«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

... و آن اسب ها چه زود از نفس افتادند؛ افسوس!


شکنجه گر پیشین، مدیر مسوول روزنامه ای که بی پشتوانه ی یارانه های گزاف از بودجه ی عمومی کشور و کمک های ولی فقیه نادان و نابکارِ رژیمی تبهکار، «سید علی گدا»ی پیش از انقلاب که زان پس تاکنون، ۹۵ میلیاردی در کیسه اندوخته و معتبر شده۱، می بایستی در روزی نامه اش را سال ها پیش تخته می کرد، درباره ی صادق هدایت، یکی از درخشان ترین نویسندگان و چهره های ادبی دوران کنونی ایران و احمد شاملو، بزرگی دیگر در زمینه ی سروده و فرهنگ توده، یاوه هایی سر هم نموده که گرچه، بر زبان راندن آن ها از سوی چنین فرومایه ای جای هیچ شگفتی ندارد، ولی شنیدن و خواندن آن به هر رو دردناک است؛ گویی مردک بی سر و پا که در دوره ی شکنجه گیریش به کله زدنِ سر و چهره ی زندانیان سیاسی، دلبستگی داشته و از خونین مالین کردن آن دست بستگان، سرخوش می شده و از این راه چون آن دیگری که با پونز کوبیدن۲ بر پیشانیِ بهترین فرزندان این آب و خاک آوازه ای یافته بود، اکنون نیز پیشه ی "شریف" خود را بگونه ای دیگر با شکنجه ی روانی دوستداران فرهنگ و ادب ایران زمین که صادق هدایت و احمد شاملو و بسیاری دیگر چون آنان را روی چشم خود گرامی می دارند، پی می گیرد.

با خود می اندیشیدم:
... روزگار شگرفی است؛ چه بسیار چیزها که رنگ می بازد و چه چهره هایی که در کوران روزگار، رنگ و روی راستین خود را نشان می دهند ... هنگامی که آقای هوشنگ ابتهاج، صادق هدایت را بیمار روانی می نامد۳، این فرومایه با آن چهره ی زشت و چشمانی که آذرخشِ پلیدی از آن می بارد، گامی فراتر برداشته و به خود اجازه ی چنین یاوه سرایی هایی خواهد داد.

آقای ابتهاج در پی بیمار روانی خواندن صادق هدایت، رو به دو نفری که پس از آن گفته ها و یادمانده های وی را در کالبد کتابی گردآوری و منتشر نموده اند، درباره ی داستان «حاجی آقا»ی وی می گوید:
«همین جا یواشکی بهتون بگم که هیچ وقت از حاجی آقای هدایت خوشم نیامد. با این که از لحاظ فکری باید تاییدش می کردم ولی هیچ وقت خوشم نیامد ....»۴

... و من باز در اندیشه می شوم که چرا یواشکی؟! بلند بگو! گرچه، مگر تفاوتی هم دارد؟! چه یواشکی و چه با صدای بلند، آن ها که نمودار روشن «حاجی آقا»ی صداق هدایت در دوران ما هستند، بیگمان از این خوش نیامدن آقای ابتهاج، خرسند شده و شاید لبخندی نیز بر لب آورده باشند ...

کتاب یادشده را نخوانده ام و بگونه ای کلی جز در مورد انقلابیون درستکار و پیگیر از مارکس و انگلس و لنین گرفته تا حیدرعمو اوغلی و تقی ارانی و خسرو روزبه و دیگرانی چون آن ها، چندان دلبستگی به خواندن یادمانده های آدم ها نداشته و ندارم؛ ولی از خود می پرسم:
آیا این تنها نمونه در آن یادمانده هاست؟ یا شمار چنین گفته ها و یادمانده های دندانگیر «آقایان» در آن بازهم بیش تر است؟ و آیا همین ها، چاپ کتاب یادشده را در شرایطی که بسیاری داستان ها و کتاب ها گرفتار تیغ سانسور و «ممیزی» می شود، آسان تر نکرده است؟!

پرسش هایی است آزاردهنده که خواه ناخواه به پندار آدم می آید و چاره ای جز بازگو نمودن آن نیست!

درباره ی صادق هدایت، پیش تر به بهانه ای دیگر و در پاسخ به کسی از آن میان، نوشته بودم:
«این درست است که در هر دوره ای، آدم هایی در رشته های گوناگون پدید می آیند که از افق دید گسترده تری نسبت به بالاترین همقطاران یا همکاران خود برخوردارند یا به گفته ی زبانزد خودمان: یک سر و گردن از دیگران بالاترند؛ کسانی چون برتولت برشت یا صادق هدایت که برخی از رِشک ورزان یا دارندگان پروانه های رسمی در این یا آن رشته، گاه با عنوان هایی ریشخندآمیز چون «پدر ...» و بگونه ای کلی، همه ی کسانی که در نشست و برخاست با آن تافته های خوب بافته شده، خواسته و می خواهند تا بجای برکشیدن خود به ترازی بالاتر، آن ها را به تراز  خود پایین بکشند؛ و چون در کار خود فرو می مانند، چنان آدم های بی همتایی را به ویژگی هایی چون خودخواه، درخود فرو رفته، خودپسند و حتا فرعون سرشت (متفرعن) متهم می نمایند.»۵

صادق هدایت بیگمان آدمی روانی نبوده است و او که وی را روانی خوانده، درنیافته که آدمی روان پریش، نه تنها توان نوشتن و پروراندن اندیشه ای نو در سر ندارد که کابوس و رویایی پریشان داشته و کار به آنجا می رسد که حتا هیچگونه خواب نیز نمی بیند؛ چه رسد به آنکه شاهکارهایی چون «علویه خانم» و «بوف کور» بیافریند! آنچه هست و بر آن پامی فشارم، رنجی است که هدایت و دیگر کسانی در چنان فراز اندیشگی و احساس را به رفتاری گاه به شدت ناهمتا با رفتار شناخته و پذیرفته شده ی اجتماعی و آنچه «عُرف» خوانده می شود، رانده و می راند:
رفتاری ناهمتا همراه با درونگرایی و برونگرایی تندروانه که زمینه ای برای روانی شدن فراهم می کند؛ ولی هنوز از آن دور و از آن گذشته، نیازمندِ عامل های برانگیزاننده ی اجتماعی دیگری برای پیشرفت و فرارویی آن رفتار ناهمتا به بیمار روانی شدن است. احسان طبری، آن درونگرایی و برونگرایی تندروانه را در نوشته ی خود با برنام «صادق هدایت»۶، چنین نشان می دهد:
«هدایت در زندگی شبانه ی خود آدم تازه ای بود: جغد گوشه نشین به شمع جمع و بلبل داستان سرا بدل می گردید ...»۷ وی در جای دیگری در همان نوشته، هدایت را آدمی «ذاتا بدبین» می داند که من با چنین سخنی نه تنها همداستان نیستم که آن را ذهنیگرایانه می پندارم؛ به این دلیل ساده که «بدبینی» یا «خوش بینی» و بسیاری دیگر از اینگونه مانش ها، وابستگی همه سویه ای به روندهای اجتماعی ـ اقتصادی و سیاسی و آخشیج های گوناگون آن داشته و از آنچنان نسبیت مکانی ـ زمانی برخوردارند که هرگونه داوری مطلق اندیشانه و سرشتی پنداشتن این یا آن خوی و منش را پوچ و بی آرش می کنند؛ در مورد یادشده، بویژه می پندارم که نشانه هایی از خودمحوربینی زنده یاد احسان طبری را نیز به نمایش می گذارد؛ برای آن، دلیل هایی از همان نوشته و نیز برخی نوشته های دیگر آن زنده یاد دارم که در اینجا به آن ها نمی پردازم. اینکه «هدایت در نویسندگی به دنبال شناخت و پرداخت نمونه های اصیل ایرانی رفت ...»۸ و «... برخی آثار هدایت خوش بینانه و به سود زندگی و مبارزه است»۹ و نیز «گذاردن دست نویسِ نوشته هایش در اختیار دوستان و شنیدن نقد آن ها عادت دائمی اش بود ...»۱۰ به روشنی رد پای روند رویدادهای اجتماعی بر کار و زندگی پربار نویسنده ای حساس را دربر دارد؛ برخلاف آن دیگری که برآورد زندگیش، رویهمرفته نمودار گونه ای سازش با شرایط گاه بسیار ناهمساز و ناسازگار با ادعاها و کارکردی چون ملاتِ چسباننده ی سنگ و کلوخ و خاک و خُل با یکدیگر بوده است. من به این یک نیز ایرادی نمی گیرم؛ گرچه چنین شیوه کارکردی را رویهمرفته از سرشت و روندی انقلابی دور و تهی می دانم؛ و می پندارم، کسی چون صادق هدایت آن ها را نیک می دیده و تنها چاره را لب فروبستن می دیده است. از آنگونه خاموشی که وی در «بوف کور» درباره ی آن می گوید:
«در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد.»۱۱ ... و به هر رو، تفاوت های روشنی میان این دو با یکدیگر هست. به این نکته نیز در اینجا نمی پردازم؛ گرچه بسان چیزی آزاردهنده در اندیشه ام که راهی به بیرون می جوید، شاید در آینده ناچار باشم چیزکی در این باره بنویسم؛ آن هم نه با آماجِ هم زدن گل و لای گذشته که برای روشنگری درباره ی به میدان پا گذاشتگانی نادان، سیاست باز و گاه نابکار که پشت وی سنگر می گیرند و خود را به وی می چسبانند تا کالای بی ارزش خود را در آشفته بازار کنونی بهتر بفروشند؛ همان کار ناشایستی که دیگران نیز از گذشته ای دورتر تاکنون به آن دست یازیده اند و در نمونه ی کم و بیش تازه ترش، حتا به نادان هایی برمی خوری که پارسی را نیز درست نمی توانند بنویسند؛ ولی با یکبار دید و بازدید زورکی پذیرفته شده از سوی زنده یاد احمد شاملو، خود را شاگرد و پیرو وی جا می زنند!

صادق هدایت، درون آدم ها و حتا از آنِ سرترین شناخته شدگان جامعه ی دوران خود را بسی بهتر از خودشان می دید؛ در نوشته ی پیش تر یادشده ی احسان طبری، واپسین برخورد وی با صادق هدایت، نمونه ای آموزنده و تکان دهنده را به نمایش می گذارد:
«پس از حادثه آذربایجان كه هدایت از ناتوانی جنبش برای محو سلطنت ناراضی بود و نمی ‌توانست در این مساله، واقع بینانه قضاوت كند و مقدمه كتاب ”گروه محكومین“ را در ۴۰ صفحه نوشته بود، من با او در میدان توپخانه بر خوردم. با محبتی كه بین ما بود، سر صحبت را باز كردم و از مقدمه او ابراز ناخرسندی نمودم و وارد بحث فلسفی طولانی در باره اصالت انسان و پیروزی نهایی اش بر همه ی چیزهای ضد انسانی شدم. از توپخانه تا اواسط اسلامبول، سخنان مرا شنید و كلمه‌ای جواب نداد. من گفتم:
تو كه همه‌اش ساكت هستی، آدم وحشت می ‌كند. هدایت با لبخند كوچكی گفت:
”اصلا شما خوش وحشتید‍!“ و با این جمله یك بار دیگر ناخرسندی خود را از ناتوانی ما در نبرد با سلطنت و اربابانش بیان داشت و یك بار دیگر مرا بور كرد.»۱۲ 

از دید من، نتیجه گیری احسان طبری از چرایی برخورد صادق هدایت به گفتگویی یکسویه که وی تنها در پایان آن سه چهار واژه بر زبان آورده و گرد کردن آن به «ناخرسندی ... از ناتوانی ما در نبرد با سلطنت و اربابانش»، بر بنیاد همین گفته ها، چندان درست نیست و بر زبان رانده شدنِ «اصلا شما خوش وحشتید‍!» از سوی هدایت، بیش و پیش از هر چیز دیگر، خود احسان طبریِ جوان را نشانه گرفته است و او در سرشت خود، همان «صادق هدایت»ی است که در برخورد با زنده یاد محمدعلی افراشته که از نق و نوق های روشنفکران کافه نشین درباره ی روزنامه ی تازه بنیادش: «چلنگر» بور شده بود، وی را به پیگیری کار خود دلگرم می کند؛ فشرده ای از آن ماجرا چنین است:
«افراشته که نام روزنامه ی فکاهی تازه درآمده اش را به پیشنهاد صادق هدایت ”چلنگر“ برگزیده، راهیِ کافه ای در نامدارترین خیابان آن روز تهران: اسلامبول که هدایت و برخی دوستان روشنفکرش، بیش تر شب ها در آن گرد می آمدند، می شود تا با وی درباره ی روزنامه اش گپی داشته باشد. خودِ وی داستان را سال ها پس از آن، چنین بازگو نموده است:
وقتی که می‌خواستم روزنامه را منتشر کنم، روی انتخاب نام آن خیلی فکر کردم و در این مورد با دوستان دور و نزدیک به مشورت پرداختم. در این میان هرکس به ذوق و سلیقه ی خود نظری داد و نامی انتخاب کرد. مرحوم صادق هدایت نام ”چلنگر“ را به من پیشنهاد کرد و من آن را پسندیدم و روزنامه را با این نام منتشر کردم ... غروب روزی که روزنامه منتشر شد، به کافه ی فردوسی (در خیابان اسلامبول) که پاتوق صادق هدایت و سایر دوستان بود، آمدم. هدایت هنوز نیامده بود و چند تن از روشنفکران و کرسی‌نشینان کافه ی فردوسی جمع بودند. با دیدن من هر کدام به نوعی اظهار نظر کردند؛ ولی اکثریت این گروه روزنامه را نپسندیده بودند و می‌گفتند سوژه‌ها و مطالب آن پیش‌پاافتاده است. من هم مثل بچه‌های یتیم و کتک‌خورده پشت میز کز کرده بودم که صادق هدایت از در کافه وارد شد. از دور به طرفم آمد و مرا بوسید و انتشار چلنگر را به من تبریک گفت. پس از چند لحظه گفتم:
”آقای هدایت، این بر و بچه‌ها از روزنامه خوش‌شان نیامده“. خنده‌ای کرد و گفت:
”شانس آوردی. اگر اینها از روزنامه ی تو تعریف می‌کردند، من ناامید می‌شدم. روزنامه ی تو مال اینها نیست؛ مال مردم جنوب شهر و زاغه‌نشینان است که فقط دو کلاس اکابر سواد دارند.“

به پندار آوردن آن چندان سخت نخواهد بود، چنانچه آن رویدادِ فرخنده و دیداری اینچنین با صادق هدایت که افراشته وی و آثارش را بسیار دوست می داشت، رخ نمی داد، نق و نوق آن گروه ”روشنفکران کافه نشین“۱۳ تا چه اندازه در روح حسّاس سراینده و کارِ وی نقش منفی می توانست داشته باشد.»۱۴

صادق هدایت «... به قول خود، مانند اسب‌های گاری ”علویه خانم“ در جاده خراسان بود كه همه ی مسافران را با خود می‌ كشید و می ‌برد. این تشبیه را خود او زمانی پس از انتشار داستان بلند ”علویه‌خانم“ به من گفت؛ در حالی كه نگاهش در پس عینك تابشی داشت، پرسید:
ـ  مرا در این كتاب شناختی؟

من جواب پرتی دادم.

گفت:
ـ نه! نه! من آن اسب‌ها هستم كه زیر قنوت سورچی باید رجاله‌های این جامعه را با خودشان ببرند.
چه تشبیه دردناك، پر از غرور و زیبایی! من روزها تحت تاثیر این تشبیه هدایت بودم.»۱۵

... و آن اسب ها چه زود از نفس افتادند؛ افسوس!

ب. الف. بزرگمهر    هشتم اسپند ماه ۱۳۹۲

پانوشت:

۱ ـ با الهام از سروده ی زیبا و دلنشین حافظ شیرازی:
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب      یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

۲ ـ اکبر گنجی پلید

۳ ـ «پیر پرنیان اندیش ـ خاطرات هوشنگ ابتهاج»، میلاد عظیمی و عاطفه طیه، سال ۱۳۹۱

۴ ـ  همانجا

۵ ـ «آنچه در زندگی كم داری، این است كه بتوانی دیگران را بهتر دریابی!»، ب. الف. بزرگمهر، سوم تیر ماه ۱۳۹۲

۶ ـ «صادق هدایت»، برگرفته از کتاب «از دیدار خویشتن»، احسان طبری

۷، ۸، ۹ و ۱۰ ـ همانجا

۱۱ ـ «بوف کور»، صادق هدایت

۱۲ ـ «صادق هدایت»، برگرفته از کتاب «از دیدار خویشتن»، احسان طبری

۱۳ ـ صادق هدایت را نمی توان بخشی از این گروه بشمار آورد. تا آنجا که خوانده ام و می دانم، وی به جز گروه کم و بیش کوچکی از روشنفکرانی اهل ادب و اندیشه و بویژه زنده یاد محمدعلی نوشین که با وی بسیار نزدیک بود با کسی دیگر دوستی نزدیکی نداشته و در آن گردهمایی های عصرانه و شبانه، بیش تر آن گروه از روشنفکران بیمایه و خودنما را که در همه ی دوره ها و در همه جا یافت می شوند، ریشخند می کرده است. افزون بر آنکه، کارِ و توانایی ادبیش که بخشی ماندگار از ادبیات ایران زمین را دربر می گیرد، وی را نیز برای همیشه در قلب سرزمین خود جای داده است.
از زیرنویس «آنچه در زندگی كم داری، این است كه بتوانی دیگران را بهتر دریابی»، ب. الف. بزرگمهر، سوم تیر ماه ۱۳۹۲

۱۴ ـ «آنچه در زندگی كم داری، این است كه بتوانی دیگران را بهتر دریابی»، ب. الف. بزرگمهر، سوم تیر ماه ۱۳۹۲

۱۵ ـ «صادق هدایت»، برگرفته از کتاب «از دیدار خویشتن»، احسان طبری

دلم برای خودم تنگ شده ...


دلم تنگ است
برای خانه پدری
برای گلدان‌های شمعدانی کنار حوض 
برای بوی زعفران شله زرد های نذری 
برای باغبان پیر که پشت درخت بید یواشکی سیگار می‌کشید 

برای قرمزی و شیرینی‌ یک قاچ هندوانه
برای خواب روی پشت بام، یک شب پر ستاره 
برای پریدن از روی جوب 
برای ایستادن در صف نانوایی 

برای خوردن یک استکان کمر باریک چایی
برای قند پهلویش 
برای پنیر و گردویش 
برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه 
برایِ هیاهویِ بچه‌ها پشت دیوار هر خونه 

خانه پدری یک بهانه بود 
دلم برای کودکی‌هایم 
دلم برای نیمه ی گم شده ام 
دلم برای خودم تنگ شده ...

نیکی فیروزکوهی 

نوشته و تصویر از «گوگل پلاس»  

عکس یادگاری!









هنوز هم بچه را از لولو می ترسانند! لولو که ممه را برد ... ـ بازانتشار

وعده ی سرِ خرمنِ میوه چینان و دزدان، سی و پنج سال پس از انقلابی شکوهمند! زهی گستاخی و بی شرمی!


تصویری از آلبر کامو به همراه نوشته ای سفسطه آمیز که گویا از آنِ وی است، درج کرده که پس از صغرا و کبرای آن، چنین نتیجه می گیرد:
«... کشور اول زنده بماند و بعد امکان عادلانه تر شدنش باشد.»

برگرفته از «گوگل پلاس»

می نویسم:
رفتی، حسابی گشتی؛ یک چنین چیزی پیدا کردی! آفرین بر شما! ولی یک لحظه هم شد با خودت فکر کنی تا چه اندازه چنین حرفی بی پایه است؟! برای چه باید چنین تقدمی قائل شد؟

درست برعکس چنین حرفی، جایی که عدالت باشد و مردمانش بر سرنوشت خود فرمانروا، هیچ نیرویی آن را نمی تواند بشکند. درست به دلیل ناعادلانه بودن شرایط کشورمان که مشتی دزد بیشرف بر آن فرمان می رانند و تنها مساله شان، تاکید می کنم: تنها مساله شان، گرفتن تضمین بقا برای «بیضه اسلام» یا همانا بیضه ی آقایان است، چنین اوضاعی پیش آمده که می توانند به ملت ایران زور بگویند.

شما می گویید به این جماعت دزد که روزانه حجم بزرگی سرمایه نیز برای روز مبادای خودشان از کشور بیرون می برند، باید فرصت داد که بیش تر بچاپند و سرزمینی سوخته در پشت سر خود بر جای بگذارند؟! این، چیزی است که از زبان کامو آن را تبلیغ می کنید! از دید من، مساله را کاملا واژگون در میان می گذارید.

ب. الف. بزرگمهر   ۱۲ مهر ماه ۱۳۹۲

امپریالیست ها از دیدن چنین کاربردهای فن آورانه ای با دُم شان گردو می شکنند!


از زبان امپریالیست ها، در گفتگوهایی با یکدیگر:
بگذار از بامداد تا شام و حتا نیمه شب نماز بخوانند و روزه بگیرند و روضه خوانی راه بیندازند و از خدا برای آمرزش روح خود در آن جهان یاری بخواهند! اینگونه، از همان کودکی آدم های فرمانبرداری بار می آیند و می توانیم بهتر و بیش تر از هم اکنون، توی سرشان بزنیم! ... باید زمینه ی گسترش چنین دینی را در اروپا و آمریکا و همه جای دیگر جهان فراهم کنیم! بسیار به سود ما خواهد بود که این دین را نه در کالبد تندروانه ی آن که در کالبدی اروپاپسند و جاهای دیگرپسند، همه جا تبلیغ کنیم؛ تنها با چنین دینی است که می توانیم توی سر هر جنبش اجتماعی در هرجایی بزنیم ...

ب. الف. بزرگمهر     هشتم اسپند ماه ۱۳۹۲ 


ساخت آدمواره ی نماز خوان در ورامين!



جایی در آبخُست کیشِ ایران با کاسه هایی داغ تر از آش!



انگل های اسلام پیشه! ایرانیان را از دوزخی در جهانی نادیده نترسانید!

دوزخی که ساخته اید، مردم ایران را از هر دوزخی بی نیاز می کند!

ماجرایی تکان دهنده از زندگی سیاه یک دختر تن فروش

شاید برای شما هم پیش آمده باشد با اعصابی برانگیخته از ترافیک و سری که از شدت سرماخوردگی در مرز ترکیدن است در خیابان مانده باشید و زمین و زمان را به هم بدوزید؛ ولی ماجرای پیرامون میدان ونک، داستان تلخی است از درد و رنج دختری که دیگر دختر نیست؛ زن نیست؛ هیچ چیز نیست؛ پوچ است و تهی شده؛ رانده شده و پر از کین! کینه ای که شاید کسانی چون ما به او پیشکش کرده ایم؛ در حالی که شاید اگر در شرایط برابر با او زندگی می کردیم، کسی بودیم بسان او، تنها، پر درد و تهی با صورتکی رنگارنگ و جامه ای نشانه دار!

ماجرا بسیار ساده پیش آمد؛ ساعت کمی از ۹:۳۰ شب گذشته بود و من، در حالی که تازه با پیچیدن به سوی یکی از فرعی های میدان ونک کمی از ترافیک رهایی یافته بودم با دخترکی روبرو شدم که ترسان کنار خیابان می دوید.

ناخودآگاه با زدن چند بوق از او خواستم که سوار شود. دخترکی بود کم سن و سال با شال و مانتویی خوش دوخت و گرانبها و چهره ای پر آرایش که حتی زیر آن سرخاب و سفیداب ها هم  از نگرانی چون گچ سپید بود.

از در پشتی سوار شد. چند لحظه ای به خاموشی گذشت و من با کنجکاوی از آینه در چهره جوان  و بی روح او می کاویدم  و سرانجام در حالی که نمی دانستم چه باید بکنم، آرام از وی پرسیدم:
چرا در خیابان می دویدی؟ چه مشکلی داری؟

پاسخ او سکوت بود و من همچنان کنجکاوانه در چهره اش، چشم پاسخ داشتم ... آرام می راندم؛ ناچار از او پرسیدم، خانه اش کجاست تا او را برسانم؛ ولی برق کینه در نگاهش درخشید و مرا از پرسشم پشیمان کرد!

ناگهان چنان هق هق گریه ای سر داد که دل سنگ را آب می کرد ... پس از چند دقیقه گفت:
«شما بچه پولدار ها فکر می کنید، کی هستید؟! ها؟ چیه، فکر می کنی خونه ی من هم مثل شماها همینجاهاست که می خوای من و برسونی؟!»

هر چند با آن سر و وضعی که داشت، از گریه ناگهانی او و سخنانش برانگیخته شده بودم، ولی از نسبت دادن واژه ی پر از کین «بچه پولدار» به خودم، ناخودآگاه خنده ای سر دادم که از چشم دخترک دور نماند و پس از اینکه چند ناسزای آبدار نثارم کرد با آرامش به او گفتم:
«من خانه ام از اینجا خیلی دور تر است و فکر نمی کنم بچه پولدارها پراید قرضی سوار شوند.»

نگاهش کمی آرام گرفت. از او خواهش کردم نشانی خانه اش را بدهد ... و  او از برزنی برایم گفت که در پایان تهران و روی خط راه آهن قرار دارد. از برزنی برایم گفت که مادر و خواهر کوچکترش در آن جان داده بودند. از خانه ای برایم گفت که پدر معتادش با کمربند به مادرش یورش می برد و به او و خواهر کوچکترش تجاوز می کرد تا جایی که مادر و خواهرش تاب نیاوردند؛ ولی به گفته ی خودش، او جانِ سگ داشت که هنوز زنده مانده است!

از چهره ای می گفت که زیباست و پدرش می گوید، باید با آن درآمدزایی کند و اگر شب به شب، پول به خانه نیاورد، تنها برادرش را که ۱۰ سال بیشتر ندارد، معتاد می کند و می فروشد!

او این ها را می گفت و من هربار بیش تر مچاله می شدم؛ او می گفت و من در خود می شکستم. او می گفت و من از اعصاب خرد خودم، شرم زده می شدم.

می گفت ۱۶ سال بیشتر ندارد؛ از ۱۰ سالگی آنقدر با مردهای گوناگون سر کرده که حسابش از دستش در رفته ... می گفت که یکبار با برادرش فرار کرده، ولی از زور گرسنگی و بی پناهی باز به همان خانه ی دوزخ بازگشته است. امروز هم از نامردی پسر پولداری می گریخت که می خواسته از بدبختی او فیلم بگیرد و با دوستانش خوش بگذراند! می گفت که گوشی او را دزدیده و گریخته است ...

می گفت از نگاه های پر از کینه ی زنان و دختران بیشتر کینه به دل دارد تا نگاه هرزه ی مردهای بی شرم. می گفت و من می گریستم ...

دور و بر میدان آزادی بود که پیاده شد. نه نشانی به من داد و نه راه تماسی! می گفت آب از سرش گذشته است و می داند، برادرش هم روزی مانند پدر خواهد شد؛ ولی ...

دلم می خواست پی اش بروم ... دلم می خواست به نهادی، سازمانی کسی، جایی معرفی اش کنم که از آن ها کمک بگیرد؛ ولی او پدر داشت؛ پدر به آرش سرپرست خانواده! پدری که می تواند هر لحظه او را از بهزیستی یا سایر نهاد ها واخواهی کند!

من دست از پا دراز تر با چشمانی خیس به خانه بازگشتم؛ چشمانی که هرگز با دیدن دخترکان خیابانی رنگ کینه به خود نخواهد گرفت؛ چشمانی که اجازه نخواهم داد رنگ دلسوزی و کوچک شمردن آن ها را به خود بگیرد ...

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از سوی اینجانب؛ بخش پایانی آن را که کم و بیش سویه ای پندآمیز (پند و اندرز به چه کسانی؟!) داشت، پیراسته ام. برنام و زیربرنام آن از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!