بخشی
از یادمانده های نصرت الله نوح از زنده یاد محمدعلی افراشته
«... که آن عمیق مرا در کبود خویش فرو برد»؛ این ها را رفقای کارگر نوشته بودند برای کمیته مرکزی:
بابا! ما از دست قصیده سرایان کلاسیک داد و فریاد داشتیم؛ آن ها را کنار زدیم، «شعر نو» را چسبیدیم؛ حرف های این ها را حالا نمی فهمیم!
... داستان
این بود که حزب [حزب توده ایران] در آن موقع دو نوع نشریه داشت. یک نشریه، نشریه ی
سیاسی روز بود برای عام: «به سوی آینده»، «شهباز»، «مصلحت» و «چلنگر» که به دردِ
به قول خود افراشته، می گفت: مال [میدان] توپخانه به پایینه!
وقتی
در کنگره ی بزرگ شعرا و نویسندگان ایران که با حضور احسان طبری، علامه دهخدا، صادق
هدایت با ریاست ملک الشعرای بهار تشکیل شد، آنجا افراشته را بردند که شعر بخواند؛
گفت:
شهر
ما دو نوع دکتر داره؛ یکی شمال شهریه، یکی جنوب شهری. جنوب شهری پنج زاره [هزار = ریال]
ویزیتش؛ شمال [شهری] پنج تومنه. من از دکترهای پنج هزاری هستم؛ مال توپخانه به
پایین. خلاصه، شعر او، شعری بود که مردم حفظ می شدند. من، باور کنید تو زندان بارها
و بارها دیدم، مثلا شعرهای افراشته یا جلی را ... زندانی های عادی از حفظ داشتند،
می خواندند.
داستانی
که می خواهم عرض کنم اینه که نوع دیگر نشریاتی که حزب داشت، بیش تر برای روشنفکران
بود؛ مجله ی «صدف» یکی از این ها بود؛ مجله ی «آینده» [که] آخرها در آمد، یکی از
این ها بود؛ «کبوتر صلح»، یکی از این ها بود. این تو، شعرای نوپرداز شعر می ساختند؛
می دانیم که هنوز «شعر نو» جا نیفتاده بود. کارگرها، ناراحت بودند؛ می گفتند: ما
این ها را نمی فهمیم!
در
مجله ی «صدف»، شاملو شعری داشت به نام: بارانداز؛ یک مصراعش این بود:
«عبوس
ظلمت خیس شب مغموم»؛ شاهرودی (آینده) یک شعری داشت؛ یک جمله اش این بود:«... که آن عمیق مرا در کبود خویش فرو برد»؛ این ها را رفقای کارگر نوشته بودند برای کمیته مرکزی:
بابا! ما از دست قصیده سرایان کلاسیک داد و فریاد داشتیم؛ آن ها را کنار زدیم، «شعر نو» را چسبیدیم؛ حرف های این ها را حالا نمی فهمیم!
از
طرف «تشکیلات»، روانشاد داوود نوروزی که مسوول انتشارات حزب بود، وقتی که این اعتراض
های کارگرها زیاد شد با افراشته صحبت کردند که شما با گروه خودتان باشید؛ شعرای
نوپرداز هم بیایند، بنشینند؛ با هم حرف بزنیم؛ ببینیم چه می گویید شما! از آن طرف،
دکتر محمد عاصمی، «سایه»، سیاوش کسرایی، زُهری ... آمدند؛ از این طرف هم افراشته، ابوتراب جَلی،
سنگسری و خلیل سامانی نشسته بودند.
گفتند:
ما این شعرها را نمی فهمیم: «عبوس ظلمت خیس شب مغموم»!
...
نوروزی گفت که بیاییم یک کاری بکنیم؛ یک کمیته ای این وسط درست کنیم که این شعرها
را ببینه و چاپ بشه ـ یعنی شعرهای کلاسیک هم بیاد؛ شعرهای کارگری هم بیاد آنجا.
افراشته
گفت: من مخالفم!
گفتند:
چرا؟
گفت:
خوک
آمده تو مزرعه ی من؛ تفنگم هم سرِ دستمه؛ می خوام بزنم بکشمش؛ تو میگی برو اجازه
بگیر، بیا بعد! تا من برم اجازه بگیرم از شما که این تیر را شلیک کنم یا نکنم، اون
خورده و رفته! دیگه به چه دردی می خوره اجازه ی شما؟!
همه
زدند زیر خنده ... خلاصه قرار شد دوستان یک مقدار آهسته تر قدم بردارند؛ یعنی زیاد
شعرشان پیچیده نباشه ...
برگرفته
از «یادمانده هایی به یادماندنی»، فیلمی مستند در معرفی شاعر، روزنامه نگار و
طنزپرداز پرآوازه نصرت الله نوحیان (نوح)، به کوشش احمد جواهریان، چهارم سپتامبر ۲۰۱۳
http://www.youtube.com/watch?v=HufnaEKXrxM
عنوان، زیرعنوان،
برجسته نمایی های متن و افزوده های درون [ ] از آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر