از تاکسی پیاده شدم. همینطور که از خیابون رد میشدم، داشت توی گوشم می خوند:
زندگی هنوز خوشگلی هاشو داره ... و من هم باهاش تکرار میکردم
تا رسیدم به اینجا ... این ها داشتند توی سطل آشغال، دنبال چیزی میگشتند.
رفتم طرف شون، پرسیدم چیزی لازم دارید؟
گفت: بله؛ یک جایی برای این بچه!
گفتم: مگه بغلتون باشه، نمی شه؟!
گفت: خودمون جایی نداریم؛ این را چکار کنیم؟
... بچه بغل همونجا نشستند! از جلو نگذاشتند عکس بگیرم.
از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب.
الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر