«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

تاریخ زنده


در اتاق پذیرایی کارمندی به اسم شارامیکین، نور مطبوع و ملایمی پخش است. یک چراغ پایه دار برنزی با آباژور سبز رنگش، نور ملایم و سبزفامش را ـ نوری که انسان را به یاد تابلوی «شب های اوکرایین» می اندازد ـ بر همه چیز پاشیده است:
بر دیوارها، بر مبل ها، بر چهره ها ... توی شومینه ای که آتشی رو به خاموشی دارد، کنده ای خاکسترپوش هر از گاه شعله ی کوتاهی می کشد و برای یک آن، نوری چون بازتاب آتش سوزی های دوردست را بر چهره ها می پاشد؛ اما این خیزهای گهگاهی شعله، هماهنگی اتاق را بر هم نمی زند و به قول نقاش ها، هماهنگی کلی رنگ ها، محفوظ مانده است.

خود آقای شارامیکین ـ مردی مسن با چشم های آبی مهربان با موی جوگندمی آراسته به شیوه ی کارمندان عالی رتبه و با حالت کسی که دمی پیش شام مفصلی خورده باشد ـ پای شومینه، روی مبلی نشسته است؛ از چهره اش، ملاطفت و ملایمت می بارد؛ لبخند غم انگیزی بر گوشه ی لب دارد. کنار او، آقای لوپنف، معاون فرماندار ـ مردی زنده دل و حدود چهل ساله ـ روی نیمکت کوچکی نشسته است؛ پاهایش را به طرف شومینه دراز کرده و با بی حالی، کش و قوس می رود. نینا و کولیا و نادیا و وانیا ـ چهار فرزند شارامیکین ـ پای پیانو سرگرم بازی اند. از لای در اتاق نیمه باز اتاق خانم شارامیکین، نور رنگ پریده ای بیرون می تراود. آنا پاولونا، همسر شارامیکین، آنجا، پشت همان در، جلو میز کار خود نشسته است. او زنی است سی و چند ساله، گیرا و سرزنده که ریاست کمیته ی محلی بانوان را به عهده دارد. چشم های زنده اش، از پشت شیشه های عینک پنسی روی صفحات یک رمان فرانسوی می لغزند؛ رمان را روی گزارش مالی پاره پاره ی پارسالی کمیته، نهاده است. شارامیکین چشم ها را تنگ می کند و نگاه خود را به آتش های خاکسترپوش شومینه می دوزد و می گوید:
ـ بله آقا، یادش بخیر! قدیم ها شهرمان از این نظر، خوشبخت تر از حالا بود. هیچ زمستانی نبود که ستاره ای گذرش به این طرف ها نیفتد ... خواننده ها و هنرپیشه های معروف به شهرمان می آمدند. اما حالا چه؟ ... مرده شویش را ببرد! ـ کسی جز یک مشت شعبده باز و مطرب، سرافرازمان نمی کند. از هر چه هنر ظریف و بدیع است، محروم مانده ایم ... انگار در جنگل زندگی می کنیم ... بله آقا ... راستی، آن هنرپیشه تراژیک را به یاد می آورید؟ ... همان ایتالیایی ... اسمش چه بود؟ ... سبزه و قد بلند ... امان از دست این حافظه! ... آه، یادم آمد! لوییجی ارنستو دو روجی یرو ... چه نابغه ای بود! ... چه قدرتی داشت! گاهی اوقات تا دهان باز می کرد، فریاد تشویق و تحسین تماشاچی ها، سالن تئاتر را به لرزه در می آورد ... آنای عزیزم در امر شناساندن و در شکوفایی نبوغ او، شرکت مؤثر داشت ـ چه از لحاظ تهیه سالن نمایش و چه از حیث فروش بلیت برای ده شب نمایش ... البته او هم در ازای زحمات آنای عزیز، مدتی فن «دِکلَمه» و «میمیک» به زنم آموزش داد. چه مرد نازنینی! حدود ... اجازه بفرمایید یادم بیاید ... بله، حدود دوازده سال پیش بود که به اینجا آمد ... نه، اشتباه می کنم ... کمتر از ده سال پیش بود ... آنا جان، نینای ما چند سال دارد؟

آنا پاولونا از اتاق خود داد می زند:
ـ ده، چطور مگر؟

ـ هیچی عزیزم، همین طوری پرسیدم ... البته گاهی اوقات خواننده های معروفی هم می آمدند ... پریلیپچین ـ آن tenore de grazia (تنور تغزلی) ـ یادتان هست؟ چه موجود نازنینی! چه قیافه ی خوشایندی! موبور ... صورتش یک پارچه احساس ... نشست و برخاستش عین پاریسی ها ... و چه صدایی! تنها عیبی که داشت، این بود که بعضی از نت ها را انگار از توی معده اش درمی آورد و نت «ر» را هم طوری می خواند که آدم به یاد صدای فلوت می افتاد. جز اینهایی که عرض کردم، عیب عمده ای نداشت. می گفتند که خود تامبرلیک استادش بود. حضرت اجل، من و آنای عزیزم، سالنی برایش دست و پا کردیم؛ او هم به عنوان قدردانی از کمک های مان، گاهی اوقات از صبح تا شب برایمان آواز می خواند ... به آنای عزیزم، آواز آموزش می داد. یادم می آید در ایام پرهیز بزرگ عید پاک بود که به اینجا آمد ... حدود ... حدود دوازده سال پیش ... نه، بیشتر ... وای از این حافظه! آنا جان، نادیای ما چند ساله است؟

ـ دوازده!

ـ بله، دوازده سال ... ده ماه هم اگر اضافه کنیم ... کاملا درست است؛ سیزده سال پیش بود! ... آن سال ها انگار که زندگی شهرمان، آمیخته به شور و هیجان بیشتری بود ... مثلا همان ضیافت ها و نمایش هایی که انجمن های خیریه به راه می انداختند. چه ضیافت های خوبی داشتیم! چه شب های قشنگی! ... آواز و موسیقی و شعر ... یادم می آید بعد از جنگ (منظور جنگ روسیه با عثمانی است در سال های ۱۸۷۷ ـ ۱۸۷۸)، وقتی اسرای عثمانی اینجا بودند، آنای عزیزم به سود آنها نمایشی راه انداخت. هزار و صد روبل، درآمد این نمایش شد ... افسران عثمانی، کشته مرده صدای آناجان بودند و همه اش دست های او را می بوسیدند. ها ـ ها ـ ها! نباید از حق گذشت که این ملت با تمام شرقی بودنش، حق شناس است ... نمایش ان شب آنقدر موفقیت آمیز بود که حتی ـ باور بفرمایید حضرت اجل ـ در دفتر خاطراتم یادی از آن کرده ام. یادم می آید در سال ... ۱۸۷۶... نه! ۱۸۷۷ ... نه! راستی اسرای عثمانی چه سالی اینجا بودند؟ آناجان، کولیا چند سالش است؟

کولیا، پسربچه ی سیاه سوخته چرده ی سیاه مو، داد می زند:
ـ پدر جان، هفت سالم است.

لوپنف آهی می کشد و می گوید:
ـ بله، حضرت اجل، پیر شده ایم! زوارمان در رفته! آره پدرجان ... پیر شده ایم! این روزها، جوان ها از خود ابتکار نشان نمی دهند؛ قدیمی ها هم که پیر شده اند ... دیگر از آن حرارت ها و جنب و جوش های سابق خبری نیست ... من، موقعی که جوان تر از حالا بودم، خوشم نمی آمد جامعه مان را در خمودگی و بی حالی ببینم ... هیچ وقت فراموشم نمی شود که دستیار اول آنا پاولونای شما بودم ... می خواست برگزاری ضیافت یا نمایش به سود انجمن خیریه باشد یا راه انداختن لاتاری یا کمک به یک هنرمند سرشناس تازه وارد؛ هیچ فرق نمی کرد ـ تمام کارهایم را زمین می گذاشتم؛ آستین بالا می زدم و فعالیت را شروع می کردم. یادم می آید سال ها پیش، در یک فصل زمستان آنقدر دوندگی کردم که بالاخره بیمار شدم ... زمستان آن سال را هرگز فراموش نمی کنم! یادتان هست که همراه آنا پاولونای شما کدام نمایشنامه را به سود حریق زدگان روی صحنه بردیم؟

 ـ چه سالی بود؟

 ـ از آن زمان، سال های زیادی نگذشته ... در سال ۱۸۷۹ ... نه، می پندارم۱۸۸۰ ... بفرمایید وانیای شما چند ساله است؟

آنا پاولونا از اتاق خود داد می زند:
ـ پنج ساله!

ـ با این حساب، شش سال پیش بود ... بله برادر، چه روزهایی داشتیم! زمانه عوض شده! دیگر از آن جنب و جوش ها خبری نیست!

لوپنف و شارامیکین به فکر فرو می روند. کنده ی خاکسترپوش برای واپسین بار شعله می کشد و دمی بعد در زیر لایه ای خاکستر نهان می شود.

آنتون چخوف      ۱۸۸۵

این داستان از سوی اینجانب، اندکی پارسی نویسی و بویژه در نشانه گذاری ها ویرایش شده است.     ب. الف. بزرگمهر
 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!