شکنجه گر پیشین، مدیر مسوول روزنامه ای که بی پشتوانه ی یارانه های گزاف از بودجه ی عمومی کشور و کمک های ولی فقیه نادان و نابکارِ رژیمی تبهکار، «سید علی گدا»ی پیش از انقلاب که زان پس تاکنون، ۹۵ میلیاردی در کیسه اندوخته و معتبر شده۱، می بایستی در روزی نامه اش را سال ها پیش تخته می کرد، درباره ی صادق هدایت، یکی از درخشان ترین نویسندگان و چهره های ادبی دوران کنونی ایران و احمد شاملو، بزرگی دیگر در زمینه ی سروده و فرهنگ توده، یاوه هایی سر هم نموده که گرچه، بر زبان راندن آن ها از سوی چنین فرومایه ای جای هیچ شگفتی ندارد، ولی شنیدن و خواندن آن به هر رو دردناک است؛ گویی مردک بی سر و پا که در دوره ی شکنجه گیریش به کله زدنِ سر و چهره ی زندانیان سیاسی، دلبستگی داشته و از خونین مالین کردن آن دست بستگان، سرخوش می شده و از این راه چون آن دیگری که با پونز کوبیدن۲ بر پیشانیِ بهترین فرزندان این آب و خاک آوازه ای یافته بود، اکنون نیز پیشه ی "شریف" خود را بگونه ای دیگر با شکنجه ی روانی دوستداران فرهنگ و ادب ایران زمین که صادق هدایت و احمد شاملو و بسیاری دیگر چون آنان را روی چشم خود گرامی می دارند، پی می گیرد.
با خود می اندیشیدم:
... روزگار شگرفی است؛ چه
بسیار چیزها که رنگ می بازد و چه چهره هایی که در کوران روزگار، رنگ و روی راستین
خود را نشان می دهند ... هنگامی که آقای هوشنگ ابتهاج، صادق هدایت را بیمار روانی
می نامد۳، این فرومایه با آن چهره ی زشت و چشمانی که آذرخشِ پلیدی از
آن می بارد، گامی فراتر برداشته و به خود اجازه ی چنین یاوه سرایی هایی خواهد داد.
آقای ابتهاج در پی بیمار روانی
خواندن صادق هدایت، رو به دو نفری که پس از آن گفته ها و یادمانده های وی را در
کالبد کتابی گردآوری و منتشر نموده اند، درباره ی داستان «حاجی آقا»ی وی می گوید:
«همین جا یواشکی بهتون بگم که هیچ وقت از حاجی آقای هدایت
خوشم نیامد. با این که از لحاظ فکری باید تاییدش می کردم ولی هیچ وقت خوشم نیامد
....»۴
... و من باز در اندیشه می شوم که چرا یواشکی؟! بلند بگو!
گرچه، مگر تفاوتی هم دارد؟! چه یواشکی و چه با صدای بلند، آن ها که نمودار روشن «حاجی
آقا»ی صداق هدایت در دوران ما هستند، بیگمان از این خوش نیامدن آقای ابتهاج، خرسند
شده و شاید لبخندی نیز بر لب آورده باشند ...
کتاب یادشده را نخوانده ام و بگونه ای کلی جز در مورد
انقلابیون درستکار و پیگیر از مارکس و انگلس و لنین گرفته تا حیدرعمو اوغلی و تقی
ارانی و خسرو روزبه و دیگرانی چون آن ها، چندان دلبستگی به خواندن یادمانده های
آدم ها نداشته و ندارم؛ ولی از خود می پرسم:
آیا این تنها نمونه در آن یادمانده هاست؟ یا شمار چنین
گفته ها و یادمانده های دندانگیر «آقایان» در آن بازهم بیش تر است؟ و آیا همین ها،
چاپ کتاب یادشده را در شرایطی که بسیاری داستان ها و کتاب ها گرفتار تیغ سانسور و «ممیزی»
می شود، آسان تر نکرده است؟!
پرسش هایی است آزاردهنده که خواه ناخواه به پندار آدم می
آید و چاره ای جز بازگو نمودن آن نیست!
درباره ی صادق هدایت، پیش تر به
بهانه ای دیگر و در پاسخ به کسی از آن میان، نوشته بودم:
«این
درست است که در هر دوره ای، آدم هایی در رشته های گوناگون پدید می آیند که از افق
دید گسترده تری نسبت به بالاترین همقطاران یا همکاران خود برخوردارند یا به گفته ی
زبانزد خودمان: یک سر و گردن از دیگران بالاترند؛ کسانی چون برتولت برشت یا صادق
هدایت که برخی از رِشک ورزان یا دارندگان پروانه های رسمی در این یا آن رشته، گاه
با عنوان هایی ریشخندآمیز چون «پدر ...» و بگونه ای کلی، همه ی کسانی که در نشست و
برخاست با آن تافته های خوب بافته شده، خواسته و می خواهند تا بجای برکشیدن خود به
ترازی بالاتر، آن ها را به تراز خود پایین
بکشند؛ و چون در کار خود فرو می مانند، چنان آدم های بی همتایی را به ویژگی هایی
چون خودخواه، درخود فرو رفته، خودپسند و حتا فرعون سرشت (متفرعن) متهم می نمایند.»۵
صادق هدایت بیگمان آدمی روانی
نبوده است و او که وی را روانی خوانده، درنیافته که آدمی روان پریش، نه تنها توان
نوشتن و پروراندن اندیشه ای نو در سر ندارد که کابوس و رویایی پریشان داشته و کار
به آنجا می رسد که حتا هیچگونه خواب نیز نمی بیند؛ چه رسد به آنکه شاهکارهایی چون «علویه
خانم» و «بوف کور» بیافریند! آنچه هست و بر آن پامی فشارم، رنجی است که هدایت و دیگر
کسانی در چنان فراز اندیشگی و احساس را به رفتاری گاه به شدت ناهمتا با رفتار
شناخته و پذیرفته شده ی اجتماعی و آنچه «عُرف» خوانده می شود، رانده و می راند:
رفتاری ناهمتا همراه با
درونگرایی و برونگرایی تندروانه که زمینه ای برای روانی شدن فراهم می کند؛ ولی
هنوز از آن دور و از آن گذشته، نیازمندِ عامل های برانگیزاننده ی اجتماعی دیگری
برای پیشرفت و فرارویی آن رفتار ناهمتا به بیمار روانی شدن است. احسان طبری، آن
درونگرایی و برونگرایی تندروانه را در نوشته ی خود با برنام «صادق هدایت»۶،
چنین نشان می دهد:
«هدایت در زندگی شبانه ی خود
آدم تازه ای بود: جغد گوشه نشین به شمع جمع و بلبل داستان سرا بدل می گردید ...»۷ وی در جای دیگری در همان نوشته، هدایت را آدمی
«ذاتا بدبین» می داند که من با چنین سخنی نه تنها همداستان نیستم که آن را
ذهنیگرایانه می پندارم؛ به این دلیل ساده که «بدبینی» یا «خوش بینی» و بسیاری دیگر
از اینگونه مانش ها، وابستگی همه سویه ای به روندهای اجتماعی ـ اقتصادی و سیاسی و آخشیج
های گوناگون آن داشته و از آنچنان نسبیت مکانی ـ زمانی برخوردارند که هرگونه داوری
مطلق اندیشانه و سرشتی پنداشتن این یا آن خوی و منش را پوچ و بی آرش می کنند؛ در
مورد یادشده، بویژه می پندارم که نشانه هایی از خودمحوربینی زنده یاد احسان طبری را
نیز به نمایش می گذارد؛ برای آن، دلیل هایی از همان نوشته و نیز برخی نوشته های
دیگر آن زنده یاد دارم که در اینجا به آن ها نمی پردازم. اینکه «هدایت در نویسندگی
به دنبال شناخت و پرداخت نمونه های اصیل ایرانی رفت ...»۸ و
«... برخی آثار هدایت خوش بینانه و به سود زندگی و مبارزه است»۹ و نیز «گذاردن دست نویسِ نوشته هایش در اختیار
دوستان و شنیدن نقد آن ها عادت دائمی اش بود ...»۱۰ به روشنی رد
پای روند رویدادهای اجتماعی بر کار و زندگی پربار نویسنده ای حساس را دربر دارد؛ برخلاف
آن دیگری که برآورد زندگیش، رویهمرفته نمودار گونه ای سازش با شرایط گاه بسیار
ناهمساز و ناسازگار با ادعاها و کارکردی چون ملاتِ چسباننده ی سنگ و کلوخ و خاک و
خُل با یکدیگر بوده است. من به این یک نیز ایرادی نمی گیرم؛ گرچه چنین شیوه کارکردی
را رویهمرفته از سرشت و روندی انقلابی دور و تهی می دانم؛ و می پندارم، کسی چون
صادق هدایت آن ها را نیک می دیده و تنها چاره را لب فروبستن می دیده است. از
آنگونه خاموشی که وی در «بوف کور» درباره ی آن می گوید:
«در
زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این
دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد.»۱۱ ... و به هر رو، تفاوت های روشنی میان این دو با یکدیگر هست.
به این نکته نیز در اینجا نمی پردازم؛ گرچه بسان چیزی آزاردهنده در اندیشه ام که
راهی به بیرون می جوید، شاید در آینده ناچار باشم چیزکی در این باره بنویسم؛ آن هم
نه با آماجِ هم زدن گل و لای گذشته که برای روشنگری درباره ی به میدان پا
گذاشتگانی نادان، سیاست باز و گاه نابکار که پشت وی سنگر می گیرند و خود را به وی
می چسبانند تا کالای بی ارزش خود را در آشفته بازار کنونی بهتر بفروشند؛ همان کار
ناشایستی که دیگران نیز از گذشته ای دورتر تاکنون به آن دست یازیده اند و در نمونه
ی کم و بیش تازه ترش، حتا به نادان هایی برمی خوری که پارسی را نیز درست نمی
توانند بنویسند؛ ولی با یکبار دید و بازدید زورکی پذیرفته شده از سوی زنده یاد
احمد شاملو، خود را شاگرد و پیرو وی جا می زنند!
صادق هدایت، درون آدم ها و حتا
از آنِ سرترین شناخته شدگان جامعه ی دوران خود را بسی بهتر از خودشان می دید؛ در نوشته
ی پیش تر یادشده ی احسان طبری، واپسین برخورد وی با صادق هدایت، نمونه ای آموزنده و
تکان دهنده را به نمایش می گذارد:
«پس از حادثه آذربایجان كه هدایت
از ناتوانی جنبش برای محو سلطنت ناراضی بود و نمی توانست در این مساله، واقع بینانه
قضاوت كند و مقدمه كتاب ”گروه محكومین“ را در ۴۰ صفحه نوشته بود، من با او در میدان
توپخانه بر خوردم. با محبتی كه بین ما بود، سر صحبت را باز كردم و از مقدمه او
ابراز ناخرسندی نمودم و وارد بحث فلسفی طولانی در باره اصالت انسان و پیروزی نهایی
اش بر همه ی چیزهای ضد انسانی شدم. از توپخانه تا اواسط اسلامبول، سخنان مرا شنید
و كلمهای جواب نداد. من گفتم:
تو كه همهاش ساكت هستی، آدم
وحشت می كند. هدایت با لبخند كوچكی گفت:
”اصلا شما خوش وحشتید!“ و با این جمله یك بار دیگر ناخرسندی خود را از ناتوانی ما در
نبرد با سلطنت و اربابانش بیان داشت و یك بار دیگر مرا بور كرد.»۱۲
از دید من، نتیجه گیری احسان
طبری از چرایی برخورد صادق هدایت به گفتگویی یکسویه که وی تنها در پایان آن سه
چهار واژه بر زبان آورده و گرد کردن آن به «ناخرسندی ... از ناتوانی ما در نبرد با
سلطنت و اربابانش»، بر بنیاد همین گفته ها، چندان درست نیست و بر زبان رانده شدنِ «اصلا
شما خوش وحشتید!» از سوی هدایت، بیش و پیش از هر
چیز دیگر، خود احسان طبریِ جوان را نشانه گرفته است و او در سرشت خود، همان «صادق
هدایت»ی است که در برخورد با زنده یاد محمدعلی افراشته که از نق و نوق های
روشنفکران کافه نشین درباره ی روزنامه ی تازه بنیادش: «چلنگر» بور شده بود، وی را
به پیگیری کار خود دلگرم می کند؛ فشرده ای از آن ماجرا چنین است:
«افراشته که نام روزنامه ی فکاهی تازه درآمده اش را به پیشنهاد صادق
هدایت ”چلنگر“ برگزیده، راهیِ کافه ای در نامدارترین خیابان آن روز تهران:
اسلامبول که هدایت و برخی دوستان روشنفکرش، بیش تر شب ها در آن گرد می آمدند، می
شود تا با وی درباره ی روزنامه اش گپی داشته باشد. خودِ وی داستان را سال ها پس از
آن، چنین بازگو نموده است:
”وقتی که میخواستم
روزنامه را منتشر کنم، روی انتخاب نام آن خیلی فکر کردم و در این مورد با دوستان
دور و نزدیک به مشورت پرداختم. در این میان هرکس به ذوق و سلیقه ی خود نظری داد و
نامی انتخاب کرد. مرحوم صادق هدایت نام ”چلنگر“ را به من پیشنهاد کرد و من آن را
پسندیدم و روزنامه را با این نام منتشر کردم ... غروب روزی که روزنامه منتشر شد،
به کافه ی فردوسی (در خیابان اسلامبول) که پاتوق صادق هدایت و سایر دوستان بود،
آمدم. هدایت هنوز نیامده بود و چند تن از روشنفکران و کرسینشینان کافه ی فردوسی جمع
بودند. با دیدن من هر کدام به نوعی اظهار نظر کردند؛ ولی اکثریت این گروه روزنامه
را نپسندیده بودند و میگفتند سوژهها و مطالب آن پیشپاافتاده است. من هم مثل بچههای
یتیم و کتکخورده پشت میز کز کرده بودم که صادق هدایت از در کافه وارد شد. از دور
به طرفم آمد و مرا بوسید و انتشار چلنگر را به من تبریک گفت. پس از چند لحظه گفتم:
”آقای هدایت، این بر و بچهها از روزنامه خوششان نیامده“.
خندهای کرد و گفت:
”شانس آوردی. اگر اینها از روزنامه ی تو تعریف میکردند،
من ناامید میشدم. روزنامه ی تو مال اینها نیست؛ مال مردم جنوب شهر و زاغهنشینان
است که فقط دو کلاس اکابر سواد دارند.“
به پندار آوردن آن چندان سخت نخواهد بود، چنانچه آن
رویدادِ فرخنده و دیداری اینچنین با صادق هدایت که افراشته وی و آثارش را بسیار
دوست می داشت، رخ نمی داد، نق و نوق آن گروه ”روشنفکران کافه نشین“۱۳ تا چه اندازه در
روح حسّاس سراینده و کارِ وی نقش منفی می توانست داشته باشد.»۱۴
صادق هدایت «... به قول خود، مانند اسبهای گاری ”علویه خانم“ در
جاده خراسان بود كه همه ی مسافران را با خود می كشید و می برد. این تشبیه را خود
او زمانی پس از انتشار داستان بلند ”علویهخانم“ به من گفت؛ در حالی كه نگاهش در
پس عینك تابشی داشت، پرسید:
ـ مرا در این كتاب شناختی؟
من جواب پرتی دادم.
گفت:
ـ نه! نه! من آن اسبها هستم
كه زیر قنوت سورچی باید رجالههای این جامعه را با خودشان ببرند.
چه تشبیه دردناك، پر از غرور و
زیبایی! من روزها تحت تاثیر این تشبیه هدایت بودم.»۱۵
... و آن اسب ها چه زود از نفس
افتادند؛ افسوس!
ب. الف. بزرگمهر هشتم اسپند ماه ۱۳۹۲
پانوشت:
۱ ـ با الهام از سروده ی زیبا و دلنشین حافظ
شیرازی:
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
۲ ـ اکبر گنجی پلید
۳ ـ «پیر
پرنیان اندیش ـ خاطرات هوشنگ ابتهاج»، میلاد عظیمی و عاطفه
طیه، سال ۱۳۹۱
۴ ـ همانجا
۵ ـ «آنچه
در زندگی كم داری، این است كه بتوانی دیگران را بهتر دریابی!»، ب. الف. بزرگمهر، سوم
تیر ماه ۱۳۹۲
۶ ـ «صادق هدایت»، برگرفته از کتاب «از دیدار
خویشتن»، احسان طبری
۷، ۸، ۹ و ۱۰ ـ همانجا
۱۱ ـ «بوف کور»، صادق هدایت
۱۲ ـ «صادق هدایت»، برگرفته از کتاب «از دیدار
خویشتن»، احسان طبری
۱۳ ـ صادق هدایت را
نمی توان بخشی از این گروه بشمار آورد. تا آنجا که خوانده ام و می دانم، وی به جز
گروه کم و بیش کوچکی از روشنفکرانی اهل ادب و اندیشه و بویژه زنده یاد محمدعلی
نوشین که با وی بسیار نزدیک بود با کسی دیگر دوستی نزدیکی نداشته و در آن گردهمایی
های عصرانه و شبانه، بیش تر آن گروه از روشنفکران بیمایه و خودنما را که در همه ی
دوره ها و در همه جا یافت می شوند، ریشخند می کرده است. افزون بر آنکه، کارِ و
توانایی ادبیش که بخشی ماندگار از ادبیات ایران زمین را دربر می گیرد، وی را نیز
برای همیشه در قلب سرزمین خود جای داده است.
از زیرنویس «آنچه در زندگی كم داری، این است كه بتوانی دیگران را بهتر دریابی»، ب. الف.
بزرگمهر، سوم تیر ماه ۱۳۹۲
۱۴ ـ «آنچه در زندگی كم داری، این است كه بتوانی
دیگران را بهتر دریابی»، ب. الف. بزرگمهر، سوم تیر ماه
۱۳۹۲
۱۵ ـ «صادق هدایت»، برگرفته از کتاب «از دیدار
خویشتن»، احسان طبری