من دلم می خواست پا در جای پای
آبراهام لینکلن بگذارم. در آغاز ریاست جمهوری ام، همان ترنی را سوار شدم که آبراهام
خدابیامرز سوار شده بود؛ ولی از بخت بد، مسیر را برعکس پیمودم!
به من جایزه ی صلح نوبل دادند
در حالی که برای صلح هنوز کاری نکرده بودم و با شرمندگی آن را دریافت کردم. همان
هنگام هم می دانستم که شایستگی آن را نخواهم داشت. آن ها که با پول های شان مرا به
ریاست جمهوری رسانده بودند، بسیار آزرده خاطرم کرده اند. حتا این «بی بی» با آن
چهره ی گیج و گول و خنگش تاکنون دو بار مرا کاکا سیاه خوانده است. یکبار درست در
کنار همین شومینه ی «کاخ سپید بود» که برای عکس
گرفتن نشسته بودیم. او میهمان من بود که این عبارت نژادپرستانه را بی آنکه حتا
کمی هم شده به جایگاه من به عنوان رییس جمهور جنگجوترین کشور جهان کم ترین احترامی
بگذارد، یواشکی در گوشم گفت. اگر آن دوربین ها آنجا نبود، چانه اش را خرد می کردم؛
ولی بجای آن، ناچار شدم به وی لبخند بزنم.
با آنکه در لیبی تا اندازه ای کسانی
که مرا رییس جمهور کرده اند را خرسند نمودم و نمایش هواپیماهای بی سرنشین مان در
افغانستان، پاکستان و جاهای دیگر، خنده بر لب های شان نشاند، باز هم دست از سرم
برنمی دارند و می خواهند در سوریه جنگ تازه ای راه بیندازند و به ایران و جاهای
دیگر گسترش دهند. من هم از روی ناچاری باید به خواسته های شان گردن بگذارم؛ پیش
خودمان بماند. همین چند وقت پیش، یک از خرپول ترین های شان که چندین بنگاه غول
پیکر نفتی دارد و هیکل خودش هم دست کمی از این بشکه های نفتی ندارد، همان سخنان بی
ادبانه ی «بی بی» را با صدای بلند گفت. این بار، خوشبختانه دو تایی با هم در جایی
نشسته بودیم که نه دوربینی بود و نه میکروفنی که گفتگوی مان را ضبط کند. با این
همه، جرات نکردم حتا تلنگری به وی بزنم. به هر رو، من که تنها برای خودم نیستم؛
باید در اندیشه ی زن و بچه هایم هم باشم. به من می گفت:
«ببین، کاکا سیاه! فکر نکن ما
تو را تنها برای نمایش دمکراسی رییس جمهور کردیم و این همه پول برایت خرج کردیم.
چرخ اقتصاد باید بچرخد؛ حتا اگر لازم باشد با راه اندازی جنگ ... به درک اسفل
السافلین که مردم نفله بشوند. می خواهم سر به تن هیچکدام شان نباشد. این اسفل
السافلین را از آن آموزگار اخلاق اسلامی دولت پیشین ایران یاد گرفته و چون آهنگ
قشنگی دارد، همیشه ورد زبانش است و آن را بکار می برد! ... تو هم یادت باشد که
خودت را گم نکنی؛ وگرنه جایی بهتر از آن هم نژادهایت که زندان ها را پر کرده اند،
نداری ...»
هنگامی که مدال صلح نوبل را به
من دادند، بیش تر به خاطر این بود که مانند جرج دبلیو بوش نبودم یا دستِکم آن ها
اینگونه می اندیشیدند. اکنون که با فشار این ها روی گرده ام، جنگ با سوریه را پیش
کشیده ام، هر بار که چشمم به این مدال می افتد، چهره ی آبراهام خدابیامرز جلوی
چشمم سبز می شود که با انگشتش تهدیدکنان، مرا به بی لیاقتی متهم می کند. حتا یکبار
خواستم این مدال را توی سطل آشغال کاخ سپید بیندازم؛ ولی از بس همه جا دوربین های
مداربسته کار گذاشته اند، ترسیدم پیدایش کنند و برای این کار ناچار شوم داستان های
جورواجور برای همه سرهم کنم.
اکنون، این مدال را برای تو می
فرستم؛ چون تو نه مانند جرج دبلیو بوش هستی؛ نه مانند من که شایستگی این مدال را
ندارم. برایم دعا کن که از کابوس آبراهام خدابیامرز که وقت و بیوقت جلویم سبز می
شود، آسوده شوم.
باراک حسین اوباما کاخ سپید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر