دوزخی که ساخته اید، مردم ایران را از هر دوزخی بی
نیاز می کند!
ماجرایی تکان دهنده از زندگی سیاه یک دختر تن فروش
شاید برای شما هم پیش آمده باشد با اعصابی برانگیخته از
ترافیک و سری که از شدت سرماخوردگی در مرز ترکیدن است در خیابان مانده باشید و زمین
و زمان را به هم بدوزید؛ ولی ماجرای پیرامون میدان ونک، داستان تلخی است از درد و
رنج دختری که دیگر دختر نیست؛ زن نیست؛ هیچ چیز نیست؛ پوچ است و تهی شده؛ رانده
شده و پر از کین! کینه ای که شاید کسانی چون ما به او پیشکش کرده ایم؛ در حالی که
شاید اگر در شرایط برابر با او زندگی می کردیم، کسی بودیم بسان او، تنها، پر درد و
تهی با صورتکی رنگارنگ و جامه ای نشانه دار!
ماجرا بسیار ساده پیش آمد؛ ساعت کمی از ۹:۳۰ شب گذشته بود و
من، در حالی که تازه با پیچیدن به سوی یکی از فرعی های میدان ونک کمی از ترافیک رهایی
یافته بودم با دخترکی روبرو شدم که ترسان کنار خیابان می دوید.
ناخودآگاه با زدن چند بوق از او خواستم که سوار شود.
دخترکی بود کم سن و سال با شال و مانتویی خوش دوخت و گرانبها و چهره ای پر آرایش
که حتی زیر آن سرخاب و سفیداب ها هم از
نگرانی چون گچ سپید بود.
از در پشتی سوار شد. چند لحظه ای به خاموشی گذشت و من با
کنجکاوی از آینه در چهره جوان و بی روح او
می کاویدم و سرانجام در حالی که نمی
دانستم چه باید بکنم، آرام از وی پرسیدم:
چرا در خیابان می دویدی؟ چه مشکلی داری؟
پاسخ او سکوت بود و من همچنان کنجکاوانه در چهره اش، چشم
پاسخ داشتم ... آرام می راندم؛ ناچار از او پرسیدم، خانه اش کجاست تا او را برسانم؛
ولی برق کینه در نگاهش درخشید و مرا از پرسشم پشیمان کرد!
ناگهان چنان هق هق گریه ای سر داد که دل سنگ را آب می کرد
... پس از چند دقیقه گفت:
«شما بچه پولدار ها فکر می کنید، کی هستید؟! ها؟ چیه، فکر
می کنی خونه ی من هم مثل شماها همینجاهاست که می خوای من و برسونی؟!»
هر چند با آن سر و وضعی که داشت، از گریه ناگهانی او و سخنانش
برانگیخته شده بودم، ولی از نسبت دادن واژه ی پر از کین «بچه پولدار» به خودم،
ناخودآگاه خنده ای سر دادم که از چشم دخترک دور نماند و پس از اینکه چند ناسزای آبدار
نثارم کرد با آرامش به او گفتم:
«من خانه ام از اینجا خیلی دور تر است و فکر نمی کنم بچه
پولدارها پراید قرضی سوار شوند.»
نگاهش کمی آرام گرفت. از او خواهش کردم نشانی خانه اش را
بدهد ... و او از برزنی برایم گفت که در پایان
تهران و روی خط راه آهن قرار دارد. از برزنی برایم گفت که مادر و خواهر کوچکترش در
آن جان داده بودند. از
خانه ای برایم گفت که پدر معتادش با کمربند به مادرش یورش می برد و به او و خواهر
کوچکترش تجاوز می کرد تا جایی که مادر و خواهرش تاب نیاوردند؛ ولی به گفته ی خودش،
او جانِ سگ داشت که هنوز زنده مانده است!
از چهره ای می گفت که زیباست و پدرش می گوید، باید با آن
درآمدزایی کند و اگر شب به شب، پول به خانه نیاورد، تنها برادرش را که ۱۰ سال بیشتر
ندارد، معتاد می کند و می فروشد!
او این ها را می گفت و من هربار بیش تر مچاله می شدم؛ او
می گفت و من در خود می شکستم. او می گفت و من از اعصاب خرد خودم، شرم زده می شدم.
می گفت ۱۶ سال بیشتر ندارد؛ از ۱۰ سالگی آنقدر با مردهای گوناگون
سر کرده که حسابش از دستش در رفته ... می گفت که یکبار با برادرش فرار کرده، ولی
از زور گرسنگی و بی پناهی باز به همان خانه ی دوزخ بازگشته است. امروز هم از نامردی
پسر پولداری می گریخت که می خواسته از بدبختی او فیلم بگیرد و با دوستانش خوش
بگذراند! می گفت که گوشی او را دزدیده و گریخته است ...
می گفت از نگاه های پر از کینه ی زنان و دختران بیشتر کینه
به دل دارد تا نگاه هرزه ی مردهای بی شرم. می گفت و من می گریستم ...
دور و بر میدان آزادی بود که پیاده شد. نه نشانی به من
داد و نه راه تماسی! می گفت آب از سرش گذشته است و می داند، برادرش هم روزی مانند
پدر خواهد شد؛ ولی ...
دلم می خواست پی اش بروم ... دلم می خواست به نهادی،
سازمانی کسی، جایی معرفی اش کنم که از آن ها کمک بگیرد؛ ولی او پدر داشت؛ پدر به آرش
سرپرست خانواده! پدری که می تواند هر لحظه او را از بهزیستی یا سایر نهاد ها واخواهی
کند!
من دست از پا دراز تر با چشمانی خیس به خانه بازگشتم؛
چشمانی که هرگز با دیدن دخترکان خیابانی رنگ کینه به خود نخواهد گرفت؛ چشمانی که
اجازه نخواهم داد رنگ دلسوزی و کوچک شمردن آن ها را به خود بگیرد ...
از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از سوی اینجانب؛
بخش پایانی آن را که کم و بیش سویه ای پندآمیز (پند و اندرز به چه کسانی؟!) داشت،
پیراسته ام. برنام و زیربرنام آن از آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر