تصویر یکی از نیمچه هنرمندان دوره ی شاه گوربگورشده را با نوشته ای بر روی آن درج کرده که مرا به یاد خاطره ای دور و ناگوار می اندازد:
شرکت در مراسم سوگواری دوستی
از دست رفته در شهر قزوین!
از اسپهان تا آنجا می روم و
قرار است پس از پایان مراسم زود برگردم. درست درجلوی در مسجد یا حسینیه محل
سوگواری، دیدگانم روی آگهی ترحیم کسی خیره می ماند؛ پس از آن خنده ای است که
سرتاسر وجودم را تا پایان آن مراسم می گیرد و جانم را می کاهد؛ از دست خودم هم
ناراحتم؛ زیرا دوست بسیار ارجمندی را از دست داده ام و با خود می اندیشم:
مگر می شود اندوهگین بود و از
دیدن تصویر چهره ی آن «جوان ناکام» بر دیوار مسجد آن با سری به زیر افتاده و دستی
بر جلوی دهان آن اندازه خندید که از دیدگانت اشک در آید ...
بله! می بینید که می شود ...
به بهانه ی او، ولی برای آن ها
که «کلِ عمرشان دِپرس شده»* اند، همان
ماجرا را می نویسم تا شاید خنده ای بر لبان شان بنشیند:
... فکرش را بکن، داری توی مراسم زبانم لال عزاداری مرگ
کسی از در مسجد یا حسینیه یا جایی مانند آن ها میری تو و درست روی دیوار کنار در،
جلوی چشمت یه آگهی ترحیم از آدمی کم و بیش تاس (از اون ها که مثل سگِ گر، هرتکه از
سرشون یه گُله کوچک مو داره) با سن و سال ۴۰ ـ ۵۰ سال زده باشن و زیرش نوشته باشن:
درگذشت جوان ناکام ...
فکر کن چه حالی بهت دست میده همونجا!
ب. الف. بزرگمهر ۱۱ دسامبر ۲۰۱۳
* از «گوگل پلاس»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر