«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

مست و هشیار


محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: می باید تو را تا خانه ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه ی خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

دیوان اشعار پروین اعتصامی

 

خوش رقصی را از این سگ بیاموزید تا در هر دو جهان کامروا باشید!





پی نوشت:

آخوند نه چندان جوانی در زیر یادداشت دیگری که آن را زیر عنوان «شکمباره های نوکیسه، جامعه ی مرغ و خروسی در پوشش دین و مذهب خواستارند!» در تارنگاشت درج کرده بودم، نوشته است:
«چند جواب برات نوشتم ولی شیطون رو لعنت کردم پاکش کردم.  شما همچنان بهتره آموزش رقص رو از سگ بیاموزی. منتظر قیام شما هستیم!»

از «گوگل پلاس»

برایش می نویسم:
منظورت چیه داداش جان؟! اون آموزش خوشرقصی برای لیبرال هایی بود و هست که برای پیوندهای بیش تر با «شیطان بزرگ» سر و دست می شکنند و به شما همینجا قول می دهم:
دست شان برسد و خرشان از پل بگذرد، همراه با ارباب تازه به کسی رحم نخواهند کرد. من نمی گم. تاریخ این ها را نشون می ده.

بجای همچین موضعگیری نادرستی برو بپرس چه چیزهای تازه ای را دوباره به باد داده اند که از دید من و شما و مردم پنهان می کنند. برای «شیطان بزرگ» و همدستاش که چیزی پنهان نیست! این آقایون هستند که درخواست پنهان نگه داشته شدنش را دارند و از دید من، شاید حتا آن رهبر نادان نیز از همه ی ماجرا آگاه نباشه؛ در حالیکه پیش خودش فکر می کنه، همه چیز رو زیر مهار خودش داره!

جای شما باشم به آقایان تازه روی کار آمده می گویم:
بجای زر زر کردن و هی دشواری ها را بزرگ نشان دادن و توی سر اون قبلی زدن، گره دشواری های اقتصادی ـ اجتماعی مردم را باز کنند. ببین می تونن با این راهی که دنباله ی همون راه قبلی هستش؟! ضمن اینکه دروغ می گن که همه ی کاسه کوزه ها را سر دولت قبلی می اندازن. صحبت بیش تر از این ها بیخ داره و از دوره ی ریاست جمهوری رفسنجانی پلید آغاز شده و تا حالا ادامه داره. این راهیه که نه تنها هیچ گشایشی برای مردم درش نیست که بطور عمده به سود سرمایه داران بزرگ جهانه که کشور ما را بیش تر از پیش می چاپند و این میان یک مشت دزد کاسه لیس به نان و نوایی می رسند. مگه فکر می کنی، خاوری تنها نمونه بود. خوب که چشاتو واکنی نمونه های بدتر از اون و توی همین کابینه و دم و دستگاه ولایت فقیه می بینی: دزدانی به جامه ی اسلام درآمده!

حالا همه ی این ها که گفتم بستگی به این هم داره که خود شما کدوم طرف ایستادی! اگه دستت توی همین آش کثیف آقایان است که بحثی با شما ندارم؛ این ها را که نوشتم با این فرض نوشتم که طرف مردم هستی و از روی نادانی حرف می زنی.

برو کلاهتو قاضی کن ببین چی می گه؟

ب. الف. بزرگمهر    نهم آبان ماه ۱۳۹۲

 

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

ترس از مرگ


مرغی نگران پیش آمد و با لکنت زبان گفت:
من از مرگ می ترسم و طاقت این راه را ندارم.

هدهد:
ای بی نوا، مگر تو جز مشتی استخوان بیشتری؟ نمی دانی که عمرت بسته به یک دم زدن است؟

هر که زاد، مُرد؛ زادن برای مُردن است. مگر جز قطره ی آبی هستی؟ چطور در برابر دریای هستی و نیستی تاب مقاومت داری؟

گر تو عمری در جهان فرمان دهی
هم بسوزی، هم به زاری جان دهی

بشنو تا برایت داستانی بیاورم:
داستان ققنوس

در هندوستان مرغی است ققنوس نام، که منقاری دراز و بس شگفت انگیز دارد. در منقار نِی گونه اش، نزدیک به یک صد سوراخ وجود دارد. چون به نواخوانی پردازد، صدها نوا سر دهد.

این مرغِ تنها چون وقتِ مرگش فرا رسد، دل از زندگی می بُرد و چوب بسیار فراهم می آورد؛ بر بالای آن می نشیند و بر خود نوحه می کند؛ آنچنان که مرغان دیگر غمگین می شوند و برخی از ناراحتی می میرند.

در آخرین دَم، پرهای خود را بر هم می زند. آتشی از آن برمی جهد و ققنوس و هیزم را می سوزاند؛ از میان خاکستر آن، ققنوس دیگری زاده می شود.

هیچ کس را در جهان این اوفتاد
کاو پس از مُردن برآید، نابزاد؟

به هر حال اگر کسی چون ققنوس هزار سال هم عمر کند، خود باید در تدارک مرگ باشد.

تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حِیَل

مرغ:
‌برای چه کسی مرگ تلخ تر از زهر است؟

هدهد:
حکایت عیسی و آب خوردن او از جوی را بشنو:
حضرت عیسی (ع) به جویی از آب گوارا رسید؛ از آب آن نوشی؛ طعمش را چون گلاب یافت. مردی که همراه او بود، خُم خویش را از آب پر کرد. کمی که رفتند، حضرت عیسی تشنه شد و از خمره ی آن مرد آب خورد.

آبی بسیار تلخ بود و در شگفت ماند و گفت:
یا رب، آبِ جوی و آب خُم هر دو یکی است؛ پس چرا آن شیرین و این تلخ است؟

خُم به زبان حال به عیسی گفت:‌
من مردی کهنسالم. هزاران سال کوزه و خُم و تغار بودم؛ همواره تلخ بودم؛ زیرا مرگ برایم بس تلخ بود. اگر صدها سال هم بگذرد و به هر شکلی در آیم، باز تلخم.

مرغ:
چه چیزی تلخی مرگ را از بین می برد؟

هدهد:
به حکایت بقراط و شاگرد او در دم مرگ توجه کن:
بقراط، آن پزشک عالیقدر و نامدار یونانی، در هنگام مرگ، شاگردش از او پرسید:
چگونه تو را کفن کنیم و در کجا دفن کنیم؟

بقراط:
اگر مرا باز یافتی، هرسان خواهی کفن کن و هر جا خواستی دفن کن.

من چنان رفتم که در وقتِ گذر
یکسر مویم نبود از خود خبر

بخش چهلم از «تفسیر منطق الطیر» عطار نیشابوری

برگرفته از «گوگل پلاس»

 

ترفندهای رژیم تبهکار جمهوری اسلامی را با هوشمندی و پیگیری درخور نقش بر آب کنیم

شکیبا باشیم و پای در دامِ گهنامه ی مزدور و سرسپرده ننهیم!

این روزها باز هم یکبار دیگر، نیرنگبازی گاهنامه ای مزدور و سرسپرده که هر از گاهی پشت این و آن پنهان می شود، کارگر افتاد و تنی چند از رانده شدگان «حزب توده ایران» از یکسو و یکی از آن دو آتشه های نادان و بگمان بسیار، نان به نرخ روزخور از سوی دیگر با نامی ساختگی را به میدان کشاند تا به پشتیبانی از ـ یا رویارویی با محمدعلی عمویی، عضو پیشین کمیته مرکزی حزب توده ایران تا پیش از دستگیری ها و بگیر و ببند حاکمیت تبهکار جمهوری اسلامی در سال های ۱۳۶۱ ـ ۶۲ به گردگیری بپردازند؛ پدیده ای زشت که پیش از این نیز یکی دو بار رخ نموده و چنین به دیده می آید که در برابر گروه های "پشتیبان" محمدعلی عمویی که از وی چون سپری برای پیشبرد آماج های کوته بینانه و گاه کینه توزانه ی خود بهره می جویند، «کدخدا رستم»۱ نیز بوقلمون هایش را با سر و صدای فراوان و ناهنجار به جلو کیش می کند و خود ایستاده در کنار به درگیری پدیدآمده می نگرد؛ یک نابخردی تمام و کمال (در بهترین حالت آن!) که به هر رو و در فرجام کار ـ یا هر دوری از ماجرا ـ دامن «کدخدا» را نیز گرفته و وی را بیش از پیش زمینگیر خواهد نمود؛ و این درست همان سیاستی است که دشمنان سوگند خورده ی «حزب توده ایران» با نیروی هرچه بیش تر پی می گیرند و «کدخدا»ی نابخرد که تنها به خویشتن خویش می اندیشد، تنها و تنها خود را نماینده یا «ولی فقیه» و پاسدارنده ی «حزب توده ایران» می پندارد و بس!

گرچه درباره ی چگونگی رفتار و کردار آقای عمویی، همدستی و همیاری وی با حاکمیت تبهکار در صحنه گردانیِ نمایشِ «داغ و درفش نشانِ» شماری از اعضای کمیته مرکزی حزب یادشده که در زیر شکنجه، درب و داغان شده بودند، سخن بسیار است و من نیز در یکی از یادداشت هایم به آن اشاره ای نموده ام، خوار و کوچک شمردن وی را به هر رو و برخلاف هیاهوگران و بوقلمون های به جلو کیش شده که به باور من برخی از آنان با یکی دو کشیده، سفره ی دل خود گشوده و از سیر تا پیاز و شاید چیزهایی پیش از آن۲ بر زبان رانده تا جان بدر برند، کاری بس ناشایست، زننده و همچنین تفی سربالا می دانم که بر چهره ی همه ی اعضاء و هواداران آن حزب و از همه بیش تر خودِ «کدخدا رستم» می نشیند؛ زیرا پیشینه ی نزدیک به چهل سال زندان آقای عمویی در دو رژیم شاه گوربگور شده و «کفن دزد دومی»۳ را زیر پا می نهد و لگدمال می کند. از دید من، رسیدگی و بررسی برخی رخدادهای ناگوار و چیستان هایی که نیازمند پاسخ روشن یا روشن تر هستند را به ناچار باید به هنگامی دیگر در آینده واگذاشت و درباره ی آن ها هیاهوی بیجا راه نینداخت؛ بویژه اگر با جانبداری نابجا و ناشایست از دیگری همراه باشد.

بجای همه ی این هیاهوها، بهتر بود و هست، نکته یا نکات سایه روشن دار یا ناروشن گفته های آقای عمویی پرسیده یا به چالش کشیده شود؛ گفتگوست و کیست نداند که در یک گفتگو، امکان لغزش و نارسایی در آنچه بر زبان می آوری از آنچه بر کاغذ می نویسی یا در پوشه ی الکترونیکی رایانه ات می نهی، بسی بیش تر است؛ و از دیدِ من، چنین سایه روشن هایی در گفتگوی آقای عمویی با آن گاهنامه ی نه چندان خوشنام دیده می شود.

برخی از این نکته ها را در میان می گذارم.

آقای عمویی در بخشی از گفتگو می گوید:
«... آقای هاشمی یک مدتی با ما در زندان بود و وقتی قرار بود از زندان آزاد شود، ما ایشان را دعوت کردیم و پیش ما تشریف آوردند. این سنت ما بود که کسانی که قرار بود از زندان آزاد شوند شب قبل دعوت می شدند و مهمان ما بودند. ایشان صحبتی کردند و اظهار تشکر از محبتی که دوستان مارکسیست کرده بودند. من سخنگوی رفقایم بودم و به این اشاره کردم که امیدوارم این مدت همبندی و آشنایی زمینه اتحاد عمل ما در امر بزرگتر مملکت یعنی مبارزه علیه نظام باشد. بعد آقای هاشمی مجدد شروع به صحبت کرد که سوء تفاهم نشود و ما نمی توانیم وحدت داشته باشیم چرا که ایدئولوژی ما اسلامی است و ایدئولوژی شما مارکسیستی. من خندیدم وگفتم: آقای هاشمی منظور من اتحاد عمل بود. منظورم این بود که در پبشرفت تاریخی یک دیوار سد راه من و شماست. شما به این دیوار کلنگ می زنید که راه را بازکنید و ماهم داریم کلنگ می زنیم. حرف این است که بیاییم و کلنگ هایمان رابا هم بزنیم و دیوار را خراب کنیم. ما راهمان در این جهت است و می خواهیم مانع را از سرراه برداریم.»۴ و سپس بی درنگ می افزاید:
«همین مساله تاثیرخوبی داشت که بعد از انقلاب هم همچنان این مناسبات را با این آقایان و از جمله با آقای هاشمی که آن زمان در مجلس بود، داشتیم.»۵ 
(برجسته نمایی ها و افزوده های درون [ ] همه جا از اینجانب است. ب. الف. بزرگمهر)

بر زبان راندن چنین سخنانی از سوی کسی که به دانش مارکسیسم ـ لنینیسم ساز و برگ یافته و بزرگنمایی «تاثیر خوب... این مناسبات... با این آقایان و از جمله با آقای هاشمی...» کمی برایم سنگین آمد؛ آنهم درباره ی آقایانی که در ناجوانمردی ریشه دار خود با «حزب توده ایران» تا آنجا سنگ تمام گذاشتند که یکی از نمایندگان شان در دوره ای پس از آن با خوشرقصی برای امپریالیست های انگلیسی و بیگمان دیگر کشورهای امپریالیستی گفته بود:
... کاری [از دید وی: نابودی حزب توده ایران] که شما نتوانستید به فرجام برسانید، ما انجام دادیم (نقل به مضمون)!

آیا آن را باید اشتباهی لُپّی در گفتگو بشمار آورد؟ یا وی در چارچوب شرایط روز ایران و چشم انداز پذیرش رسمی نوکری «آقایان» برای «شیطان بزرگ» و خوشایند آن مردک پلید چنین گفته است؟!

آقای عمویی از کدام «تاثیر خوب» سخن می گوید؟

وی در جای دیگر، در گفتاری دوپهلو از مستقر شدن انقلاب سخن می گوید:
«... اصلا چرا وقتی سی و چند سال از انقلاب این مملکت گذشته است هنوز دادگاه های انقلاب وجود دارد؟ آیا ماهنوز درشرایط انقلابی هستیم؟ انقلاب مستقر شده و شرایط انقلابی به اتمام رسیده است.»۶

اینکه شرایط انقلابی با به روی کار آمدن ضدانقلابیون به پایان رسیده، بر کم تر کسی پوشیده است؛ به این ترتیب، بر زبان راندن سخنی چون: «انقلاب مستقر شده» از چه آرشی برخوردار است؟!

... و نکته ی تا اندازه ای پرسش برانگیز در بخشی که به پند و اندرز نیز آمیخته است:
«ما باید از گذشته و تاریخ مان درس بگیریم و حالا باید فراتر از گذشته در جهت همدلی گام برداریم. اصلا جامعه ما ایجاب می کند که ما به سمت همگرایی برویم. من عمیقا به این مطلب باور دارم که نیروهای اجتماعی باید اتحاد عمل داشته باشند و من این عبارت را آنجا که نقاری در زندان اوین به وجود آمده گفتم: باوجود ایراداتی که به آقایان اصلاح طلب دارم، ولی متحد طبیعی ما همین آقایان هستند و بنابراین باید روابطمان را تنظیم کنیم...»۷

باید از وی پرسید: همدلی و همگرایی و اتحاد عمل با چه کسانی؟ با به گفته ی شما: «اصلاح طلبان»؟ کدام دامنه (طیف) از «اصلاح طلبان»؟ آیا همه ی آن ها را می توان «اصلاح طلب» نامید؟ یا آنگونه که تجربه ی چند ساله ی کنونی بویژه درباره ی برخی از نمایندگان سرشناس شان که هنوز پا از دروازه های ایران بیرون نگذاشته و گام در دامگه «شیطان بزرگ» یا همدستانش ننهاده، شرایط پیشکاری و حتا نوکری خود را پیشاپیش اعلام نموده بودند، باید بسان دوران مشروطیت در زمینه ی کاربرد عنوان هایی که آدم ها یا جریان هایی به خود داده یا دیگران آن ها را بکار می برند با باریک بینی و باریک اندیشی بیش تری برخورد نمود؟  

به این ترتیب، می پندارم تا آنجا که ممکن است، باید از کلی گویی و سخنانی که ره به جایی نمی برد، خودداری نمود؛ تنها به این جمله ها که در پی، در بند بالا، افزوده شده، بسنده نمود:
«... اگر واقعا کسانی در صدد اصلاح جامعه هستند و می خواهند شرایط اجتماعی این مملکت را بهبود ببخشند، ماباید برای همکاری و همدلی پیشقدم باشیم. همواره دست ما برای فشردن دست کسانی که درجهت سعادت این مملکت کار می کنند دراز است. حالا هرعنوانی که می خواهند داشته باشند: مبارز و انقلابی یا اصلاح طلب.»۸

... و واپسین پرسشم که بسیار امیدوارم، شیوه ی بازگویی آن در گاهنامه آن را اینچنین ناجور از آب در آورده باشد، از گفته های زیر برمی خیزد:

«... بعد از انقلاب از طرف رهبری حزب که درخارج بودند و هنوز به ایران برنگشته بودند، من به همراه پنج شش نفر از رفقایم از جمله حجری، کی منش و ذوالقدر ماموریت یافتیم تا زمینه های افتتاح دفتر حزب را فراهم کنیم. هیچ جایی نداشتیم و"محمود هرمز" یادش گرامی ، شرایطی فراهم کرد تا مادر خیابان ۱۶ آذر توانستیم محلی را داشته باشیم. آن زمان من به دیدار آقای هاشمی رفسنجانی که سرپرست وزارت کشور بود رفتم. به ایشان گفتم: ما درحال سازمان دادن به حزب درتمام شهرها ازجمله تهران هستیم. شما چه کارمی خواهید با ما بکنید؟ آیا ما همچون روال گذشته یک سازمان سیاسی مخفی غیر قانونی خواهیم بود؟ یعنی براساس آن ماده اقدام علیه امنیت کشور زمان رضاشاه با ما برخورد می شود یا اینکه می توانیم یک سازمان سیاسی علنی باشیم؟ ما به هر حال فعالیت می کنیم و ترجیح می دهیم فعالیت مان علنی باشد.»۹

با خود می اندیشم:
آیا براستی چنین سخنانی از سوی نماینده ی یک حزب سیاسی کم و بیش ریشه دار در ژرفای جامعه بر زبان رانده شده است؟! و آیا برای فعالیت علنی سیاسی می بایستی از آن مردک پلید یا هر «... نشور» دیگری اجازه گرفته می شد؟! در آن صورت، خاک بر سر آن حزب سیاسی!

... و در اینجا بیگمان، افزودن گفته ای با این درونمایه که «... ما به هر حال فعالیت می کنیم و ترجیح می دهیم، فعالیت مان علنی باشد.» از کوچک نمودن حزبی که تاج هایی چون روزبه و سیامک و وارتان و وکیلی و حجری بر سر داشته و هنوز دارد به هیچ رو نمی کاهد.

با این همه، امیدوارم که این تنها لغزشی کلامی یا شاید دستبرد «آقای نخاله» به سود اربابش: «عالیجناب بوقلمون» باشد و نه بیش از آن!

ب. الف. بزرگمهر   هشتم آبان ماه ۱۳۹۲

پانوشت:

۱ ـ با الهام از نوشته ای از نیمایوشیج در انتقاد به جلال آل احمد که با نام ساختگی «کدخدا رستم» یادداشتی ناخوشایند از دیدِ نیما نوشته بود.

۲ ـ ماجرای ریشخندآمیز به اصطلاح کودتای «حزب توده ایران» از زبان یکی از جان بدربردگان داستان پرداز و بگمان بسیار دروغگو:
«شبی در فروردین ۱۳۶۲ 

«غلغله است. از همه درها صدای فریاد می آید. در راهرو مرا رو به دیوار می ایستانید و می روید. صدای مداوم و مرتب فرود آمدن ضربه ها را می شنوم. انگار کسی را یکنواخت چک می زنند. کسانی شتابان از کنارم می گذرند. بعد برادر شریفی مرا به اتاق می برد و روی صندلی می نشاند. چشم بندم را محکم می کند. می شنوم کسانی وارد می شوند. یک صندلی جابجا می شود و روبرویم قرار می گیرد. ناگهان در ظلمات ضربه سنگینی به صورتم وارد می آید، همان جا که دندان شکسته اش را دیروز کشیدم. ثانیه ای مکث می شود و بعد ضربات بعدی ...

ـ  چشم بندت را بردار...

صدای شماست برادر حمید.

ـ چشم بندم را برمی دارم.

جلویم، روی صندلی کسی را می بینم در لباس سپاه پاسداران. چک ها را او زده است. با لهجه غلیظ آبادانی می پرسد:
ـ مرا می شناسی؟

ـ عینک ندارم.

سرش را جلو می آورد.

ـ حالا؟

سرم را تکان می دهم.

ـ کی هستم؟

حالا می شناسمش. می گویم:

ـ آقای شمخانی...

شاید او همان نماینده ای است که کیانوری خواسته بود از طرف حکومت بیاید. شاید هم برای آن شب آمده است. نمی دانم. علی شمخانی درآن زمان به گمانم قائم مقام سپاه بود. می پرسد:
ـ فقط یک سوال دارم: این داستان کودتا راست است؟  [آقای داستان پرداز در اینجا بگمان بسیار ایز گم می کند و غیرمستقیم اینگونه وامی نماید که گویا «داستان کودتا» را دیگران ساخته و پرداخته اند؛ در حالیکه بسیاری گواهان می گویند که وی چنین داستانی را برای کسانی که رفته بودند «کلاه بیاورند»، ولی «سر را با کلاه» پیشکش ولایت آقای آن هنگام نمودند، ساخته بود!]
(افزوده های درون [ ]، همه جا از آنِ من است)

می گویم:
ـ نه ... دروغ است...

چک محکمی فرود می آید:
ـ دروغ است؟

ـ بعله...  [توجه داشته باشید که حتا گوسپند نیز در هنگام چک خوردن، نمی تواند چنین بع بع کند؛ چه برسد به این بزدل که بسان «عمو زنجیرباف» که اکنون زنجیر رفیقان خود را فراهم نموده، چَک می خورد و بعـــــــــــــــــله می گوید!] 

چک بعدی:
ـ دروغ است؟

ـ بعله...

صدای شما را از پشت سرم می شنوم برادر حمید (بازجوی من بانام اصلی ناصر سرمدی پارسا که بعدا معاون وزارت اطلاعات و سفیر ایران در تاجیکستان شد):
ـ باز دارد بازی می کند.از آن کار کشته هاست ... [کارکشتگی اش را پیش تر با ساختن داستان کودتای «حزب توده ایران» و بگمان بسیار داستانی سپارشی یا پذیرفته شده زیر بار زور که به بهانه ی آن بسیاری از بهترین اعضای «کمیته مرکزی» و فداکارترین کادرهای آن حزب به زندان افتاده، شکنجه شده و سپس به دار آویخته شدند، بخوبی به نمایش نهاده بود!]

شمخانی بلند می شود.

ـ یعنی بقیه دروغ می گویند...

بعدها وقتی وزیر دفاع و اصلاح طلب شد، هر وقت حرف می زد، احساس می کردم دست های سنگینش صورت نحیفم را می کوبد. [چه رمانتیک!]

شمایید برادر حمید. می گویید:
ـ چشم بندت را بزن پفیوز ... [... و پفیوز بی درنگ فرمان را اجرا می کند.]

می زنم. مرا می گیرید و می کشید. کشان کشان می برید اتاق پایین. برای لحظاتی نیرو گرفته ام. به خودم می گویم:
ـ می میرم و قبول نمی کنم...  [گرچه در ژرفای جان می داند که دروغ می گوید!]

شما انگار که افکار مرا بخوانید، می گویید:
ـ حالا می بینیم راست است یا دروغ قهرمان ... [می بینید؟! این ها از شگردهای روزنامه نگاری است که آن یکی مزدور نُخاله نیز که گاهنامه های دوقلوی «راه توده ـ پیک نت» را برای اربابش در می آورد، برای زمینه چینی یادمانده هایش بکار برده است]

و من قهرمان نیستم. وقتی از پا آویزان می شوم و کاسه گُه زیر دهانم قرار می گیرد، فریاد می زنم:
ـ واق... واق... راست است...  [زمینه چینی را دیدید؟! با یک کاسه گُه، قهرمانی پایان یافت! ولی دروغ می گوید؛ کار بسان برخی دیگر از جان بدربردگان به اینجاها نرسیده است. در حالیکه شاید در ابتدای داستان راست و دروغش، آنجا که «از همه درها صدای فریاد می آید ... و انگار کسی را یکنواخت چک می زنند»، شاید یکی از آن ها، رفیق بزرگ و شیرمرد توده ای، دلاور زندان های ستمشاهی: عباس حجری بجستانی است که بیشرف ها با دستبند قپانی (دست های یکی از بالا و دیگری از پایین از پشت به هم رسیده و دستبند زده) و با زنجیری به بالا کشیده شده، برای شکاندن پایمردی اش و خوشگذرانی تبهکارانه ی خود، تابش می دهند ... و «پفیوز» آنجا ایستاده است!]

بازم می کنید و می آوردید بالا. دوباره روی صندلی می نشینم و به دستور شما چشم بندم را بر می دارم. علی شمخانی همان جا نشسته است. می گوید:
ـ فقط یک کلمه، کودتای فردا راست است یا دروغ ...؟ همه گفته اند راست است...  [دنباله ی داستان روشن بود؟ مگر نه؟! درست بسان برخی فیلم های باسمه ای که صحنه ی پسین را می توانی به آسانی حدس بزنی!]

مکث می کنم. دستی از پشت سر مویم را می کشد و دو چک چپ و راست دریاسالار آینده بر صورتم می نشیند.

ـ دروغ ... نه. راست است. [دیدید که چگونه راست و دروغ با هم آمیخته شد؟! بالا رفتیم راست بود؛ پایین اومدیم دروغ بود ...]

شمخانی بلند می شود و می گوید:
ـ ببریدش بالا ... [... و ماجرا به همین سادگی به سرانجام خوش خود نزدیک می شود ... و «کلاغه» در این داستان به خانه اش می رسد: بالا رفتیم راست بود ...]

و می رود. راه می افتیم. این "بالا" با همیشه فرق دارد.چقدر طولانی است. سرانجام می رسیم. شما برادر حمید آستین لباسم را گرفته اید و مرا روی یک صندلی می نشانید. از جایی زمزمه ای را می شنوم. سرم را کمی بالا می آورم. با ابرو، چشم بندم را بالا می زنم. سالن بزرگی به نظر می آید. بیشتر نمی بینم. صدای دمپایی می آید. آستینم را می گیرید و می کشانید. از دو سه پله موکت پوش ا بالا می رویم. چند تا صندلی سیاه را می بینم. شما برادر حمید روی یکی می نشانیدم.

ـ چشم بندت را بردار...  [... و پفیوز بی درنگ فرمان را اجرا می کند. داستان به پایان می رسد و پرده ها بجای پایین آمدن، بالا می روند!]

برمی دارم.»

«چک های سنگین دبیر شورای امنیت»، هوشنگ اسدی، ۲۰ شهريور ماه ۱۳۹۲
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinionـarticle/archive/2013/september/11/article/ـc789c14c57.html

برگرفته از صفحه ۲۸۰ متن فارسی «نامه های به شکنجه گرم »
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinionـarticle/archive/2013/september/11/article/ـc789c14c57.html

[از این رُمانتیک تر می شود که آدم به شکنجه گرش نامه بنویسد؟!]

۳ ـ رژیم تبهکار جمهوری اسلامی

۴ ـ «مرجع همه مبارزان بود»،گفتگویی با محمدعلی عمویی درباره آیت الله طالقانی و مناسباتش با حزب توده»، گاهنامه ی «مهرنامه» شماره ۳۱، مهر ماه ۱۳۹۲

۵ ـ همانجا

۶ ـ همانجا

۷ ـ همانجا

۸ ـ همانجا

۹ ـ همانجا

 

وقتی از دور اینقدر نزدیکی ...


وقتی از دور اینقدر نزدیکی، حس میکنم جغرافیا یک دروغ تاریخیست!

برگرفته از «گوگل پلاس»

 

شکمباره های نوکیسه، جامعه ی مرغ و خروسی در پوشش دین و مذهب خواستارند!

جامعه ای که ماده جوجه های بی سرپناه نیز در پناه خروس خوش غیرتی سرپرست خانوار، آب و دانه ای می یابند ...

تصویری از مرغ و خروس خانه ی پدری درج کرده و زیر عنوان «فرق باغیرت و خوش غیرت» نوشته است:
«با غیرت در هر حال و درهمه جا غیرتش را به کار می برد؛ اما خوش غیرت جایی که باید به کار ببرد به کار می برد ...
پ ن: خروس خونه پدرمونه. هفده تا زن داشت؛ ولی هیچ وقت بین زنهاش دعوا نمی شد و هیچ وقت سر زن هاش داد نمیزد. گیر الکی هم نمی داد. واقعا خروس خوش غیرتی بود. دمش گرم.»

از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش درخور از سوی اینجانب:  ب. الف. بزرگمهر

... و من یاد ویدیویی که چندی پیش درباره ی زنانی که از روی ناچاری صیغه ی این یا آن شکمباره ی نوکیسه ی مسلمان شده اند، می افتم که در بخشی از آن، آخوندی که پشت فرمان خودرویی گرانبها نشسته، در حالیکه سرش را به سوی سرنشین یا سرنشینان صندلی های پشتی برگردانده، با پرررویی هرچه بیش تر از خوبی های عربستان سعودی در این زمینه، کم و بیش چنین چیزهایی می گوید:
«... آنجا می بینی که آقائه پنج زن خود را با هم سوار ماشین کرده و به گردش می برد ... و هیچکدام شان با هم سرِ ناسازگاری ندارند؛ اینجا [ایران] دو تا زن ...»

اکنون، دیگر دیدگانم به اینگونه نوشته ها که نه بگونه ای سرراست و رُک و پوست کنده که در کالبد یاوه سرایی هایی اینچنین، شیوه ی اندیشگی وامانده ی بیابان نشینان های ۱۴۰۰ سال پیش عربستان را به ذهن خواننده تزریق می کند، آشناست؛ می نویسم:
آره! راست میگه؛ تو عربستان سعودی هم از این خوش غیرت ها هنوز کم نیستند! ولی، شتر در خواب بیند پنبه دانه! اینجا ایرانه. صبر کن به وقتش می بینی، همون بیچاره هایی هم که از بدبختی ناچار شده اند، صیغه ی این یا آن حاج آقا بشن، چطور به میدون خواهند اومد و دمار از روزگارشون در میارن.

ب. الف. بزرگمهر     هشتم آبان ماه ۱۳۹۲

 

می توان! ولی نه در چارچوب رژیمی ضدملی و ایران بربادده!

بله! ایران، شاید شکوهمندترین کشور از دید گردشگری باشد و ... اگر به این دانایی برسیم، در آن صورت توانایی‌های خود و کهن دیار خود را به بخش خصوصی نمی سپاریم تا این همه را یک سکّه پول کند!

میرجلال‌الدین کزازی در گفتگو با خبرنگار مهر با اشاره به اینکه ایران از کهن‌ترین سرزمین‌های جهان است، گفت:
«ایران، گنجینه‌های گرانمایه‌ای از افسانه‌ها و استوره‌های گونه‌گون را فراپیش خواهندگان می‌نهد. پاره‌ای از این افسانه‌ها به داستان‌‌های باستان برمی‌گردد؛ داستان‌هایی که در سروده‌ها و نوشته‌های کهن پارسی آورده شده و شاهنامه، یکی از بهترین نمونه‌های آن است. دو دیگر، افسانه‌هایی است که بخشی از فرهنگ مردمی ایران را می‌سازد و در سینه و یاد ایرانیان باقی مانده است.»

به گفته نویسنده «نامه ایران باستان»، همه داستان‌ها و افسانه‌های باستان، آنچنان بکر و پندآموز و آکنده از تفکرهای نغز و ارزنده است که می‌تواند کارکردی جهانی داشته باشد و ما می‌توانیم به گستردگی از افسانه‌ها و استوره‌های ایرانی بهره بجوییم؛ آنچنانکه در کشورهای دیگر از افسانه‌هایشان بهره جسته‌اند.

پیشنهاد کزازی این است که «در دل جغرافیای ایران، کانون‌ها و خاستگاه‌های برجسته ی فرهنگی پدید آوریم و در آن، نشانه‌هایی از داستان‌های باستان خود به کار بریم. برای نمونه در ادینبورگ، جشنی برای شکسپیر برپا می‌شود و خواهندگان از سراسر جهان در آن شرکت می‌کنند. بخشی از این جشن، ویژه دلدادگان است که نامه‌هایی مهرآیین می‌نویسند و در شکاف دیوار می‌نهند؛ بدین سان، شهر ادینبورگ، آبادان می‌شود و بهره‌های گونه‌گون می‌برد. ما نیز می‌توانیم چنین کنیم.»

نویسنده کتاب «رخسار صبح»، بر این باور است که ما بر پایه ی رزم نامه‌ها، بزم‌نامه‌ها و رازنامه‌ها (ادبیات عرفانی) مان می‌توانیم جشن‌ها و جشنواره‌های گونه‌گون داشته باشیم. می‌توانیم جایی را از آن مولانا یا عطار کنیم یا کسی را به پیکره خیام درآوریم تا کسانی بیایند و با این خیام دروغین به یادگار عکس بگیرند. یا در زابل که زادگاه رستم است، کسی چون او با آن ریش دوپاره و ببر بیان بر تن، داستان‌های شاهنامه را به نمود آورَد.

کزازی در پی با اشاره به اینکه متولیان فرهنگی از گنجایش و توان ادبیات کلاسیک و حتا سروده و داستان معاصر ما برای کشش گردشگر ناآگاهند، گفت:
«افسانه‌، استوره، شعر و در کل ادبیات ما، سرمایه ی بیکرانه‌ای است که اگر به کار گرفته شود، گردشگران بسیاری را به سوی ایران می‌کشاند. وجود یک پرده‌خوان چیره‌دست یا یک داستان‌گوی گرم‌سخن که شاهنامه بخواند، کانون‌های جهانگردی ما را دگرگون می‌کند.»

به گفته نویسنده ی کتاب «رویا، حماسه، استوره» «می‌توان بر کوه بلند و شکوهمند بیستون، نمادهایی از شیرین و فرهاد ساخت یا تماشاخانه‌ای برای روایت داستان‌های شیرین و فرهاد بنا کرد. می‌توان در طاق بستان کرمانشاه، کسی را به ریخت خسرو پرویز درآورد و بر اسبی به زیبایی و وقار شبدیز نشاند تا هر کس به اندازه دانش خود از آن بهره گیرد.»

میرجلال‌الدین کزازی در پاسخ به این‌ پرسش که چرا از توان و گنجایش بالای ادبیات، آنگونه که باید و شاید بهره گرفته نشده، گفت:
«تنها پاسخ من دریغ است و درد. ما آنچنان گرفتار گذران زندگی هستیم که به فراتر از آن نمی‌اندیشیم. به سرانه کتابخوانی در کشور نگاه کنید؛ اندک و مایه شرمساری است. پرداختن به گردشگری ادبی، نیازمند فراهم شدن بسترهای لازم، سرمایه بسنده و برنامه‌ریزی پایدار است. چرا زمینه را برای پویایی بخش خصوصی آماده نمی‌کنیم که هم سرمایه‌گذاران بهره ببرند و هم کشور؟»

نویسنده کتاب «بیکران سبز» بر این باور است که «جز ادبیات ایران، خوراک‌های ایرانی و مهم‌تر از آن، روحیه مهمان‌نوازی ایرانیان هم نیازمند نمودن است. به گفته ی کزازی، گونه‌گونی که در خوراک‌های ایرانی هست و خلق و خوی مهمان‌نوازی ایرانیان بی‌مانند است. می‌توان خوانی گسترد و خورش‌های ایرانی را بر آن نهاد. می‌توان تنگ‌بینی‌ها را کنار گذاشت. اما افسوس که همه شهرهای ایران به یکدیگر می‌مانند؛ حتی نام خیابان‌ها هم یکسان است.

‌کزازی گفته‌های خود را این‌گونه به پایان رساند:
«من به آواز بلند می‌گویم: ایران، شکوهمندترین کشور از دید گردشگری است و نخست باید بدانیم ایران کجاست؟ ایرانی کیست؟ اگر به این دانایی برسیم در آن صورت توانایی‌های خود و کهن دیار خود را باور می‌کنیم.»

برگرفته از «حبرگزاری مهر»:
http://www.mehrnews.com/detail/News/2160995

بخش هایی از این گفتگو از سوی اینجانب، پارسی نویسی و ویرایش شده است. عنوان و زیرعنوان نیز از آنِ من است.       ب. الف. بزرگمهر
 

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

چو دزدی با چراغ آید ...

دزد را فراری دادند؛ شریکانش را دریابید!

محمودرضا خاوری، پیش از آن که به سمت مدیرعاملی بانک ملی گماشته شود، مدیرعامل بانک سپه بود ...
 
چند ماه پیش از برکناری خاوری و در روزهایی که زمزمه ی برکناری او به گوش می رسید، ۱۷۰ نفر از نمایندگان مجلس اصولگرا و ... در نامه ای به رییس جمهور وقت از «عملکرد و فعالیت و مدیریت مطلوب» و «تحسین برانگیز» خاوری در جایگاه مدیرعاملی بانک سپه قدردانی نموده و خواستار پی گرفتن کوشش این «خدمتگزار راستین و مردمی سیستم بانکی کشور» شدند؛ زیرا کشور در راستای «رشد و شکوفایی نظام اقتصادی» نیازمند «چنین مدیران کارآمد و دلسوزی» است

http://nocutpress.com/fa/news/3438

http://www.entekhab.ir/fa/news/53216

سخنگوی قوه قضاییه:
روزی که خاوری قصد خروج از کشور را داشت، اتهامی متوجه او نبود!

http://farsnews.com/newstext.php?nn=13920722001319

بهتر است بگوییم فراری اش دادند تا ...

 
از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور بویژه در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب؛ عنوان و زیرعنوان از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر

در این جهان، هر نداشتنی را خوبی هایی است ...


تصویرنگاره ای درج کرده که در آن نوشته است:
«در این دنیا، هر نداشتنی خیراتی دارد؛ همانگونه که هر داشتنی را آسیب هایی است»!

از «گوگل پلاس»

می نویسم:
بله! درست می فرمایند! اینک، دو نمونه و نتیجه های اخلاقی برای ندارندگان!

نمونه ای سرراست درباره ی نداشتن:
اگر در بیابان های عربستان به عنوان عرب بدوی پا به جهان نهاده باشی؛ جایی که از رودخانه نشانی نیست، باید برای وضو گرفتنت از خاک و سنگ سود ببری و چون هیچ جانور دیگری یافت نمی شود، ناچاری سوسمار کباب کنی و میل بفرمایی!

ـ  نمونه ی برعکس آن، درباره ی داشتن:
پول اصلن چیز خوبی نیست؛ اگر داشته باشی، مرتب هله هوله می خوری و مانند پولدارها تنبل و بیمار می شوی؛ پول نداشتن بهتر است؛ همیشه ناچار به دوندگی هستی و تندرست و بانشاط می مانی!

معترضه از امام جعفر صادق:
اینقدر غُر و لُند نکنید؛ این جهان، فانی است! انشاء الله خداوند در «جهان باقی» شما را از همه چیز سیراب خواهد کرد (نقل به مضمون)

ب. الف. بزرگمهر   هفتم آبان ماه ۱۳۹۲

 

بجای پنهان شدن پشت این و آن، وظیفه ی روز خود را انجام دهیم!

«نیم پهلوی» را نیز زبانم لال با «کورش هخامنشی» یکسان نگیریم!

بدرستی نوشته است:
«روز جهانی کوروش نداریم!

این روز در تقویم هیچ جا به ثبت نرسیده‌ است و پیوند (لینک) ‌هایی که در مورد درستی  این روز ارائه شده‌، اعتبار ندارند:
http://www.sharghnewspaper.ir/News/90/08/07/15417.html

نام «روز سیروس» (sirius day) كه در تاریخ ۲۹ اكتبر تقویم ترسایی به ثبت رسیده به نام ستاره ی «شباهنگ» اشاره داشته، هیچگونه هماوندی به كوروش هخامنشی ندارد؛ نام «كوروش» به زبان لاتین به گونه ای دیگر نوشته می شود: cyrus »

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از سوی اینجانب:  ب. الف. بزرگمهر

می نویسم:
این بازی ها را که هر روز پشت این و آن پنهان می شویم به کنار بگذاریم!

هر افتخار تاریخی که در گذشته داشته ایم و این گذشته، تنها دربرگیرنده ی پیش از دوره ی اسلام در میهن ما نیست که بویژه دوره ی نامگذاری شده با عنوان «نوزایی اسلامی» و پدید آمدن بزرگ ترین دانشمندان رشته های گوناگون از خوارزمی و فارابی گرفته تا پورسینا به عنوان بزرگ ترین دانشمند جهان در همه ی دوران سده های میانی را دربرمی گیرد، هیچگونه پایوری (تضمین) برای زمان کنونی ایران و بویژه دوره ی پا گرفتن دوباره ی حاکمیت ضدانقلاب در جامه ی دین و مذهب  (بویژه پس از زیرپا نهادن اصل ۴۴ قانون اساسی!) پدید نمی آورد؛ برعکس آن، هنگامی که ملت های جهان، شگفت زده می بینند که مشتی دستار به سر نادان و شکمباره بر چنین ملتی با آن پیشینه ی درخشان تاریخی (درخشان نه در زمینه ی فرمانروایان خودکامه ی خود که دانشمندان و سرایندگان و کوشندگان سربلند ایران زمین!) فرمان می رانند یا بسیاری از مردم به پریشانگویی مذهبی (خرافات) دچار شده، نامه در چاه می اندازند یا بر لوله ی اگزوز خودروی ضریح فلان امام بوسه می زنند، مایه ی سرافکندگی بیش تر همه ی ما ایرانیان است.

مایه ی سرافکندگی ماست که دزدان در جامه ی دین و مذهب کرور کرور به جیب می زنند و می برند و پرونده هایشان در هزارلای آن دستگاه قضایی گم و گور می شود تا مبادا درباره ی «آقایان اسلام پناه» و آقازادگان انگل شان، سخنی به میان آید و در کنار آن،  هر از گاهی و آنگاه که «شیطان بزرگ» اخم و تخم می کند و به هیچ شان می گیرد، جوانان کشور بویژه از میان آن خلق هایی که در تاریخ برای سربلندی و یکپارچگی ایران زمین، بیش از دیگران جنگیده و خون داده اند ـ و حتا در شاهنامه نیز بارتاب یافته است! ـ  را به گناه دانایی به دار می کشند!

افتخار به گذشته را با کردار هوشمندانه ی خود، نه با هرج و مرج جویی (که خواست رژیم تبهکار نیز هست) که با آگاهی و آگاهانیدن توده های مردم به منافع صنفی ـ طبقاتی خود و کوشش برای سازماندهی و همبستگی هرچه بیش تر جوانان و زنان و کارگران، بی هیچ چشمی به اینکه این یک مذهبی است یا آن یک لامذهب؛ این یکی کرد است و آن یکی پارس و ... به پیش بریم تا «غول» به جامه ی اسلام درآمده را که روز بروز بیش تر پوست می اندازد و در باتلاق فرو می رود با کم ترین زیان ممکن به خلق های کوشا و دیرپای ایران زمین خفه کنیم و پوستش را بکنیم.

فراموش نکنیم که برای آینده ی میهن مان و فرزندان مان، وظیفه داریم سد نادرست خودی و ناخودی بر پایه ی باورهای مذهبی یا غیرمذهبی را بشکنیم! و خودی و ناخودی را بر پایه ی منافع طبقاتی توده های مردم زحمتکش و روشنفکران خلقی با هر باوری برپا کنیم؛ بویژه اگر نیک دریابیم و در جهان کنونی با انقلاب رسانه ای آن حتا نیاز به «چشم بصیرت» نیز ندارد که ببینیم چگونه سرمایه داران بزرگ ایرانی و سیهونیستی و یانکی و از هر ملت دیگری با هم نه تنها نشست و برخاست می کنند که هماوندی شان در زمینه ی نگهداری و نگهبانی از سرمایه که کعبه ی آنهاست، دین و مذهب نمی شناسد؛ آن ها نیک به منافع طبقاتی خود آگاهند ...

ب. الف. بزرگمهر    هفتم آبان ماه ۱۳۹۲
 
 
برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!