تصویری که یادهای دیگری را برانگیخت!
تصویر چند سگ است که روی مبل لمیده یا خوابیده
اند. خنده ام را برمی انگیزد و همزمان دو یادمانده ی شاید ناهماوند با یکدیگر را
به یادم می آورد؛ یکی نزدیک تر، کمی بیش از ۲۳ سال پیش که تازه به آن کشور کوچک
اروپایی آمده و هنوز بسیاری چیزها برایم تازگی داشت؛ از آن میان، نشاندن سگ ها بر
روی نشیمن های اتوبوس ها و متروهای شهری و حتا درون ترن های میان شهری که گاه با
بی ادبی و گستاخی خداوند (صاحب) سگ همراه بود و تا هنگامی که کسی ایستاده به وی
گوشزد نمی کرد که اینجا برای نشستن آدم است و نه سگ، به روی پرروی خود نمی آورد.
اکنون با آنکه مدت هاست که چندان با ترابری عمومی سر و کار ندارم، ولی نشاندن سگ
یا هر جک و جانور خانگی بر روی نشیمن ها را جلو گرفته اند؛ گرچه صد در صد نمی
دانم.
یادمانده ی دوم که به چند سالی پس از پیروزی
انقلاب برمی گردد و پس از آوارگی و دوندگی های بسیار برای یافتن کار در چهارگوشه ی
ایران و یکی دو بار بیرون رانده شدن از حتا طرح های اکتشاف زمین شناسی به انگیزه
های روشن، کاری در یکی از طرح های اکتشاف زمین شناسی در منطقه ی باختر ایران به
عنوان کارمند قراردادی یافته و همسر و دو فرزند خردسالم نیز پس از مدتی تنهایی به
من پیوسته بودند. تازه، کار را برای پی جویی و ذخیره یابیِ سنگ های سیلیسی در آن
منطقه آغاز کرده بودیم و از همین رو، روزانه به جاهای گوناگونی از توده ی
بزرگ سنگ های دگرگونی که منطقه ای کم و بیش سترگ را دربرمی گرفت، سر می زدیم؛
جاهایی که «سیلیس» به خاطر افزایش بیش تر دمای دگرگونی (metamorphism)، بویژه در چین
خوردگی ها و گسل های بزرگ، گاه رُخنمون های عدسی شکل بزرگ و چشمگیری داشت و کار پی
جویی را آسان تر می نمود.
یکی از همکارانم، پیش تر و با خنده از «مینی
بوس»ی درب و داغان که برای مسافرکشی میان روستاهای منطقه از آن سود برده می شد،
گفته بود که در آن گاهی روی همان صندلی های جلویی که از بیرون و روبرو بخوبی دیده
می شد، بز و گوسپند نشسته و آدم ها، ایستاده در هم می لولند و از تیرهای برق چوبی کنار
جاده های خاکی آن دوره به عنوان ترمز یا شاید ابزاری کمکی برای ایستاندن «مینی بوس»
بهره برده می شد و من سخنانش را که با لودگی همراه بود، گزافه آمیز می پنداشتم تا
اینکه یکی از همان روزهای پی جویی زمین شناسی از بخت خوب درست هنگامی که از جاده ی
فرعی بسیار ناهمواری به آن جاده ی شوسه وارد شدیم به فاصله ی کوتاهی، همان مینی
بوس که از روبرو می آمد، جلویمان سبز شد. همکارم با خرسندی اشاره می کرد که:
ـ ببین! این همان مینی بوس است که می گفتم ...
حالا دم و دستک برایم درست نکنی، اگر بز و گوسفند روی صندلی ها ننشسته باشند ...
... و در این فاصله، مینی بوس که دیگر بسیار
نزدیک شده بود، سخن همکار سال های دورم را که بسیار هوای دیدنش را دارم، سبز کرد.
بز نری گنده با ریش درازی چون ریش تُنُک برخی آخوندها و شاخ هایی سرفراز در یکی از
صندلی های جلویی با شکوه فراوان نشسته و شماری آدم نیز در پشت مینی بوس ایستاده
بودند ...
خنده هایی بود که به آسمان سرکشید و دست هایی
که کم وبیش با ضرب به پشتم نواخته می شد که:
ـ دیدی گفتم ... بفرما! این هم بز که باور نمی کردی ...
ب. الف. بزرگمهر یکم بهمن ماه ۱۳۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر