه تر مى شود يا به يك مجاهد انقلابى و انساندوست از آن نوع كه ماركسيسم ـ لنينيسم آنرا تصوير و توصيه مى كند.

مطلب روشن تر مى شود اگر مساله را بطور منظم مورد بررسى قرار دهيم.

فريدريش ويلهلم نيچه، نويسنده، شاعر، فيلسوف و موسيقى شناس آلمانى در ١۵ اكتبر ١٨۴۴ در شهر ركن زاد و در ٢۵ اوت ١٩٠٠، در سن ۵۶ سالگى، پس از آنكه طى يازده سال اخير زندگى خويش دچار جنون شده بود، در شهر وايمار درگذشت.

با آنكه دوران آفرينش فكرى نيچه بالنسبه كوتاه بود، ولى در اين مدت يك سلسله آثار بوجود آورد كه مهمترين آنها مانند «زرتشت چنين گفت»، «در آنسوى نيكى و بدى»، «اينست انسان»، «سپيده دم يا انديشه هایى در باره پيشداوري هاى اخلاقى» كه غالبا با سبكى شاعرانه و با انشایى بسيار زيبا نوشته شده، شهرتى فراوان دارد و تاثيرى عميق در طرز تفكر فلسفى، سياسى و اخلاقى عصر ما گذاشته و جوهر فكرى و منطقى فاشيسم و بسيارى ديگر مكاتب ايدئولوژيك بورژوازى معاصر در امور اخلاقى و اجتماعى قرار گرفته است.

نيچه در آغاز كار تحت تاثير شوپنهاوئر، فيلسوف و واگنر آهنگساز معروف زمان خويش بود؛ بعد ها با آنكه اين تاثيرات را در بسى نكات حفظ كرد، معهذا از نامبردگان بريد و به راه خود رفت.

خلاصه فلسفه نيچه چنين است:
جهان دريایى است طوفانى از نيروها و انرژى هایى در حال تصادم و در كار تغيير و  «شدن جاودانى». مضمون اين طوفان، پيكار ابدى «مراكز يا نقاط قدرت» است؛ و در اين پيكار، اين مراكز يا قدرت خود را بالمره از دست مى دهند يا بر آن مى افزايند. اين «شدن جاودانى»، بدون قانون، بدون مقصد و هدف است:
هرج و مرجى است بى معنا، بازى كور قوایى است كه از مغاك نيستى برمى خيزند و در مغاك نيستى فرو مى روند؛ ولى درون اين هرج و مرج، بازگشت ابدى پديده هاى همانند رخ مى دهد. جوهر و عرض ماده و شئى كه فلسفه از آنها سخن مى گويد، همگى مجعولات و مفروضات وهم ماست. عقل ماست كه هرج و مرج محسوسات را نظم و سازمان مى دهد و تقسيم و تبويب مى كند.حقايقى عينى در دسترس ما نيست. تنها تفسير و تعبير اين حقايق در دسترس ماست. چون جهان بى معناست، لذا ما به كمك علم و منطق براى آن معنا تراشى مى كنيم. با آنكه علم و منطق وسيله فريب و سفسطه است، با اينحال گاه بدان نيازمنديم؛ زيرا تسكين و تسلایى است براى افراد ناتوان و افزار عمل و نبرد است براى افراد توانا. نيروى واقعى در ما، علم و منطق نيست که غريزه و الهام است. بايد در چشمه هاى تاريك روح خويش، ستاره هاى درخشان تمدن و فرهنگ را جستجو كرد و از نور آنها فيض گرفت.

از آنجا كه «خواست قدرت»، تنازع نيروها، سرچشمه و مبدا عالم است، لذا حيات نيز چيزى جز اين نيست. حيات يعنى نبرد و تجاوز؛ يعنى قمار فتح و شكست. تاريخ بشر عبارت است از تاريخ پيكار میان نژادهاى عالى و سافل؛ میان توانمندان و ناتوانان و هميشه «زمره مسلطى» در اين عرصه حكمرواست. جهان و اجتماع عرصه عمل «ابرمرد ها» و «نوابغ» و «ذوات بزرگوار» است كه با تمام نيرو بسوى اوج، بسوى نبرد، بسوى پيروزى پيش مى روند. آنها به هيچ قاعده و ضابطه اخلاقى در اين سير به سوى اوج پاىبند نيستند و نمى توانند باشند؛ زيرا حصول به عظمت با نفى موازين اخلاق همراه است. آنها بدين ترتيب بردگان و ناتوانان را به زير ربقه خويش در مى آورند؛ زيرا انسان بر حسب عادت، تابع كسانى است كه خواستار نيل به قدرتند.

تنها سروران و نيرومندان مى توانند سازنده تاريخ باشند و به همين سبب خوى و منش سروران بايد جاى اخلاق گله هاى بندگان را بگيرد. اخلاقيات مسيحى يا اخلاقيات جمع گرايانه و سوسياليست ها، هر دو از نوع اخلاقيات دوم است. بربريت اين سروران هر قدر هم زننده و خشونت آميز باشد، تنها شيوه درست است؛ زيرا از خواست هستى و شيوه بود و كنش آنها ناشى شده است. دعوت به رحم، انساندوستى، عدالت، دموكراسى، مساوات، دعوتى است كه از ميان گله هاى بندگان برخاسته است. مسيحيت چيزى نيست جز دفاع سالوسانه از ناتوانان و بيماران و نالايقان. فضائل عاليه مسيحيت چيزى نيست جز داروهاى مخدر كه آدمى را از فضاى زندگى و زمين دور مى سازد. سوسياليسم نيز مى خواهد به شيوه «رام كنندگان مستور» انسان ها را رام كند. سوسياليسم «خرد» و شخصيت ويژه نيرومند فرد را نابود و در يك جمع گله وار مستحيل مى سازد. سوسياليسم با موعظه عليه ستم و بهره كشى، عليه سرشت طبيعت كه بر بنياد ستم و بهره كشى است، پرگویى مى كند؛ ولى سوسياليسم مانند مسيحيت ممكن است بيش از دوران كنونى در ميان جامعه پخش شود.

كمون پاريس تنها يك «سو هاضمه» ساده بود. در قرن آينده «قولنج هاى سهمگين» پيش خواهد آمد. لذا بايد «تمدن نو»، تمدن جانورهاى موبور، تمدن ابرمردها، سوسياليسم و مسيحيت را دفن كند. تمدن امروزى اروپا غرق در تناقضات است و بايد ابرمرد ها و نژادهاى سرور با دلاورى بيرحمانه اى بر اين تناقضات چيره آيند. اين تناقضات، عليرغم بدبينان عصر ما غلبه كردنى است؛ خوش بينى ناشى از قدرت است.

بدين ترتيب: شكاكيت و ترديد در اصالت نتايج تحقيقات علم و محصولات منطق، اراده گرایى (ولونتاريزم) و تكيه دربست بر قدرت ابر مردها و نژادهاى سرور، فردگرایى (انديويدوآليسم) و اشرافيت و تبليغ كيش نوابغ و ذوات بزرگوار، خردستيزى (ايراسيوناليسم) و انكار ثمربخشى عقل و مدح غريزه و الهام، عصاره آموزش نيچه است.نيچه بر اساس فلسفه و اخلاق خود، مداح نظاميگرى (ميليتاريزم) بود و تيپ "نظامى" را از بسيارى جهات مظهر آن انسان ايده آل مى دانست كه بر اساس فلسفه او بايد پرورده شود. لذا عملا نوعى نظاميگرى عمومى جامعه را براى نيل به سيطره و نوعى كيش پيشوایى را در درون اين نوع اجتماعات نظامى شده، موعظه مى كرد. وى خواستار بود كه اروپا بر اين اساس متحد شود و تمدن و فرهنگى نو را به سود خود بر جهان تحميل كند. هيتلر پيگير تر از هركس، آرمان هاى نيچه را دنبال كرد و فاحش تر و صريح تر از هر كس ديگر، پليدى و ناتوانى اين ياوه ها را با عمل خود برملا ساخت.

فلسفه نيچه امروز نيز در پايه روش و عمل امپرياليسم است و مظهر آن شيوه كار امپرياليست هاى متجاوز آمريكا در سراسر جهان بويژه در جهان سوم است. مثلا در ويتنام امپرياليست هاى آمريكا تماما و كاملا و بى كم و زياد به مثابه «جانوران موبور» عمل كردند و خواستند با خاكستر كردن خلقى در شعله آتش، سيطره خود را در آسيا و جهان استوار سازند. «سياست از موضع قدرت» اين جانوران نوظهور نيز به عاقبتى خوش تر از عاقبت ددان فاشيستى نرسيد و شكست و ننگ تاريخى را بهره شان ساخت و بيش از اين نيز خواهد ساخت.

محققين بورژوا، گاه به اتكا زيبایى شاعرانه نوشته هاى نيچه، گاه با توجه به آنكه مردى تيره روز بود، گاه با استفاده از تناقضات گفتارش، گاه با تفسير بغرنج نوشته هاى او مى كوشند او را از نكوهشى كه سزاوار آنست، برهانند؛ ولى نيچه در بيان نظريات غلط و پليد خود، فصيح و صريح است. زبان رمزآميز و شاعرانه اش، تفكر او را كه به اندازه كافى پيگير و خوش پيوند است، نمى پوشاند. اين تفكر كه از منبع بهيمى و خودپسندانه روح انسان، از «چشمه تيره» جوامع مبتنى بر بهره كشى و فرمانروایى و پيشوایى برخاسته است، تفكريست زشت و بهيمى كه در يك انسان به معناى جدى اين كلمه حد اعلاى غضب و نفرت را بر مى انگيزد؛ زيرا تار و پود آن از هارترين خودخواهى هاى شخصى و ملى بافته شده است.

مساله اى كه نيچه مطرح كرد و پاسخ خود را بدان داد، يعنى مساله ملاك وظایف انسانى در برابر جامعه و تاريخ، مساله ايست بغرنج. اينجا گرهگاه عمده ترين مسائل اخلاق، عمده ترين مسائل رفتار اجتماعى بشر است.

پاسخ نيچه از يك جهت واكنش افراطى در قبال فلسفه تسليم و رضا، عشق به همه، به دشمن، مقاومت نکردن در قبال بد، پاسخ ندادن شر با شر، نفى دربست اعمال قهر و مقابله مسيحانه قهر با مهر است؛ يعنى واكنشى است در قبال تمام آن اخلاقياتى كه مذهب و عرفان كهن تا «تولستوى گرى» و «گانديسم» معاصر از آن ناشى مى شوند. اين مساله در اخلاق به صورت دو حكم بنيادى «انسان گرگ انسان است» و «انسان خداى انسان است»، مطرح شده است؛ مساله «مهر» و «قهر»، مساله «محبت» و «قدرت».

نكته ديگرى كه در اينجا مى تواند مطرح شود، آنست كه آيا سازندگان تاريخ و طلايه داران و قهرمانان آنها بايد به موازين نوعى اخلاق وضع شده تسليم باشند يا به موازين «نوعى اخلاق واضع»؟ يعنى آيا خود عمل سازندگان تاريخ آیين گذار نيست و آنها بايد به آیين هاى معينى سر فرود آورند؟ آيا اين آیين هاى موضوعه تا چه اندازه اى اصالت دارند؟ اين بحثى است كهنه.

در فلسفه و اخلاق، مطلب به اين نحو مطرح است:
آيا بايد وسائل و اسباب تابع مقاصد و هدف ها باشند يا به خاطر هدف و مقصد صحيح مانعى ندارد كه ما از وسائل و اسباب ناصحيح نيز استفاده كنيم؟ ماكياوليسم به اين مطلب پاسخى داد كه قبل از ماكياول نيز مطرح شده بود:
«هدف ها وسائل را توجيه مى كنند» و اين پاسخى است كه ما ماركسيست ها با آن موافق نيستيم. ماركسيسم «وسائل» و «هدف ها» را در وحدت ديالكتيكى آنها در نظر مى گيرد. نمى توان براى هدف هاى ضد اجتماعى، وسائل خوب بكار برد يا نمى توان به هدف هاى عادلانه اجتماعى با وسائل بد رسيد. میان هدف ها و وسائل، همآهنگى منطقى است. هدف هاى درست، خواستار وسائل درست اند و بر عكس. ماركس مطلب را باين نحو مطرح مى كند؛ اما در اصل، مساله مطروحه ماركسيسم بر آنست كه وظيفه انسان، پيكار فداكارانه و پيگير و بى باكانه بخاطر رهایى انسان هاى ستمكش و محروم است. عشق به انسان هاى محروم، علاقه به آزادى آنها، اعتقاد به برابرى حقوق انسان ها صرفنظر از قوم، نژاد، جنس، شغل، طبقه از سویى و ضرورت تشكل، كسب نيرو، نبرد، برداشتن جسورانه موانع از سر راه، يورش به پيش، غلبه بر دشمن، مقاومت در قبال دشوارى، خوش بينى و روش مثبت و سازنده انقلابى و غيره از سوى ديگر دو قطب ضرور و انفكاك ناپذير در عمل يك انسان انقلابى است. اگر ما قدرت و پيكارجویى را نه به حساب انسان ها، بل به حساب اعتلا فرد جداگانه، يا طبقه و نژاد جداگانه مطلق كنيم، آنرا به يك مبدا بهيمى بدل ساخته ايم.

اگر ما عشق به انسان را غير طبقاتى در نظر گيريم، آنرا از چارچوب مشخص تاريخى خارج سازيم، آنرا به تنها ملاك رفتار بشرى تبديل كنيم، اصول «گانديستى» «آهيسما» (بى آزارى مطلق) و «ساتياگراها» (مبارزه تنها به اتكا قوت روح و فضائل اخلاقى) را موعظه كنيم، به نوبه خود بندگى و سرورى را ابدى كرده ايم و در زير نقاب مردم دوستى به دشمنان مردم خدمت نموده ايم و به «نيچه ايسم» خدمت كرده ايم.
...
ممكن است بگويند: تركيب «پيكار بى امان» از سویى و «انساندوستى عميق و پيگير» از سوى ديگر در عمل يا آسان نيست يا گاه محال است و مواردى پيش مى آيد كه بايد همه فضائل از يك سو (دموكراسى، انترناسيوناليسم، هومانيسمِ عدالت رفتار را) به سود فضائل ديگر (قاطعيت در نبرد، نيل به پيروزى بر ضد دشمن، اثربخشى اقدام، استفاده صحيح از فرصت و غيره) يا ناديده گرفت يا بسيار محدود كرد. اينكه تركيب اين دو جهت دشوار است، سخن درستى است؛ ولى اينكه محال است، ما آن را به مثابه يك خطاى جدى منطقى و پيشداورى خطرناك اخلاقى رد مى كنيم. اگر ميل و همت و رقت وجود داشته باشد، مى توان در هر مورد مشخص قاطعترين، اثربخش ترين و در عين حال انسانى ترين شيوه رفتار را يافت.

احسان طبرى

این نوشتار از سوی اینجانب بویژه در نشانه گذاری ها ویرایش شده است. با آنکه، متن نیازمند پارسی نویسی بود و کاربرد برخی واژه های کهنه ای که به کار روزگار ما نمی خورد، از زیبایی و اثربخشی آن می کاهد، دانسته و آگاهانه از چنین کاری خودداری نموده ام.  ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!