«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

یادی از غلامحسین ساعدی (گوهرمراد)

من غلام کسی نیستم. به من بگویید حسین غلام!

خودش می گفت: «من غلام کسی نیستم.به من بگویید حسین غلام! از این اسمی که مجبور به حمل و تحمل آنم اصلا خوشم نمی آید. انتخاب خودم که نبوده»

خوشرو بود و پر کار.مغرور بود این تبریزی ستبر.در ۱۴ دی ماه ۱۳۱۴ به دنیا آمده بود. عاطفی بود و مهربان.دریای محبت بود حسین غلام! وقتی مراجعان تنگدست به مطبش را با خنده و خوشرویی بدرقه می کرد خون به دل می شد از رنج و دردی که می کشیدند. آن ها که می رفتند چشمانش به اشگ می نشست.

غلامحسین ساعدی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی و با اخذ تخصص در روانپزشکی در تهران به پایان رسانده بود. فعالیت ادبی خود را از سن ۱۶ سالگی شروع کرده و تا پایان عمر خود آثار گرانبهایی در عرصه های نمایشنامه نویسی و داستان نویسی بر جای گذاشت. نمایشنامه هایش را با نام هنری «گوهرمراد» می نوشت.

دکتر غلامحسین ساعدی بی تردید یکی از جریان ساز ترین و تاثیرگذارترین داستان نویسان و نمایشنامه نویسان معاصر ایران است.

یادم می آید در ابتدای دهه پنجاه یکی از نمایشنامه های او را که در کتاب «پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت» درج شده بود در دست تمرین داشتیم. من در این نمایشنامه نقش «ملا مناف خلیجانی» را بازی می کردم. ملا مناف که از همرهان جنبش مشروطه بود از ترس عوامل «صمد خان شجاع الدوله» در مقبره امامزاده ای بست می نشست و عاقبت درب مقبره را سربازان صمد خان گل می گرفتند.با ساعدی تماس گرفته بودیم و در رابطه با تحلیل و اشراف عمیق تر بر این نمایش، از او کمک خواسته بودیم. با خوشرویی و مهربانی ما را کمک کرده بود.آن زمان ها تازه پشت لبم سبز شده بود و نوجوانی بودم تشنه ی دانستن با سری پر شور و دلی پاک باخته به جنبش فدایی.تاثیرات ژرف و شگرفی که مهربانی ها و فروتنی های ساعدی و تشویق ها و خرد وی بر من نهاد، آتش فروزنده ی شیفتگی ام به آزادی خواهی و عدالت طلبی را شعله ور تر کرد و مهر عمیق ساعدی را در دلم نشاند.

هرگز یادم نمی رود که اولین پیاله ی می در زندگانیم را نیز از دست او گرفتم. چنان احساس پر شور غروری در سرم نشست وقتی نگاه مهربانش را در نگاهم دوخت و پیاله بر پیاله ام زد که هنوز مست آن باده و غَره ی آن غرورم.

با تشدید فشار و آزادی کشی سبعانه رژیم جمهوری اسلامی، ساعدی نیز چونان هزاران اهل فرهنگ دیگر جلای وطن کرد و شوکران تبعید را در کام ریخت.شنیدم در سال ها و ماه های پایانی عمرش در تبعید پاریس، بسیار حساس و اندوهگین شده بود؛ و عاقبت هم، غم و اندوه غربت و دوری از میهن مالوف خون به جگر و تبعیدکُشش کرد.

دکتر غلامحسین ساعدی در سن ۵۰ سالگی در دوم آذر ۱۳۶۴ به علت خون‌ریزی دستگاه گوارش در پاریس چشم از جهان فرو بست و در گورستان پر لاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپرده شد.

هنگامی که جانم را برداشتم و به اروپا آمدم، ساعدی تازه درگذشته بود و من موفق به دیدار با او نشدم.اما ویدیوی نمایشنامه «اتللو در سرزمین عجایب» را که گمان کنم از آخرین آثار نمایشی او بود دیدم. در این نمایشنامه ساعدی به افشای هوشمندانه ی سانسور در عرصه نمایش و در سرزمین عجایب (جمهوری اسلامی) می پردازد. هنگامی که نمایش پایان می گیرد و حاضران در سالن نمایش بازیگران و کارگردان را تشویق می کنند، دکتر اسماعیل خویی اعلام می کند که دکتر غلامحسین ساعدی در سالن نمایش حضور دارد. ناصر رحمانی نژاد کارگردان و مسعود اسداللهی بازیگر این نمایش دستان ساعدی را می گیرند و کمک می کنند تا او به روی صحنه برود.ساعدی به روی صحنه می آید.جمعیت به پا خاسته است و به شدت او را تشویق می کند. ساعدی با موهایی سفید و چشمانی خندان و مهربان، محجوب و با وقار، دست بر سینه نهاده و از مردم تشکر می کند.

عبدالرحیم میرخانی نوشته است: دکترغلامحسین ساعدی ( گوهر مراد ) روز سه شنبه ٢۴ دی ماه ١٣١۴ از پدری بنام علی اصغر ومادری بنام طیبه درتبریز به دنیا آمد.

در سال ١٣٢٢ وارد دبستان بدر و در سال ١٣٢٩ وارد دبیرستان منصور شد.

در سال ١٣٣٠ همزمان با نهضت ملی فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد.طی سال های بعد مسوولیت انتشار روزنامه های فریاد، صعود و جوانان آذربایجان را برعهده گرفت و مقالات و داستان هایی در این سه روزنامه و همچنین «دانش آموز»“ چاپ تهران منتشر کرد.

بعد از کودتای ٢٨ امرداد ١٣٣٢ به مدت دو ماه مخفی شد و در شهریور ماه این سال دستگیر و چند ماهی در زندان به سر برد.

در سال ١٣٣۴ وارد دانشکده پزشکی تبریز شد و سال بعد همکاری خود با مجله سخن آغاز کرد. در این سال داستان مرغ انجیر و پیگمالیون، داستان و نمایشنامه را در تبریز منتشر ساخت.

وی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی، و تخصص روان‌پزشکی در تهران به پایان رساند. مطبش در خیایان دلگشا در تهران قرار داشت و او بیشتر اوقات بدون گرفتن حق ویزیت بیماران را معاینه می کرد. این مطب در واقع غیر از محل کار، محل زندگی او و برادرش دکتر علی اکبر ساعدی و محلی برای رفت و آمد روشنفکران و ادیبان و فعالان سیاسی آن روزگار بود.

در سال ١٣٣۶ داستان خانه های شهرری را در تبریز و نمایشنامه لیلاج ها را در مجله سخن منتشر کرد.در سال بعد و پس از آشنایی با صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، مفتون امینی، کاظم سعادتی و مناف فلکی، جنبش های دانشجویی و اعتصابات دانشگاه تبریز را رهبری نمود. در این سال داستان کوتاه شکایت و نمایشنامه غیوران شب را نوشت.

طی سال های بعد تا زمان فارغ التحصیلی در سال ١٣۴٠ نمایشنامه های سایه های شبانه، کاربافک ها در سنگر و سفر مرد خسته را نوشت و منتشر ساخت.

در سال ١٣۴١ راهی تهران شد تا خدمت سربازی اش را بصورت سرباز صفر آغاز کند. در این زمان چند داستان کوتاه درباره زندگی سربازی نوشت.در همین سال به همراه برادرش دکتر علی اکبر یک مطب شبانه روزی افتتاح کرد و با کتاب هفته و مجله آرش همکاری نمود.آشنایی و دوستی با احمد شاملو، جلال آل احمد، پرویز ناتل خانلری، رضا براهنی، محمود آزاد تهرانی ( م.آزاد )، سیروس طاهباز، رضا سیدحسینی، بهمن فرسی، م.به آذین، اسماعیلی شاهرودی و جمال میرصادقی حاصل این دوره بود.

در سال های بعد تک نگاری ایلخچی، خیاو یا مشکین شهر، هشت داستان پیوسته عزاداران بیل، نمایشنامه های چوب بدست های ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، داستان بلند مقتل، پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، مجموعه داستان واهمه های بی نام و نشان، نمایشنامه «آی بی کلاه ـ آی باکلاه» را منتشر ساخت.

در واقع پر بارترین سال‌های عمر ساعدی از سال‌های ۱٣۴٣ ـ ۱٣۴۲ شروع می شود.به خصوص سال‌های ۱٣۴۶ ـ ۱٣۴۵ سال‌های پرکاری ساعدی است.

کتاب «عزاداران بیل» را در سال ۱٣۴٣ به چاپ رساند که تا سال ۱٣۵۶ دوازده ‌بار تجدید چاپ شد.

با وجود این‌که گذر زمان بر بسیاری از داستان‌های روستایی سال ۱٣۴۰ تا ۵۰ گرد فراموشی پاشیده، «عزاداران بیل» هم‌چنان اثری پرخواننده و پدید آورنده یک جریان ادبی خاص است.

شاملو می‌گفت:
«عزاداران بیل را داریم از ساعدی که به عقیده ی من پیش‌کسوت گابریل گارسیا مارکز است.»

او با «چوب بدست های ورزیل»، «بهترین بابای دنیا»، «تک نگاری اهل هوا»، «پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت»، «پرواربندان«، «دیکته و زاویه» و «آی بی کلاه ـ آی با کلاه»، و چندین نمایشنامه ی دیگری که نوشت، وارد دنیای تئاتر ایران شد و نمایشنامه های او هنوز هم از بهترین نمایشنامه هایی هستند که از لحاظ ساختار و گفت و گو به فارسی نوشته شده‌اند.

ساعدی در ابتدا نگران این بود که ورودش به حوزه ی نمایش نامه ناموفق باشد و به خاطر عدم اعتماد به نفس، با اسم مستعارِ «گوهرمراد» نمایشنامه هایش را چاپ کرد که بعدها این نام بسیار مشهور شد و بدل به نام هنری او گردید.تفسیرهای مختلفی از این نام شده ولی خود او گفته است که این نام را بصورت «گوهر دختر مراد» روی یک سنگ قبر در تبریز دیده است و توجه اش را جلب کرده.

او یکی از کسانی بود که به همراه بهرام بیضایی، بهمن فرسی، عباس جوانمرد، بیژن مفید، آربی آوانسیان، عباس نعلبندیان، اکبر رادی، اسماعیل خلج و ...تئاتر ایران را در سال های ۴۰ ـ ۵۰ دگرگون کرد.

آثار او دستمایه ی برخی از بهترین فیلمهای بلند سینمای ایران قرار گرفته است که از جمله ی آنها می توان فیلمهای «گاو» (ساخته ی داریوش مهرجویی، ۱٣۴٨)، «آرامش در حضور دیگران» (ساخته ی ناصر تقوایی، ۱٣۴۹) و «دایره ی مینا» (ساخته ی داریوش مهرجویی، ۱٣۵٣) را نام برد.

ساعدی در سال ١٣۴۶ به همراه جلال آل احمد، رضا براهنی و سیروس طاهباز برای رفع سانسور از اهل قلم و مطبوعات با دولت وقت به مذاکره نشست. در همین سال و به دنبال این اقدام هسته اصلی کانون نویسندگان شکل گرفت.

انتشار داستان «ترس و لرز»، «تک نگاری قراداغ»، «رمان توپ»، «نمایشنامه پرواربندان»، «جانشین»، «فیلمنامه ی گاو» در سال های میان ١٣۴۶ تا ١٣۵٣ صورت گرفت.

در سال ١٣۵٣ با همکاری نویسندگان صاحب نام آن زمان، مجله الفبا را منتشر کرد.در همین سال برای نوشتن یک تک نگاری به لاسگرد در اطراف سمنان سفر کرد. ساعدی می خواست راجع به شهرک های نوبنیاد تحقیق کند و بنویسد که توسط ساواک دستگیر شد و به زندان قزل قلعه و سپس اوین منتقل شد. او یک سال را در سلول انفرادی در زندان اوین گذارند و تحت شدیدترین شکنجه های جسمی و روحی قرار گرفت. البته در زندان نیز بیکار ننشست و رمان «تاتار خندان» را نوشت. شرط آزادی اش، یک مصاحبه ی تلوزیونی و اعترافاتی بود که از او خواسته بودند که ابتدا پذیرفت؛ ولی در حین مصاحبه گفت که ترجیح می داده در بهشت زهرا باشد تا در آن جا و برنامه دیگر ادامه نیافته بود. در نهایت با تلاش های سیمین دانشور از زندان آزاد شد. البته به جای مصاحبه ی تلوزیونی، مصاحبه ای جعلی در روزنامه ی کیهان چاپ شد که او پس از آزادی اش از آن باخبر شد و بسیار آزرده اش کرد. احمد شاملو، ساعدی را پس از زندان به این گونه توصیف می کند:
«آنچه از ساعدی، زندان شاه را ترک گفت جنازه ی نیم جانی بیشتر نبود. ساعدی با آن خلاقیت جوشان، پس از شکنجه های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. ساعدی برای ادامه ی کارش نیاز به روحیات خود داشت و آنها این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد می بالد و شما می آیید و آن را اره می کنید. شما با این کار، در نیروی بالندگی او دست نبرده اید؛ بلکه خیلی ساده او را کشته اید. اگر این قتل عمد انجام نمی شد، هیچ چیز نمی توانست جلوی بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد، البته دیگر نمی بالد، و رژیم شاه، ساعدی را خیلی ساده نابود کرد.»

پس از آزادی از زندان، سه داستان «گور و گهواره»، «فیلمنامه ی عافیتگاه»، «داستان کلاته نان» را نوشت و در سال ١٣۵٧ به دعوت «انجمن قلم امریکا» روانه این کشور شد و سخنرانی های متعددی در این کشور انجام داد. در اوایل زمستان این سال به ایران بازگشت.

در اواخر سال ١٣۶٠ راهی پاریس شد و همچنین در این سال با خانم بدری لنکرانی ازدواج کرد.

طی سال های ١٣۶١ ـ ١٣۶۴ در پاریس اقدام به انتشار «مجله ی الفبا» کرد و چند نمایشنامه و فیلمنامه و داستان نیز نوشت.

غلامحسین ساعدی در روز دوم آذر ماه ١٣۶۴ بر اثر خونریزی داخلی در پاریس در بیمارستان «سن آنتوان» درگذشت و در هشتم آذر در قطعه هشتاد و پنج گورستان «پرلاشز» در کنار صادق هدایت آرام گرفت.

ساعدی بیش از شصت داستان کوتاه نوشته است. او هفت رمان نوشته است که سه‌تای آن کامل است و چاپ شده: «توپ»، «غریبه در شهر» و «تاتار خندان». این آخری را در زندان نوشته است.

دنیای داستان‌هایش، دنیایی غم‌انگیزِ نداری، خرافات، جنون، وحشت و مرگ است. دهقانان کنده شده از زمین، روشنفکران مردد و بی هدف، گداها و ولگردانی که آواره در حاشیه ی اجتماع می‌زیند، به شکلی زنده و قانع کننده در آثارش حضور می‌یابند تا جامعه‌ای ترسان و پریشان را به نمایش بگذارند. ساعدی برخلاف اجتماع نگاران ساده انگار، از فقرستایی می پرهیزد و می‌کوشد که فقر فرهنگی را در زمینه‌سازی تباهی‌های اجتماعی و استحاله ی انسان ها بنماید. در نخستین داستان‌هایش، چنان توجهی به دردشناسی روانی دارد که گاه روابط اجتماعی را در حدی روانی خلاصه می‌کند و داستان را بر بستری بیمار گونه پیش می‌برد. اما ساعدی به مرور برجنبه ی اجتماعی و سیاسی آثارش می‌افزاید و نومیدی و آشفتگی فکری مردمی را به نمایش می‌گذارد که سالیان دراز گرفتار حکومت ترس و بی اعتمادی متقابل بوده‌اند.       

در «دندیل»، آرام آرام فضایی کابوس‌وار و تلخ از مجموعه‌ای فقرزده ساخته می‌شود؛ اما وقتی تمام خواب و خیال‌های لحاف‌کشان دور می‌شود، نه جای خنده و نه جای گریه است؛ آن فضای عبث و پوک، شایسته زهرخنده‌ای است بر این‌ها که قربانیان‌اند و آن‌ها که رمه را به چنین قربانگاهی سوق داده‌اند.

از نمایشنامه‌های متعددی که دارد، مهم‌ترینشان «چوب به دست‌های ورزیل» قدرتی بی‌چون و چرا دارد. برای نشان دادن حسن غربت این محیط و انعکاس رویاها و کابوس‌های مردمان این دیار غریب، آن سان واقعیت و خیال را درهم می‌آمیزد که کارش جلوه‌ای سوررئالیستی می‌یابد. از تمامی عوامل ذهنی و حسی کمک می‌گیرد تا جنبه ی هراس انگیز و معنای شوم وقایع عادی شده را در پرتو نوری سرد آشکار سازد. ساعدی، سوررئالیسم را برای گریز از واقعیت به کار نمی‌گیرد؛ بلکه، با پیش بردن داستان بر مبنای از هم پاشیدن مسائل روزمره، به وسیله ی غرایب، طنز سیاه خود را قوام می بخشد. طنز وهمناکی که کیفیت تصورناپذیر زندگی در دوران‌ سخت را با صراحت و شدتی واقعی‌تر از خود واقعیت مجسم می‌کند.

جلال آل احمد پس از دیدن نمایشنامه ی چوب به دست‌های ورزیل می‌نویسد:
«این‌جا دیگر ساعدی یک ایرانی برای دنیا حرف‌زننده است. بر سکوی پرش مسایل محلی به دنیا جستن، یعنی این. اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی می‌یافتم، من خرقه‌ام را به دوش غلامحسین ساعدی می‌افکندم.»

ساعدی به عنوان نویسنده‌ای صاحب سبک در عرصه ی ادبیات ایران مطرح شده است. ادبیات ساعدی، ادبیات زمانه هراس (دهه ۵۰) است. از این‌رو، ترس از تهاجمی قریب‌الوقوع تمامی داستان‌هایش را فرا می‌گیرد. مضحکه‌ای تلخ به اعماق اثر رسوخ می‌کند و موقعیتی تازه پیدا می‌کند.

غرابت برخواسته از درون زندگی بر فضای داستان چیره می‌شود ونیرویی تکان‌ دهنده به آن می‌بخشد. ساعدی از عوامل وهم انگیز برای ایجاد حال و هوای هول و گم گشتگی بهره می‌گیرد و فضاهای شگفت و مرموزی می‌آفریند که در میان داستان‌های ایرانی تازگی دارد. در واقع از طریق غریب نمایی واقعیت‌ها، جوهره ی درونی و از نظر پنهان نگه ‌داشته ی آن‌ها را بر ملا می کند و به رئالیسمی دردناک دست می یابد. نثر محاوره‌ای او از امتیاز خاصی بهره‌مند نیست؛ اصرار نویسنده برای انتقال تکرارها و بی بند و باری لحن عامیانه (به بهانه حفظ ساختار زبان عامه) نثر او را عاری از ایجاز و گاه خسته کننده می‌کند. ساعدی نگران شایستگی تکنیکی داستان‌های خود نیست و همین امر به کارش لطمه جدی زده است. اما او نویسنده‌ای توانا در ایجاد و حفظ کنش داستان تا آخر است و اصالت کارهایش مبتنی بر فضا آفرینی شگفتی است که نیرویی تکان دهنده به آثارش می‌دهد و از او نویسنده‌ای صاحب سبک می‌سازد که به بیان شخصی خود دست یافته است. بیش‌تر داستان‌هایش، مایه‌های اقلیمی دارد. «عزاداران بیل»، «توپ» و «ترس ‌و لرز» از سفرها و پژوهش‌های او در نقاط ایران مایه گرفته‌اند. ساعدی، در هر زمینه، ضمن پدید آوردن داستان‌های متوسط، آثار تراز اولی نیز آفریده ‌است. یکی از مشخصه‌های نویسندگی غلامحسین ساعدی با شتاب نوشتن و با شتاب چاپ کردن است.کاری که تجدید نظر ندارد؛ پاکنویس ندارد و بیش از یک بار نوشته نمی شود و زود هم چاپ می شود. بعدها خود او نیز آن را نقطه ضعف کارش می داند:
«اولین و دومین کتابم که مزخرف نویسی مطلق بود و همه‌اش یک جور گردنکشی در مقابل لاکتابی، در سال ۱٣٣۴، چاپ شد. خنده دار است که آدم، در سنین بالا، به بی‌مایگی و عوضی بودن خود پی می‌برد و شیشه ظریف روح هنرمند کاذب هم تحمل یک تلنگر کوچک را ندارد. چیزکی در جایی نوشته و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم کردم که خودکشی کنم ...حال که به چهل سالگی رسیده‌ام احساس می کنم تا این انبوه نوشته‌هایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده چاپ شده. و هر وقت من این حرف را می زنم، خیال می کنم که دارم تواضع به خرج می دهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم؛ ولی هیچ وقت ادای تواضع در نمی آورم. من اگر عمری باقی باشد ـ که مطمئناً طولانی نخواهد بود ـ از حالا به بعد خواهم نوشت؛ بله از حالا به بعد که می دانم که در کدام گوشه بنشینم و تا بر تمام صحنه مسلط باشم، چگونه فریاد بزنم که در تأثیرش تنها انعکاس صدا نباشد. نوشتن که دست کمی از کشتی گیری ندارد، فن کشتی گرفتن را خیال می‌کنم اندکی یادگرفته باشم؛ چه در زندگی و جسارت بکنم بگویم مختصری هم در نوشتن.»

***
ساعدی هرگز با محیط غربت اخت نشد:
«الان نزدیک به دو سال ست که در این جا آواره ام و هر چند روز را در خانه ی یکی از دوستانم به سر می برم. احساس می کنم که از ریشه کنده شده‌ام. هیچ چیز را واقعی نمی‌بینم. تمام ساختمان‌های پاریس را عین دکور تئاتر می‌بینم. خیال می‌کنم که داخل کارت پستال زندگی می‌کنم. از دو چیز می‌ترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی می‌کنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. در تبعید، تنها نوشتن باعث شده من دست به خودکشی نزنم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول این که به شدت به زبان فارسی می اندیشم و سعی می‌کنم نوشته‌هایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد؛ دوم این که جنبه تمثیلی بیش‌تری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شده‌ام. برای خودم غیر قابل تحمل شده‌ام و نمی‌دانم که دیگران چگونه مرا تحمل می‌کنند! من نویسنده ی متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشته‌ام. ممکن است، بعضی‌ها با من هم عقیده نباشند، ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه ی ناب مغزم را پر می‌کند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده؛ امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد.»

اواخر تلخ کام بود.داریوش آشوری درباره ی آخرین دیدارش با ساعدی می‌نویسد:
«آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانه‌اش را پیدا کردم ... در را که باز کرد، از صورت پف کرده ی او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سال‌هایی از جوانی‌مان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت سراسیمگی را که در او می شناختم، داشت؛ اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمده‌اش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب می‌دانست که پایان کار نزدیک است. در میان شوخی‌ها و خنده‌های عصبی با انگشت به شکم برآمده‌اش می زد و با لهجه ی آذربایجانی طنز آمیزش می‌گفت: بنده می‌خواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم یاد ناصر خسرو می‌افتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق می‌رفت و با همان لهجه می‌گفت:
«آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.»

هما ناطق می‌گوید: «در این دو سال آخر ساعدی بیمار بود. چه پیر شده بود و افسرده ! این اواخر، خودش هم می‌دانست که رفتنی است ... با استفراغ خون به بیمارستان افتاد. به سراغش رفتم در یکی از آخرین دفعات که شب را با التهاب گذرانده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا که دید، گفت: فلانی، بگو دست‌های مرا باز کنند؛ آل احمد آمده است و در اتاق بغل منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم. دانستم که مرگ در کمین است یا او خود مرگ را به یاری می‌طلبد. این شاید آخرین کابوس ساعدی بود. همان روز بود که مسکن به خوردش دادند و دیگر کم‌تر بیدار شد.

شب آخر که دیدمش با دستگاه نفس می کشید ... فردایش که رفتم، یک ساعتی از مرگ او می گذشت. دیر رسیده بودم؛ همه رفته بودند. خودش هم در بیمارستان نبود.  همزمان سه تن از دوستان هنرمند آذربایجانی‌اش سر رسیدند. به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم ... زیر نور چراغی کم سو، آرام و بی‌خیال خوابیده بود؛ ملافه ی سفیدی بدنش را تا گردن می پوشاند. انگار که، همراه با زندگی، همه ی واهمه‌ها، خستگی‌ها و حتی چین و چروک‌ها رخت بربسته بودند. غلامحسین به راستی جوان‌تر می‌نمود و چهره‌اش سربه‌سر می خندید؛ آن چنان که یکی از همراهان بی اختیار گفت: دارد قصه ی تنهایی ما را می نویسد و به ریش ما می خندد ... آنگاه یک به یک خم شدیم. موهای خاکستری اش را که روی شانه ریخته بودند، نوازش کردیم؛ صورت سردش را که عرق چسبناکی آن را پوشانده بود، بوسیدیم. در اثر فشار دست، قطره خونی بر کنج لبانش نقش بست که آخرین خونریزی هم بود . «

·         «بنیاد فرهنگی آذرتورک» اولین جایزهٔ ادبی خود را در سال ۱۳۸۷ به دلیل هفتاد و پنجمین سال تولد غلامحسین ساعدی به نام او نامگذاری کرد.
·         در مراسم به خاکسپاری «یولماز گونی»، سینماگر ترک، در «پرلاشز»، همان گورستانی که امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.

جایی گفته: «مرگ یولماز گونی خیلی مرا اذیت کرد. قرار بود با هم کار بکنیم ... یولماز از دست رفت. درست در اوج شکوفایی با سرطان معده.»

غلامحسین ساعدی و یولماز گونی و ماکسیم رودنسون و محمود درویش جزو هیات امنای موسسه «مطالعات کردی» در پاریس بودند. می گفت:
«راستش را بخواهی از این دنیای مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم های احمقی چون من!»

·         همیشه پایین‌ترین نمره ی انشا به او تعلق داشت؛ چون معلمش معتقد بود غلامحسین تمامی آنها را از جایی کپی‌برداری می‌کند و این وضع با چاپ قصه ی «آفتاب و مهتاب» در مجله سخن به قلم نویسنده ای به اسم غلامحسین ساعدی بدتر شد. آن روز معلم با آوردن این مجله به سر کلاس شروع به مذمت غلامحسین کرد که چرا قصه های این نویسنده را که هم ‌اسمِ اوست، می‌دزدد و بهتر است خود، خلاقیت به خرج داده، هرآنچه را از ذهنش می‌تراود، بر روی کاغذ جاری سازد. غلامحسین نیز سعی نکرد تا بگوید نویسنده انشاهای سرکلاس و قصه «آفتاب و مهتاب» خود اوست.
·         او که در سایه تلاش‌هایش توانست در رشته پزشکی دانشگاه تبریز قبول شود، در خاطرات ایام تحصیل به صراحت می‌گوید که فقط یک‌سال با لذتی وافر درس خوانده و آن هم در زمان حکومت پیشه وری:
«...بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت پیشه‌وری بود؛ کلاس چهارم ابتدایی. قصه ماکسیم گورگی توی کتاب ما بود؛ مثال‌های ترکی و شعر صابر، شعر میرزاعلی معجز [شبستری] ... همه اینها توی کتاب ما بود و تنها موقعی که من کیف کردم که آدم هستم، یا دارم درس می‌خوانم همان سال بود. من از آن ها دفاع نمی‌کنم. می‌خواهم احساس خودم را بگویم ...»·         از داستان گاو او (در مجموعه «عزاداران بیل»)، فیلمی به همین نام ساخته شده ‌است که موفقیتی جهانی یافت.
·         او که خود ترک آذری بود و به زبان مادری خویش نیز بسیار علاقمند بود، دربارهٔ زبان فارسی و جایگاهش در ایجاد همبستگی و نقشِ آن در وحدت ملی ایرانیان، طی مصاحبه‌ای با رادیو بی‌بی‌سی چنین گفت:
«زبان فارسی، ستونِ فقرات یک ملت عظیم است. من می‌خواهم بارش بیاورم. هرچه که از بین برود، این زبان باید بماند.»
·         جلال آل‌احمد و ساعدی هرچند دوستی عمیقی داشتند و شب و روز را با هم می‌گذراندند، به دلیل اختلاف نظرهای فراوان، هر روزشان به قهر و آشتی می‌گذشت.
·         شاید یکی از مهمترین ناگفته ها در زندگی غلامحسین ساعدی، عشق او به بانویی بنام: طاهره کوزه گرانی باشد. اکنون مزار این بانوی تبریزی در گورستان امامیه تبریز است. نامه های ساعدی به او بعد از مرگش توسط نشر مشکی با عنوان: طاهره، طاهره ی عزیزم در ۱۰۴ صفحه چاپ شد که حاوی ۴۱ نامه عاشقانه ساعدی به اوست. نامه‌‌هایی که مرحوم ساعدی در فاصله زمانی ۱٣ ساله از سال ۱٣٣۲ تا تیرماه  ۱٣۴۵ نوشته است. نامه‌هایی یک‌طرفه از سوی یکی از نمایشنامه‌نویسان برجسته معاصر که هرگز جوابی نداشتند. از ۴۱ نامه ۱٣ نامه بدون تاریخ هستند. 

در پیشگفتار ناشر آمده است:
«انتشار نامه ها و نوشته هایی از این گونه، آن هم در سرزمین ما، همیشه همراه با دودلی بوده اند. هیچ یک از ما تمایلی به انتشار نامه های عاشقانه مان نداریم. شاید بسیاری از ما تمایلی به انتشار نامه های خانوادگی مان هم نداشته باشیم. همه ما نوشته هایی، در جایی دور از دسترس دیگران داریم که نمی خواهیم کسی آن ها را ببیند. نامه های این کتاب بخشی از زندگی یکی از بزرگ ترین نویسندگان این سرزمین و در نتیجه بخشی از تاریخ ادبیات معاصر ماست. از سوی دیگر، این نامه ها بخش بسیار خصوصی زندگی یک انسان به نام غلامحسین ساعدی است و ناشر در تردید میان این دو نکته. طاهره و غلامحسین هرگز به هم نرسیده اند و این عشق، بی وصل پایان یافته است. غم فراق و اندوه عشق تا زمانی که در جهان خاکی بوده اند، همراهشان بوده است. شاید این کتاب بهانه و دلیلی شود تا آن دو در جهانی دیگر و یا زندگی ای دیگر به هم برسند. شاید مرهمی باشد بر اندوه عشق غلامحسین و راز پنهان طاهره، شاید ...»

رضا براهنی در مقاله‌ای با عنوان «ساعدی، روایت ناتمام»، هنگام نقل ماجرای سفر غلامحسین ساعدی به امریکا از « کیف گنده »ای سخن می‌گوید که ساعدی در فرودگاه نیویورک در دست داشته و در طول سفر همه جا آن را دنبال خود می‌کشیده است. براهنی می‌نویسد:
«ماه‌ها بعد فهمیدم ـ یعنی خودش اعتراف کرد ـ که از همان ۱۵، ۱۶سالگی نامه‌هایی می‌نوشته به دختری در تبریز، در هر جا که بوده و در طول سال‌ها و هرگز هیچ گونه پاسخی از او نگرفته بود اما به‌رغم این سکوت، هرگز از نوشتن نامه دست‌بردار نبوده.»

خسرو باقرپور

***

کتاب‌شناسی

مجموعه داستان‌ها

 ۱٣٣۲ ـ از پا نیفتاده‌ها (بخشی از یک داستان بلند)

۱٣٣۴ ـ آفتاب مهتاب

۱٣٣۴ ـ مرغ انجیر

۱۳۳۶ ـ خانه‌های شهر ری

۱۳۳۹ ـ شب نشینی باشکوه.

۱٣۴۱ ـ قدرت تازه

۱٣۴۲ ـ راز

۱۳۴۳ ـ عزاداران بیل ۸ داستان پیوسته.

۱۳۴۵ ـ دندیل ۴ داستان.

۱۳۴۶ ـ واهمه‌های بی‌نام و نشان (۶ داستان کوتاه)

۱۳۴۷ ـ ترس و لرز (۶ داستان کوتاه پیوسته)

۱٣۴٨ ـ گمشده لب دریا (برای کودکان)

۱٣۵۰ ـ گلیبر (برای کودکان)

۱٣۵۰ ـ مرند   (برای کودکان)

۱٣۵۰ ـ موجودات خیالی در افسانه‌های ایرانی (برای کودکان)

۱٣۵۵ ـ کالته نان (برای کودکان)

۱۳۵۶ ـ گور و گهواره (۳ داستان کوتاه)

۱۳۷۷ ـ آشفته حالان بیدار بخت (۱۰ داستان کوتاه)

رمان

۱۳۴۴ ـ مقتل

۱۳۴۸ ـ توپ

۱۳۵۳ ـ تاتار خندان

۱۳۵۵ ـ غریبه در شهر

جای پنجه در هوا (ناتمام)

نمایشنامه

۱٣٣۴ ـ پیگمالیون

۱٣٣۶ ـ لیلاجها

۱٣٣۷ ـ قاصدک‌ها

۱٣٣۷ ـ خانه برف

۱٣٣۹ ـ شب نشینی باشکوه

۱۳۳۹ ـ کار بافک‌ها در سنگر

۱۳۴۰ ـ کلاته گل

۱٣۴۰ ـ بام‌ها و زیر بام‌ها

۱٣۴۰ ـ شبان فریبک

۱٣۴۱ ـ عروسی

۱٣۴۱ ـ گرگ‌ها

۱۳۴۲ ـ ده لال بازی ۱۰ نمایشنامه پانتومیم

۱۳۴۴ ـ چوب به دست‌های ورزیل

۱۳۴۴ ـ بهترین بابای دنیا

۱۳۴۵ ـ پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت

۱۳۴۶ ـ آی با کلاه، آی بی کلاه

۱۳۴۶ ـ خانه روشنی ۵ نمایشنامه

۱۳۴۷ ـ دیکته و زاویه ۲ نمایشنامه

۱۳۴۸ ـ پرواربندان

۱۳۴۹ ـ وای بر مغلوب

۱۳۴۹ ـ ما نمی‌شنویم ۳ نمایشنامه

۱۳۴۹ ـ جانشین

۱۳۵۰ ـ چشم در برابر چشم

۱۳۵۲ ـ مار در معبد

۱۳۵۲ ـ قوردلار

۱۳۵۴ ـ عاقبت قلم فرسایی ۲ نمایشنامه

۱۳۵۴ ـ هنگامه آرایان

۱٣۵۴ ـ این به آن در

۱۳۵۵ ـ ضحاک

۱۳۵۷ ـ ماه عسل

۱٣۵۷ ـ محاکمه میرزا رضای کرمانی

فیلمنامه

۱۳۴۸ ـ فصل گستاخی

۱۳۵۰ ـ گاو

۱۳۵۷ ـ عافیتگاه

۱۳۶۱ ـ مولوس کورپوس

تک‌نگاری‌ها

۱۳۴۲ ـ ایلخچی

۱۳۴۳ ـ خیاو یا مشکین شهر

۱۳۴۵ ـ اهل هوا

برگردان ها

۱٣۴۰ ـ دوستان نوشته گی باند تیزن

۱۳۴۲ ـ آزمایش‌های علمی با وسائل ساده (کارلتن ج.لینر)

۳۴۲ ۱ـ خودشناسی” (ویلیام سی مینجر)

۱۳۴۲ ـ شناخت خویش از آرتور جرسیلد، با محمد نقی براهنی

۱۳۴۲ ـ قلب، بیماری‌های قلبی و فشار خون نوشته ه.بله کسلی، با محمد علی نقشینه

۱۳۴۳ ـ آمریکا آمریکا نوشته الیاکازان، با محمد نقی براهنی

نمایشنامه‌های اجرا شده

۱۳۴۲ ـ پانتومیم “فقیر” با بازی جعفر والی در تلویزیون

۱۳۴۴ ـ نمایش “چوب بدستهای ورزیل” به کارگردانی جعفر والی در تئاتر سنگلج

۱۳۴۴ ـ نمایش “ بهترین بابای دنیا “ به کارگردانی انتظامی در تئاتر سنگلج

۱۳۴۵ ـ نمایش “ بامها و زیر بامها “ به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون

۱۳۴۵ ـ نمایش “ از پا نیفتاده ها “ به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون

۱۳۴۵ ـ نمایش “ ننه انسی “ به کارگردانی جعفر والی در تئاتر سنگلج

۱۳۴۵ ـ نمایش “ گرگها “ به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون

۱۳۴۵ ـ نمایش “ گاو “ به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون

۱۳۴۶ ـ نمایش “ آی با کلاه، آی بی کلاه “ به کارگردانی جعفر والی درتئاتر سنگلج

۱۳۴۶ ـ نمایش “ خانه روشنی “ به کارگردانی علی نصیریان در تئاترسنگلج

۱۳۴۶ ـ نمایش “ دعوت “ به کارگردانی جعفر والی در تئاترسنگلج

۱۳۴۶ ـ نمایش “ دست بالای دست “ به کارگردانی جعفر والی در تلویزیون

۱۳۴۶ ـ نمایش “ خوشا به حال بردباران “ به کارگردانی داوود رشیدی در تلویزیون

۱۳۴۷ ـ نمایش “ دیکته و زاویه “ به کارگردانی داوود رشیدی درتئاتر سنگلج

۱۳۴۸ ـ نمایش “ پروار بندان “ به کارگردانی محمدعلی جعفری در تهران و شهرستانها

۱۳۴۹ ـ نمایش “ وای بر مغلوب “ به کارگردانی داوود رشیدی در تئاترسنگلج

۱۳۵۱ ـ نمایش “ چشم در برابر چشم “ به کارگردانی هرمز هدایت در سالن دانشجویی

۱۳۶۳ ـ نمایش “ اتللو در سرزمین عجایب “ به کارگردانی ناصر رحمانی نژاد در فرانسه و چند شهردیگر اروپا

۱٣۶٨ ـ نمایش “ جانشین” به کارگردانی ناصر نجفی در بسیاری از شهرهای آلمان

برگرفته از تارنگاشت: «اخبار روز»

يکشنبه  ۲۶ آبان ۱٣۹۲ ـ  ۱۷ نوامبر ۲۰۱٣

این نوشتار ارزنده از سوی اینجانب، بویژه در نشانه گذاری ها ویرایش شده است. ب. الف. بزرگمهر

 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!