به مناسبت هفتم اسفند ماه، سی مین سالگرد تیرباران
ناخدا افضلی و یاران
هفتم اسفند ماه امسال، سی سال از جنایت هولناک سران رژیم
ولایت فقیه بر ضد افسران دلیر و کادرهای
برجسته حزب توده ایران می گذرد. کارگزاران استبداد و ارتجاع، هراسناک از رشد
اجتماعی حزب ما و نفوذ اندیشه های آن درون جامعه به بهانه ی سراپا دروغ ”تدارک کودتای نظامی“ به حزب توده ی ایران یورش
آوردند تا خیانت شان به آرمان های انقلاب شکوهمند بهمن ۵۷ و کشاندن ایران به بند
زنجیرهای یک رژیم دیکتاتوری قرون وسطایی را پنهان نمایند.
در دروغ بودن ادعای ”کودتای حزب“ همین بس که مهندس میرحسین
موسوی، نخست وزیر وقت حکومت، سال ها پس از آن در یک مصاحبه مطبوعاتی درباره ی این
ادعا از جمله گفت:
«در جریان حزب توده، به ما تلفن زده شد که
حزب توده توطئه ی وسیعی را پی ریخته و مساله چنین مطرح بود که ظرف ۴۸ ساعت یا ۲۴ ساعت ممکن است
اتفاقاتی بیفتد. تلفن کردیم به برادرمان جناب هاشمی رفسنجانی و مساله با بقیه مسوولین
بالای مملکتی مطرح شد. گویا حضرت آیتالله خامنهای با آیتالله موسوی اردبیلی آن
وقت تشریف نداشتند. بالاخره فوراً خدمت امام رفتیم. برادران اطلاعاتی مساله را
گزارش دادند. حضرت امام با دقت مساله را گوش دادند. سپس تحلیلی در ظرف چند دقیقه
از روند حرکت شرق و غرب ارائه کردند و فرمودند: این اطلاعات کاملاً نادرست است. هیچ
مسالهای پیش نخواهد آمد. اصرار شد که آقا چنین نیست، خود آنان اعتراف کردهاند. ایشان
فرمودند: من نمیگویم مواظب نباشید و تحقیق نکنید؛ ولی بدانید این مسائل و اطلاعات
دروغ است. بعد هم تحلیل حضرت امام درست در آمد و نظر ایشان ثابت شد. پس از اثبات
عدم کودتا، اتهام را به جاسوسی برای شوروی تغییر دادند ...“ (به نقل از میرحسین
موسوی با نشریه ”حوزه“، فروردین و اردیبهشت ـ خرداد و تیر ۱۳۶۹، شماره ۳۷ و ۳۸)
به دنبال یورش گزمگان امنیتی جمهوری اسلامی به حزب ما و
برپایی نمایشات مشمئز کننده تلویزیونی و سپس تشکیل بیدادگاه های نظامی به ریاست ریشهری
جنایتکار و همکاری علی یونسی، مشاور حسن روحانی، در روز ۶ اسفند ماه سال ۱۳۶۲، ده تن از
اعضای حزب که در میان آنها برخی از برجسته ترین فرماندهان ارتش و قهرمانان دفاع میهنی
به همراه چند تن از کادرهای مجرب و پرسابقه توده ای حضور داشتند، به جوخه اعدام
سپرده شدند.
در ششم اسفند ماه، رفقا، ناخدا دکتر بهرام افضلی، فرمانده
نیروی دریایی و فاتح نبردهای دریایی خلیج فارس، سرهنگ بیژن کبیری، فرمانده نیروهای
هوابرد و فاتح عملیات شکستن محاصره آبادان، سرهنگ هوشنگ عطاریان، قهرمان مرحله
نخست جنگ و فاتح عملیات غرب کشور و مشاور وزیر دفاع، سرهنگ حسن آذرفر، استاد
دانشکده افسری و معاون پرسنلی نیروی زمینی از برجسته ترین و مجرب ترین افسران وقت
ارتش، شاهرخ جهانگیری، عضو مشاور کمیته مرکزی حزب و از مسوولان سازمان نوید،
ابوالفضل بهرامی نژاد، پژوهشگر توانا، محمد بهرامی نژاد از کادرهای حزب، فرزاد
جهاد، قهرمان مقاومت درکمیته مشترک، رضا خاضعی از کادرهای با سابقه و خسرو لطفی از
کادرهای ورزیده ی حزب، جان و هستی سوزان خود را نثار مبارزه در راه خوشبختی انسان
ساختند.
از آن جنایت هولناک، سی سال می گذرد؛ ولی نام و خاطره و
راه رفقای قهرمان ما همواره و همیشه زنده است. رژیم واپسگرای ولایت فقیه با اعدام
این ده مبارز فداکار توده ای، کینه ی خود را به حزب و آرمان های مردمی آن نشان داد؛
همین رژیم واپس گرا در فاجعه ملی، توده ای ها و دیگر مبارزان میهن دوست و ترقی
خواه را با برپایی دادگاه های چند دقیقه ای تفتیش عقاید، قتل عام کرد و اینک با
تخریب خاوران می کوشد تا به پندار خود، گرد فراموشی بر جنایات بی شمار خویش
افشاند.
نام رفقای شهید: ناخدا افضلی و یاران او آذین بند درفش رزم
مردم ایران بر ضد استبداد، ارتجاع و امپریالیسم، برای عدالت اجتماعی، آزادی،
استقلال، صلح و طرد رژیم ولایت فقیه است. حزب ما به داشتن چنین فرزندان فداکار،
فروتن و ایثارگری به خود می بالد! یاد آنان جاودانه و راهشان پر رهرو باد!
در زیر بخش هایی از
”گزارشی از واپسین لحظات زندگی ده شهید توده ای“ به نقل از کتاب شهیدان
توده ای را به این مناسبت می آوریم.
گزارشی از واپسین لحظات زندگی ده شهید توده ای
و خورشیدها تكرارشان می كنند
در همه ی لبخندها
و در همه ی پیوندها
در سرسراها و دهلیزهای پر هول و هراس “اوین” همهمه ی گنگی می پیچد. درهای آهنین، یكی پس از
دیگری بر پاشنه می چرخند و سلول های تنگ و خفه، دهان می گشایند.
گروه گروه اسیران دربند توده ای، اكثریتی، اقلیتی و مجاهد
با مشت و لگد و دشنام و توهین به سالن بزرگ زندان رانده می شوند و میان دو ردیف از
“توابین” محاصره می شوند. “توابین” چندین برابر بیش از آنها هستند.
ساعت، ۱۱ شب است. در و دیوار سالن از شعارهای ارتجاعی و
متهوع پوشانده شده است. باید منتظر حادثه ای بود. حتما جلادان خواب تازه ای دیده
اند، موج دلهره فضا را انباشته است. در چهره ها نگرانی موج می زند.لبخندی شوم بر
چهره ی خالی از عاطفه ی زندانبانان سایه انداخته است.
ـ چه خبر شده؟
ـ دندان روی جگر بگذارید كافرها! صبر كنید؛ خودتان می فهمید!
گفته های استهزا آمیز زندانبانان و “توابین” از هر سو شنیده می شود. غبار دردی، چهره ی تكیده
ی زندانبانان را تیره تر می كند. لحظاتی چند، سكوتی پردغدغه سالن را فرا می گیرد ...
صدای گام هایی می آید ... و بالاخره آنها را می آورند؛ در محاصره ی پاسداران و شكنجه
گران ...
اینانند
میهن پرستان توده ای،
گل های سر سبد انقلاب
فاتحان قلب مردم،
دروازه های مرگ
و شكنجه گاه های پر هول ...
همگی مرتب هستند و سر و وضع آراسته ای دارند. آنان به
مهمانی خون می روند.
***
این ناخدا افضلی است. كاپشن و شلوار پوشیده، ریشش را
اصلاح كرده و لبخند محزونی بر لب دارد. انگار همراه عطاریان و كبیری به مقر
فرماندهی می روند. انگار كه اسیران انقلابی را سان می بینند.
ـ پیش به سوی پیروزی! مقاومت كنید! مردم با شما هستند.
اینان، قهرمانان میهن دردمند و ستمكش شما هستند؛ ناخدا
افضلی، فرمانده ی نیروی دریایی؛ سرهنگ عطاریان، فرمانده عملیات غرب؛ سرهنگ بیژن كبیری،
فاتح خرمشهر؛ این، سرهنگ آذرفر است! اینان، فاتحان قلب مردمند. از یك سوی، دشمن را
از مرزهای میهن واپس راندند و از دیگر سو خواستار پایان جنگ شدند؛ و همین بود كه
كفه ی جرم آنها را در بیدادگاه “شرّ” سنگین
تر كرد.
ـ نگاه كنید! این فرزاد جهاد است؛ محكم تر و استوارتر از همیشه.
ـ غلامرضا خاضعی، تجسم درد محروم ترین مردم میهن اش.
ـ این، شاهرخ جهانگیری است؛ انگار هنوز با پسر بازیگوشش سخن می گوید:
«فرصت نشد زیاد با هم باشیم. مرا ببخش. من در
راه آرمانی والا كار كردم و به شهادت می رسم. راه مرا پیش گیر ...»
ـ این، خسرو لطفی است؛ همو كه با سازماندهی مردم و
سنگربندی در برابر گاردها ایستاده بود. همو كه سرلشكر ریاحی را دستگیر كرد و به
عدالت سپرد؛ همو که امروز به جرم میهن پرستی اعدام می شود!
ـ این ها، محمد و ابولفضل بهرامی نژاد هستند؛ فرزندان راستین خلق كه
امروز جان بر سر آرمان های انقلابی خود می بازند ...
***
آمده اند و روبروی اسیران ایستاده اند؛ پرغرور و با صلابت؛
با عاطفه و مهربان.
زندانبانان لجن پراكنی می كنند:
«اینها جاسوس بودند ... اینها ساعتی دیگر اعدام خواهند
شد. عبرت بگیرید ...»
غرش های خشمگینی در زندان می پیچد:
ـ نه اینها جاسوس نیستن!
ـ این ها، بهترین فرزندان انقلابند!
ـ این ها، گل های سر سبد میهن ما هستند!
به اشاره ی زندانبانان، “توابین” كه پیش تر آموزش لازم را دیده اند، شروع به سرو
صدا و ناسزاگویی می كنند. از گوشه و كنار سالن، همهمه و سرو صدا بر می خیزد ...
سپس سكوت برقرار می شود.
یكی از زندانبانان رو به ناخدا افضلی می گوید:
«بگویید كه چه جنایت هایی كرده اید ... بگویید كه جاسوس
بوده اید!»
رفیق افضلی فریاد می زند:
«ما هرگز جاسوس نبودیم. ما جز خدمت به مردم و جمهوری
اسلامی كاری انجام نداده ایم؛ من نمی دانم تحت چه شرایطی این حرف ها زده شده؛ اما
این واقعیت است. ما برای شوروی جاسوسی نكردیم. ما این حرف ها را تائید نمی كنیم.»
سگرمه های شكنجه گران در هم فرو می رود. توابین بار دیگر
به اشاره ی آن ها، علیه افضلی شعار می دهند و گوجه فرنگی و غذاهای گندیده ای را كه
پیش تر آماده كرده اند به سوی او پرتاب می كنند. ناخدا افضلی لبخند می زند و سرو
صورتش را پاك می كند.
اکنون، نوبت فرزاد جهاد است. بی آنكه اندیشه ی مرگ در ایمان
او به حزبش و به مردم خللی ایجاد كند، آرام و پر غرور می گوید:
«ما در دامان پاكی پرورش یافتیم كه راهی جز راه خلق
نداشته است. به حرف هایی كه این ها درباره ی ما می گویند، باور نكنید؛ این حرف ها
همه تهمت و دروغ است.»
توابین، دیگر بار دشنامگویی را آغاز می كنند و با یورش به
میهن پرستان توده ای كه در آستانه ی اعدام بودند، آنان را زیر باران مشت و لگد می
گیرند. اربابان زندان كه به هدف های خود نرسیده اند و این صحنه پردازی به زیانشان
تمام شده، می خواهند هر طور كه هست از سخن گفتن سایر محكومان جلوگیری كنند.
در این هنگام یكی از اسیران اقلیتی فریاد می زند:
«فاشیست ها! جنایتكارها! اگر جواب راهی كه
حزب توده رفته این بود، پس از این لحظه به بعد من هم یك توده ای هستم. مرا هم
اعدام كنید!»
توابین بر سر او می ریزند و تا سر حد مرگ كتكش می زنند و
بدن خونینش را از سالن زندان بیرون می كشند.
پاسداران و شكنجه گران زندانیان، میهن پرستان توده ای را
كشان كشان به طرف در خروجی سالن می برند؛ اسیران دربند، به هنگام بردن آن ها گریه
می كنند. رفیق افضلی كه بغض گلویش را می فشارد، پیش از خروج از سالن می گوید:
«گریه نكنید رفقا، ما در راهی شهید شدیم كه به آن افتخار
می كنیم.»
***
خاموشی تلخ و سنگین و انتظار جانكاه و دغدغه آمیزی، فضای
سالن را می انبازد. دقایقی بعد، نخست صدای شلیك تك گلوله، سپس غرش رگبارهای پی در
پی، سكوت زندان را می شكند. عطر خون قهرمانان شهید، فضا را انباشته است.
ـ آنها را اعدام كردند ...
ـ این است سزای میهن پرستی؟!
پاسداری با شتاب به سالن می آید و نفس زنان می گوید:
«من یكی از اعضای جوخه ی آتش بودم.» در صدایش كینه ی عجیبی موج می زند:
«ما این كثافت ها را كشتیم. اینها كه می
گفتند ما جز خدمت به جمهوری اسلامی كاری نكردیم و درود به حزب توده می گفتند.»
لبخند های تلخ، اما غرورانگیز، بر چهره ی یكایك اسیران می
نشیند.
مامور جوخه می گوید:
«ما هم دردهان شان شلیك كردیم تا دهانشان
بسته شود.»
از میان زنان زندانی، دختری از اعضای سازمان فدائیان خلق
(اكثریت) بر می خیزد و فریاد می زند: «آدمكش ها! قاتل ها! ... راه آن ها، راه
ماست. با كشتن این ها، قهرمانان دیگری به قهرمانان حزب توده اضافه شدند.»
او نیز به سرنوشت آن رفیق اقلیتی دچار گردید؛ خونین و لت
و پار شده از سالن بیرونش بردند و پس از آن دیگر كسی او را ندید.
زندانبانان در تدارك برنامه های دیگری هستند كه صدای
زمزمه ای از میان اسیران بر می خیزد و آرام آرام اوج می گیرد:
«مرا ببوس، مرا ببوس،
برای آخرین بار،
خدا تو را نگهدار
كه می روم به سوی سرنوشت ...
بهار ما گذشته ...
و در كشاكش این آوای پرطنین است كه صدها دهان سرود خوان،
زیر ضربات مشت “توابین” و شكنجه گران، خونین
می شود.
***
بگذار تنی چند از حقیران
تازیانه سرورانشان را به كار آورند
و چهره در چهره ی قربانی هلهله كنند
بی كه تاب برآشفتن پاكان شان باشد.
پاكانی از تبار ستمكشان
كه خورشیدها تكرارشان می كنند
در همه ی لبخندها
و در همه ی پیوندها ...
برگرفته از «نامه مردم»، شماره ۹۴۱، ۵ اسپند ماه ۱۳۹۲
این نوشتار از سوی اینجانب، بویژه در نشانه گذاری ها ویرایش و
اندکی پارسی نویسی شده است. ب. الف.
بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر