شکیبا باشیم و پای در دامِ گهنامه ی مزدور و سرسپرده ننهیم!
این روزها باز هم یکبار دیگر، نیرنگبازی گاهنامه ای مزدور
و سرسپرده که هر از گاهی پشت این و آن پنهان می شود، کارگر افتاد و تنی چند از
رانده شدگان «حزب توده ایران» از یکسو و یکی از آن دو آتشه های نادان و بگمان
بسیار، نان به نرخ روزخور از سوی دیگر با نامی ساختگی را به میدان کشاند تا به
پشتیبانی از ـ یا رویارویی با محمدعلی عمویی، عضو پیشین کمیته مرکزی حزب توده
ایران تا پیش از دستگیری ها و بگیر و ببند حاکمیت تبهکار جمهوری اسلامی در سال های
۱۳۶۱ ـ ۶۲ به گردگیری بپردازند؛ پدیده ای زشت که پیش از این نیز یکی دو بار رخ
نموده و چنین به دیده می آید که در برابر گروه های "پشتیبان" محمدعلی
عمویی که از وی چون سپری برای پیشبرد آماج های کوته بینانه و گاه کینه توزانه ی
خود بهره می جویند، «کدخدا رستم»۱ نیز بوقلمون هایش را با سر و صدای فراوان و
ناهنجار به جلو کیش می کند و خود ایستاده در کنار به درگیری پدیدآمده می نگرد؛ یک
نابخردی تمام و کمال (در بهترین حالت آن!) که به هر رو و در فرجام کار ـ یا هر
دوری از ماجرا ـ دامن «کدخدا» را نیز گرفته و وی را بیش از پیش زمینگیر خواهد نمود؛
و این درست همان سیاستی است که دشمنان سوگند خورده ی «حزب توده ایران» با نیروی
هرچه بیش تر پی می گیرند و «کدخدا»ی نابخرد که تنها به خویشتن خویش می اندیشد،
تنها و تنها خود را نماینده یا «ولی فقیه» و پاسدارنده ی «حزب توده ایران» می
پندارد و بس!
گرچه درباره ی چگونگی رفتار و کردار آقای عمویی، همدستی و
همیاری وی با حاکمیت تبهکار در صحنه گردانیِ نمایشِ «داغ و درفش نشانِ» شماری از
اعضای کمیته مرکزی حزب یادشده که در زیر شکنجه، درب و داغان شده بودند، سخن بسیار
است و من نیز در یکی از یادداشت هایم به آن اشاره ای نموده ام، خوار و کوچک شمردن
وی را به هر رو و برخلاف هیاهوگران و بوقلمون های به جلو کیش شده که به باور من برخی
از آنان با یکی دو کشیده، سفره ی دل خود گشوده و از سیر تا پیاز و شاید چیزهایی
پیش از آن۲ بر زبان رانده تا جان
بدر برند، کاری بس ناشایست، زننده و همچنین تفی سربالا می دانم که بر چهره ی همه ی
اعضاء و هواداران آن حزب و از همه بیش تر خودِ «کدخدا رستم» می نشیند؛ زیرا پیشینه
ی نزدیک به چهل سال زندان آقای عمویی در دو رژیم شاه گوربگور شده و «کفن
دزد دومی»۳ را زیر پا می نهد و لگدمال
می کند. از دید من، رسیدگی و بررسی برخی رخدادهای ناگوار و چیستان هایی که نیازمند
پاسخ روشن یا روشن تر هستند را به ناچار باید به هنگامی دیگر در آینده واگذاشت و
درباره ی آن ها هیاهوی بیجا راه نینداخت؛ بویژه اگر با جانبداری نابجا و ناشایست
از دیگری همراه باشد.
بجای همه ی این هیاهوها، بهتر بود و هست، نکته یا نکات
سایه روشن دار یا ناروشن گفته های آقای عمویی پرسیده یا به چالش کشیده شود؛
گفتگوست و کیست نداند که در یک گفتگو، امکان لغزش و نارسایی در آنچه بر زبان می
آوری از آنچه بر کاغذ می نویسی یا در پوشه ی الکترونیکی رایانه ات می نهی، بسی بیش
تر است؛ و از دیدِ من، چنین سایه روشن هایی در گفتگوی آقای عمویی با آن گاهنامه ی
نه چندان خوشنام دیده می شود.
برخی از این نکته ها را در میان می گذارم.
آقای عمویی در بخشی از گفتگو می گوید:
«... آقای هاشمی یک مدتی
با ما در زندان بود و وقتی قرار بود از زندان آزاد شود، ما ایشان را دعوت کردیم و
پیش ما تشریف آوردند. این سنت ما بود که کسانی که قرار بود از زندان آزاد شوند شب
قبل دعوت می شدند و مهمان ما بودند. ایشان صحبتی کردند و اظهار تشکر از محبتی که
دوستان مارکسیست کرده بودند. من سخنگوی رفقایم بودم و به این اشاره کردم که امیدوارم
این مدت همبندی و آشنایی زمینه اتحاد عمل ما در امر بزرگتر مملکت یعنی مبارزه علیه
نظام باشد. بعد آقای هاشمی مجدد شروع به صحبت کرد که سوء تفاهم نشود و ما نمی توانیم
وحدت داشته باشیم چرا که ایدئولوژی ما اسلامی است و ایدئولوژی شما مارکسیستی. من
خندیدم وگفتم: آقای هاشمی منظور من اتحاد عمل بود. منظورم این بود که در پبشرفت
تاریخی یک دیوار سد راه من و شماست. شما به این دیوار کلنگ می زنید که راه را
بازکنید و ماهم داریم کلنگ می زنیم. حرف این است که بیاییم و کلنگ هایمان رابا هم
بزنیم و دیوار را خراب کنیم. ما راهمان در این جهت است و می خواهیم مانع را از
سرراه برداریم.»۴ و سپس
بی درنگ می افزاید:
«همین مساله تاثیرخوبی داشت که بعد از انقلاب هم
همچنان این مناسبات را با این آقایان و از جمله با آقای هاشمی که آن زمان در مجلس
بود، داشتیم.»۵
(برجسته نمایی ها و افزوده های درون [ ] همه جا از اینجانب است. ب. الف.
بزرگمهر)
بر زبان راندن چنین سخنانی از سوی کسی که به دانش
مارکسیسم ـ لنینیسم ساز و برگ یافته و بزرگنمایی «تاثیر خوب... این مناسبات... با
این آقایان و از جمله با آقای هاشمی...» کمی برایم سنگین آمد؛ آنهم درباره ی
آقایانی که در ناجوانمردی ریشه دار خود با «حزب توده ایران» تا آنجا سنگ تمام
گذاشتند که یکی از نمایندگان شان در دوره ای پس از آن با خوشرقصی برای امپریالیست
های انگلیسی و بیگمان دیگر کشورهای امپریالیستی گفته بود:
... کاری [از دید وی: نابودی حزب توده ایران] که شما
نتوانستید به فرجام برسانید، ما انجام دادیم (نقل به مضمون)!
آیا آن را باید اشتباهی لُپّی در گفتگو بشمار آورد؟ یا وی
در چارچوب شرایط روز ایران و چشم انداز پذیرش رسمی نوکری «آقایان» برای «شیطان
بزرگ» و خوشایند آن مردک پلید چنین گفته است؟!
آقای عمویی از کدام «تاثیر خوب» سخن می گوید؟
وی در جای دیگر، در گفتاری دوپهلو از مستقر شدن انقلاب
سخن می گوید:
«... اصلا چرا وقتی
سی و چند سال از انقلاب این مملکت گذشته است هنوز دادگاه های انقلاب وجود دارد؟ آیا
ماهنوز درشرایط انقلابی هستیم؟ انقلاب مستقر شده و شرایط انقلابی به اتمام
رسیده است.»۶
اینکه شرایط انقلابی با به روی کار آمدن ضدانقلابیون به
پایان رسیده، بر کم تر کسی پوشیده است؛ به این ترتیب، بر زبان راندن سخنی چون:
«انقلاب مستقر شده» از چه آرشی برخوردار است؟!
... و نکته ی تا اندازه ای پرسش برانگیز در بخشی که به
پند و اندرز نیز آمیخته است:
«ما باید از گذشته و تاریخ
مان درس بگیریم و حالا باید فراتر از گذشته در جهت همدلی گام برداریم. اصلا جامعه
ما ایجاب می کند که ما به سمت همگرایی برویم. من عمیقا به این مطلب باور دارم که نیروهای
اجتماعی باید اتحاد عمل داشته باشند و من این عبارت را آنجا که نقاری در زندان اوین
به وجود آمده گفتم: باوجود ایراداتی که به آقایان اصلاح طلب دارم، ولی متحد طبیعی
ما همین آقایان هستند و بنابراین باید روابطمان را تنظیم کنیم...»۷
باید از وی پرسید: همدلی و همگرایی و اتحاد عمل با چه
کسانی؟ با به گفته ی شما: «اصلاح طلبان»؟ کدام دامنه (طیف) از «اصلاح طلبان»؟ آیا
همه ی آن ها را می توان «اصلاح طلب» نامید؟ یا آنگونه که تجربه ی چند ساله ی کنونی
بویژه درباره ی برخی از نمایندگان سرشناس شان که هنوز پا از دروازه های ایران
بیرون نگذاشته و گام در دامگه «شیطان بزرگ» یا همدستانش ننهاده، شرایط پیشکاری و
حتا نوکری خود را پیشاپیش اعلام نموده بودند، باید بسان دوران مشروطیت در زمینه ی
کاربرد عنوان هایی که آدم ها یا جریان هایی به خود داده یا دیگران آن ها را بکار
می برند با باریک بینی و باریک اندیشی بیش تری برخورد نمود؟
به این ترتیب، می پندارم تا آنجا که ممکن است، باید از
کلی گویی و سخنانی که ره به جایی نمی برد، خودداری نمود؛ تنها به این جمله ها که
در پی، در بند بالا، افزوده شده، بسنده نمود:
«... اگر واقعا کسانی در
صدد اصلاح جامعه هستند و می خواهند شرایط اجتماعی این مملکت را بهبود ببخشند، ماباید
برای همکاری و همدلی پیشقدم باشیم. همواره دست ما برای فشردن دست کسانی که درجهت
سعادت این مملکت کار می کنند دراز است. حالا هرعنوانی که می خواهند داشته باشند:
مبارز و انقلابی یا اصلاح طلب.»۸
... و واپسین پرسشم که بسیار امیدوارم، شیوه ی بازگویی آن در
گاهنامه آن را اینچنین ناجور از آب در آورده باشد، از گفته های زیر برمی خیزد:
«... بعد از انقلاب از طرف رهبری حزب که درخارج بودند و
هنوز به ایران برنگشته بودند، من به همراه پنج شش نفر از رفقایم از جمله حجری، کی
منش و ذوالقدر ماموریت یافتیم تا زمینه های افتتاح دفتر حزب را فراهم کنیم. هیچ جایی
نداشتیم و"محمود هرمز" یادش گرامی ، شرایطی فراهم کرد تا مادر خیابان ۱۶
آذر توانستیم محلی را داشته باشیم. آن زمان من به دیدار آقای هاشمی رفسنجانی که
سرپرست وزارت کشور بود رفتم. به ایشان گفتم: ما درحال سازمان دادن به حزب درتمام
شهرها ازجمله تهران هستیم. شما چه کارمی خواهید با ما بکنید؟ آیا ما
همچون روال گذشته یک سازمان سیاسی مخفی غیر قانونی خواهیم بود؟ یعنی براساس
آن ماده اقدام علیه امنیت کشور زمان رضاشاه با ما برخورد می شود یا اینکه می توانیم
یک سازمان سیاسی علنی باشیم؟ ما به هر حال فعالیت می کنیم و ترجیح می دهیم فعالیت
مان علنی باشد.»۹
با خود می اندیشم:
آیا براستی چنین سخنانی از سوی نماینده ی یک حزب سیاسی کم
و بیش ریشه دار در ژرفای جامعه بر زبان رانده شده است؟! و آیا برای فعالیت علنی
سیاسی می بایستی از آن مردک پلید یا هر «... نشور» دیگری اجازه گرفته می شد؟! در
آن صورت، خاک بر سر آن حزب سیاسی!
... و در اینجا بیگمان، افزودن گفته ای با این درونمایه
که «... ما به هر حال فعالیت می کنیم و ترجیح می دهیم، فعالیت مان علنی باشد.» از
کوچک نمودن حزبی که تاج هایی چون روزبه و سیامک و وارتان و وکیلی و حجری بر سر
داشته و هنوز دارد به هیچ رو نمی کاهد.
با این همه، امیدوارم که این تنها لغزشی کلامی یا شاید
دستبرد «آقای نخاله» به سود اربابش: «عالیجناب بوقلمون» باشد و نه بیش از آن!
ب. الف. بزرگمهر
هشتم آبان ماه ۱۳۹۲
پانوشت:
۱ ـ با
الهام از نوشته ای از نیمایوشیج در انتقاد به جلال آل احمد که با نام ساختگی
«کدخدا رستم» یادداشتی ناخوشایند از دیدِ نیما نوشته بود.
۲ ـ ماجرای
ریشخندآمیز به اصطلاح کودتای «حزب توده ایران» از زبان یکی از جان بدربردگان
داستان پرداز و بگمان بسیار دروغگو:
«شبی در فروردین ۱۳۶۲
«غلغله است. از همه درها صدای فریاد می آید.
در راهرو مرا رو به دیوار می ایستانید و می روید. صدای مداوم و مرتب فرود آمدن
ضربه ها را می شنوم. انگار کسی را یکنواخت چک می زنند. کسانی شتابان از کنارم می
گذرند. بعد برادر شریفی مرا به اتاق می برد و روی صندلی می نشاند. چشم بندم را
محکم می کند. می شنوم کسانی وارد می شوند. یک صندلی جابجا می شود و روبرویم قرار می
گیرد. ناگهان در ظلمات ضربه سنگینی به صورتم وارد می آید، همان جا که دندان شکسته
اش را دیروز کشیدم. ثانیه ای مکث می شود و بعد ضربات بعدی ...
ـ چشم بندت را بردار...
صدای شماست برادر حمید.
ـ چشم بندم را برمی دارم.
جلویم، روی صندلی کسی را می بینم در لباس سپاه پاسداران.
چک ها را او زده است. با لهجه غلیظ آبادانی می پرسد:
ـ مرا می شناسی؟
ـ عینک ندارم.
سرش را جلو می آورد.
ـ حالا؟
سرم را تکان می دهم.
ـ کی هستم؟
حالا می شناسمش. می گویم:
ـ آقای شمخانی...
شاید او همان نماینده ای است که کیانوری خواسته بود از
طرف حکومت بیاید. شاید هم برای آن شب آمده است. نمی دانم. علی شمخانی درآن زمان به
گمانم قائم مقام سپاه بود. می پرسد:
ـ فقط یک سوال دارم: این داستان کودتا راست است؟
[آقای
داستان پرداز در اینجا بگمان بسیار ایز گم می کند و غیرمستقیم اینگونه وامی نماید
که گویا «داستان کودتا» را دیگران ساخته و پرداخته اند؛ در حالیکه بسیاری گواهان
می گویند که وی چنین داستانی را برای کسانی که رفته بودند «کلاه بیاورند»، ولی «سر
را با کلاه» پیشکش ولایت آقای آن هنگام نمودند، ساخته بود!]
(افزوده های درون [ ]،
همه جا از آنِ من است)
می گویم:
ـ نه ... دروغ است...
چک محکمی فرود می آید:
ـ دروغ است؟
ـ بعله... [توجه داشته باشید که حتا گوسپند نیز در هنگام چک خوردن، نمی تواند چنین
بع بع کند؛ چه برسد به این بزدل که بسان «عمو زنجیرباف» که اکنون زنجیر رفیقان خود
را فراهم نموده، چَک می خورد و بعـــــــــــــــــله می گوید!]
چک بعدی:
ـ دروغ است؟
ـ بعله...
صدای شما را از پشت سرم می شنوم برادر حمید (بازجوی من
بانام اصلی ناصر سرمدی پارسا که بعدا معاون وزارت اطلاعات و سفیر ایران در تاجیکستان
شد):
ـ باز دارد بازی می کند.از آن کار کشته هاست ... [کارکشتگی اش را
پیش تر با ساختن داستان کودتای «حزب توده ایران» و بگمان بسیار داستانی سپارشی یا
پذیرفته شده زیر بار زور که به بهانه ی آن بسیاری از بهترین اعضای «کمیته مرکزی» و
فداکارترین کادرهای آن حزب به زندان افتاده، شکنجه شده و سپس به دار آویخته شدند،
بخوبی به نمایش نهاده بود!]
شمخانی بلند می شود.
ـ یعنی بقیه دروغ می گویند...
بعدها وقتی وزیر دفاع و اصلاح طلب شد، هر وقت حرف می زد،
احساس می کردم دست های سنگینش صورت نحیفم را می کوبد. [چه رمانتیک!]
شمایید برادر حمید. می گویید:
ـ چشم بندت را بزن پفیوز ... [... و پفیوز بی درنگ فرمان را اجرا
می کند.]
می زنم. مرا می گیرید و می کشید. کشان کشان می برید اتاق
پایین. برای لحظاتی نیرو گرفته ام. به خودم می گویم:
ـ می میرم و قبول نمی کنم... [گرچه در ژرفای جان می داند که دروغ می گوید!]
شما انگار که افکار مرا بخوانید، می گویید:
ـ حالا می بینیم راست است یا دروغ قهرمان ... [می بینید؟! این ها
از شگردهای روزنامه نگاری است که آن یکی مزدور نُخاله نیز که گاهنامه های دوقلوی
«راه توده ـ پیک نت» را برای اربابش در می آورد، برای زمینه چینی یادمانده هایش
بکار برده است]
و من قهرمان نیستم. وقتی از پا آویزان می شوم و کاسه گُه
زیر دهانم قرار می گیرد، فریاد می زنم:
ـ واق... واق... راست است... [زمینه چینی را دیدید؟! با یک کاسه گُه، قهرمانی پایان یافت! ولی دروغ
می گوید؛ کار بسان برخی دیگر از جان بدربردگان به اینجاها نرسیده است. در حالیکه
شاید در ابتدای داستان راست و دروغش، آنجا که «از همه درها صدای فریاد می آید ...
و انگار کسی را یکنواخت چک می زنند»، شاید یکی از آن ها، رفیق بزرگ و شیرمرد توده
ای، دلاور زندان های ستمشاهی: عباس حجری بجستانی است که بیشرف ها با دستبند قپانی
(دست های یکی از بالا و دیگری از پایین از پشت به هم رسیده و دستبند زده) و با
زنجیری به بالا کشیده شده، برای شکاندن پایمردی اش و خوشگذرانی تبهکارانه ی خود،
تابش می دهند ... و «پفیوز» آنجا ایستاده است!]
بازم می کنید و می آوردید بالا. دوباره روی صندلی می نشینم
و به دستور شما چشم بندم را بر می دارم. علی شمخانی همان جا نشسته است. می گوید:
ـ فقط یک کلمه، کودتای فردا راست است یا دروغ ...؟ همه گفته اند راست است... [دنباله ی داستان روشن بود؟ مگر نه؟! درست
بسان برخی فیلم های باسمه ای که صحنه ی پسین را می توانی به آسانی حدس بزنی!]
مکث می کنم. دستی از پشت سر مویم را می کشد و دو چک چپ و
راست دریاسالار آینده بر صورتم می نشیند.
ـ دروغ ... نه. راست است. [دیدید که چگونه راست و دروغ با هم آمیخته شد؟! بالا رفتیم راست بود؛
پایین اومدیم دروغ بود ...]
شمخانی بلند می شود و می گوید:
ـ ببریدش بالا ... [... و ماجرا به همین سادگی به سرانجام خوش خود
نزدیک می شود ... و «کلاغه» در این داستان به خانه اش می رسد: بالا رفتیم راست بود
...]
و می رود. راه می افتیم. این "بالا" با همیشه
فرق دارد.چقدر طولانی است. سرانجام می رسیم. شما برادر حمید آستین لباسم را گرفته
اید و مرا روی یک صندلی می نشانید. از جایی زمزمه ای را می شنوم. سرم را کمی بالا
می آورم. با ابرو، چشم بندم را بالا می زنم. سالن بزرگی به نظر می آید. بیشتر نمی
بینم. صدای دمپایی می آید. آستینم را می گیرید و می کشانید. از دو سه پله موکت پوش
ا بالا می رویم. چند تا صندلی سیاه را می بینم. شما برادر حمید روی یکی می نشانیدم.
ـ چشم بندت را بردار... [... و پفیوز بی درنگ فرمان را اجرا می کند. داستان به پایان می رسد و
پرده ها بجای پایین آمدن، بالا می روند!]
برمی دارم.»
«چک های سنگین دبیر شورای امنیت»، هوشنگ اسدی،
۲۰
شهريور ماه ۱۳۹۲
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinionـarticle/archive/2013/september/11/article/ـc789c14c57.html
برگرفته از صفحه ۲۸۰ متن فارسی «نامه های به شکنجه گرم »
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinionـarticle/archive/2013/september/11/article/ـc789c14c57.html
[از این رُمانتیک تر می شود
که آدم به شکنجه گرش نامه بنویسد؟!]
۳ ـ
رژیم تبهکار جمهوری اسلامی
۴ ـ
«مرجع همه مبارزان بود»،گفتگویی با محمدعلی عمویی درباره آیت الله طالقانی و
مناسباتش با حزب توده»، گاهنامه ی «مهرنامه» شماره ۳۱، مهر ماه ۱۳۹۲
۵ ـ
همانجا
۶ ـ
همانجا
۷ ـ
همانجا
۸ ـ همانجا
۹ ـ
همانجا