یکی از پادشاهان، دلقک خود را دید که با دقت بسیار بر پاره کاغذی چیزی می نویسد.
پرسید: چه می کنی؟
گفت: قبله ی عالم به سلامت
باد! ابلهان این روزگار را سیاهه می کنم.
پادشاه نظر کرد؛ نام خود را بر
سر نام های دیگر دید و در خشم شد.
دلقک گفت: بیهوده در خشم مشو!
تو پادشاه این دیاری و خلق خدا در پناه اندیشه و رای رسای تو می آرامند؛ حال آنکه
امروز شنیده ام از خزانه ی خویش، زری بسیار به فلان بازرگان سپرده ای به امید آنکه
تو را از هندوستان، غلام و گوهر و کالاهای گرانقدر خریداری کند و چنین کاری از
اندیشه ی صواب به دور است.
پادشاه گفت: مرا به سالیان
دراز با آن بازرگان داد و ستدها بوده است و این مال، پس از بسیاری آزمون ها که در
درستی او کرده ام، بدو سپرده ام. حال اگر با مال و خواسته بازگردد، تو این گستاخی
سترگ را که با من کرده ای، چگونه از عهده برون می آیی؟
دلقک گفت: اندیشه مدار که این
کار بسی آسان است؛ چون بازرگان باز آید، نام تو را از این سیاهه بردارم و نام او
را بر جای آن بنویسم!
عنوان و متن، هر دو برگرفته از
«کتاب کوچه»، حرف الف، دفتر دوم، گردآوری و پرداختِ زنده یاد احمد شاملو، چاپ دوم،
انتشارات آرش، ۱۹۹۵ (با اندکی ویرایش و پارسی نویسی از ب. الف. بزرگمهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر