... به گمان تو تنها کرسی ها آبنوسین و چوبین،
جامه ها پرندین و کرباسین و جام ها زرّین و گلین اند و در عرصه ی پندارها، سخن از
عالی و متوسط گناه است؟ «سقراط و شاعر»، احسان طبری
* «هنر، کوچک و بزرگ ندارد!»، ب. الف. بزرگمهر، ۶ تیرماه ۱۳۹۰
طرحی است از دختری که از میان گل هایی لاله گون قد کشیده
و سروده ای است از «بابا طاهر عریان» که آمیختگی این دو با هم را می پسندم و می
نویسم:
«... هم تصویر، هم سروده بسیار زیبا هستند! همین الان توی
تارنگاشت خودم هم درجش می کنم تا این وری ها هم کمی آلاله ای شوند!»
کسی، واکنشی چنین نشان می دهد:
«باسلام به همه
عزیزان.بچه ها انصافا سوال خیلی خیلی مهمی دارم! واقعا انتظارجواب و نظرتون رو
دارم. چندوقت پیش، دو سه تا ازدلنوشته های سال هفتادو پنجم رو درج کردم؛ بعدعکس
یکی از تابلوهام رو که فقط عکسشو داشتم ـ خودش سالهای پیش به فروش رسیده ـ رو هم
گذاشتم؛ باکمال تعجب، هیچ نظر و کامنتی حتی به انتقاد، برام کسی ننوشت! فوق العاده
برام سوال شد که چرا؟ الان یک شعر از ”بابا“ درج شده و یک تصویر معمولی که طبیعتا شعر
”بابا“ به این تصویر ارجحیت داره. چندنظر داده شده؛ خب! خیلی هم خوبه؛ اما بازم تو
کار خودم موندم. لطفا نظربدید»
از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب.
الف. بزرگمهر
خوشبختانه آن را می بینم؛ چون از بنیاد دلبستگی چندانی به
یادداشت های زیر نوشته ها یا هر کار دیگری ندارم و جز در موردهایی ویژه به سراغ
شان نمی روم؛ شاید خوی چندان خوبی نباشد؛ ولی به هر رو و باید گفت: خوشبختانه، خدای
نادیده، گِلِ هستی هر کسی را بگونه ای دیگر سرشته و گوناگونی رنگارنگی از آدمیان پدید
آورده است که هر یک برای خود، جانوری یگانه است و من هم یکی از این جانوران!
از خود می پرسم:
پاسخ به نوشته ی من است یا از آنِ کس دیگری؟ نگاه می کنم
و می بینم، کس دیگری چیزی ننوشته است؛ بنابراین، پاسخی است بر نوشته ی من! به وی
پاسخ کنایه آمیز می دهم:
«خوب! دلیلش اینه که کسی
نقاشی های شما رو درک نمی کنه! حالا باز هم خدا را شکر کنید که نقاشی تون رو یکی
خرید، نقاشی های بهترین نقاش های قرن نوزدهم اروپا رو هیچکس به یه پاپاسی هم نمی
خرید و همه شون هم بیچاره ها از تنگدستی مردند. کسی چه می دونه؟ شاید نقاشی های
شما رو هم ۵۰ سال بعد بسان نقاشی های اونا به بهای خوبی خریدند؛ اینه که سپارش می
کنم، هرجور هم شده تخم و ترکه ای راه بندازین که دستکم به فرزندان و نوادگان
چیزی بماسه! چه ملت کم ذوقی هستیم ما؟!»
پاسخی همراه با مهربانی داده است:
«باسلام بهزادجان؛ اول، بازم به معرفت شما که نظرگذاشتی. دوم،
عزیز برادر من، چندسالیه دیگه بخاطر لرزش دستم تابلویی نکشیدم. متاسفانه یاخوشبختانه
از تعداد تابلوهایی که کشیدم، فقط یک دونشو دارم؛ سبک رئال رو همه می پسندن. می دونی
من بارها برخوردکردم به مثلا یک سبک کوبیسم تو خونه فلان دوست؛ بعد میگم، فلانی چه
ارتباطی با این تابلو برقرارمیکنی؟ می گن، هیچی؛ مُده! اکثر ایرانی ها، مینیاتور و
رئال دوست دارن؛ اما من هرچی گشتم، اون طرح دوستمون که زده بود و گفته بود،خواستم
چیزی ننویسم؛ اما این طرح فلان وبهمان. خب! کمی تعجب کردم؛ امیدوارم ناراحت نشده
باشن.»
از «گوگل پلاس» با ویرایش درخور در نشانه گذاری ها از
اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
ناچار می شوم آنچه از جان برآمده را با
جان و دل پاسخ دهم:
شهرام جانی که شما را از نزدیک نمی شناسم. پیش از هرچیز
سال نو را به شما شادباش می گویم و برایت بهترین ها و روزهایی بهتر از پارسال آرزو
می کنم.
درباره ی چیزی که من کمی با کنایه نیز برایت نوشتم، نمی
دانم آیا باید پوزش بخواهم یا نه؟ به هر رو از برخورد سازنده ی شما سپاسگزارم.
درباره ی انتقاد شما هم درباره ی سطحی شدن و سطحی نگریستن نیز بطور کلی ـ نه تنها
در زمینه ای که به آن پرداخته اید که در بسیاری زمینه های دیگر ـ همداستانم؛ ولی یک
نکته مهم در اینجا هست که آن را از دیده نباید دور داشت و مرا به یاد یکی از نوشته
های احسان طبری، اگر اشتباه نکنم به نام «سقراط و شاعر» می اندازد که اگر نخوانده
اید، بد نیست بخوانید؛ بسیار جالب و آموزنده است. بخشی از این نوشتار را زمانی
دورتر در یادداشتی به نام: «هنر، کوچک و بزرگ ندارد!»، آورده ام:
... «شاعر» که برای چاره جویی تیره روزی خود
نزد سقراط آمده، چنین می گوید:
«... به شعر بافتن و فلسفه تراشیدن پرداختم.
آری بافتن و تراشیدن؛ زیرا با داشتن پنداری کم نیرو و خردی کم ژرفا، نه در سامان
شعر و نه در عرصه ی فلسفه به راهی دور نرفتم؛ شعرم متوسط و فلسفه ام مبتذل از آب
در آمد ... هیچ موجودی در بسیط زمین، تیره روز تر از شاعر متوسط و فیلسوف عادی نیست.»
سقراط از وی می پرسد:
«آیا برای صدور این حکم سنگدلانه ی اخیر دلیلی
هم داری؟» و «شاعر» از آن میان، چنین می افزاید:
«... شاعران و فیلسوفان بزرگ مانند آن
پرندگان سپید دریایی هستند که در روی زمین ناشیانه راه می روند؛ زیرا شهبال پهناور
آن ها مانع آن است که مانند مرغان دیگر به راحتی و چابکی بدوند ... آری این گناه
آن بال های نیرومند و پهناور است؛ ولی در عوض این بال ها در اوج اثیر غوغا می کند
... شهپر سپید و خدنگ او بر ابرها و موج ها حاکم است و او ملکه ی آسمان های لاژوردی
است. آری شاعران و فیلسوفان بزرگ، در عرصه زندگی روزانه، در اثر مزاحمت شهبال های
پهناور اندیشه ها و پندارهای دورپرواز، مانند آن مرغان دریایی ناچالاکند؛ ولی در سماوات
خیالات و تجریدات خود، قدرت شگرف خویش را نمودار می سازند و به سلطنت دل ها و
مغزها می رسند. اما شاعر و فیلسوف متوسط، عادی و مبتذل، همان بال های کلان و مزاحم
خیالبافی و مجردتراشی را داراست؛ منتها این بال ها به آن اندازه نیرومند نیستند که
او را به اوج برسانند. او در روی زمین سخت ناشی راه می رود و کارش در آسمان خدایان
نیز از این بهتر نیست. یک چنین شاعری، موجود مهملی بیش نیست و یک چنین فیلسوفی نیز
همچنین.»
گفتگو، پس از آنکه «شاعر» از زندگی انگلوار و مهمل خود
دردمندانه گلایه می کند با سخنان سقراط، چنین پی گرفته می شود:
«سقراط ـ سخنان تو غم انگیز است و ادنی تردید
باقی نمی گدارد که این درد، تو را به سختی آزار می دهد؛ ولی موافق همین سخنان، برای
تو کار دیگری نمی ماند جز آن که از دنیای روی زمین که بر آن به زعم خودت، باری
ناپسند هستی به دنیای زیرزمین به دیار سایه ها که برایش طعمه ای پسندیده خواهی
بود، منتقل شوی. مرگ! آری مرگ به فاجعه ی درونی و درد جونده ی تو خاتمه می دهد ...
چرا در استنتاج جبن، وحشت به خرج می دهی و قاطع و پیگیر نیستی؟
شاعر ـ انکار نمی کنم که کاملا حق با توست؛ ولی تانات ـ
فرشته ی مرگ موافق خواست ما نمی آید ...
سقراط ـ می خواهی بگویی که نیاز از جانب توست و ناز از
جانب او؟!
شاعر ـ آری پنهان نمی کنم که بارها او را طلبیده ام؛ ولی
اجابتی نیافته ام.
سقراط ـ مردی فرزانه ای؛ ولی سخنان ناشنیده می گویی. برگ
ها، پرندگان و جانوران مجبورند چشم به راه مرگ خود بمانند؛ ولی انسان ها ... اگر
زندگی را علیرغم خودشان و ناخواهان به آن ها تحمیل می کنند، لااقل دارای این مزیتند
که صاحب مرگ خویشند. تصور می کنم که درک می کنی چه می گویم؟
شاعر ـ تو به خودکشی اشاره می کنی. درک این نکته دشوار نیست.
سقراط ـ برخی ها خود را می آویزند؛ برخی دیگر خود را از
پرتگاه فرو می افکنند؛ برخی نیز ترجیح می دهند با آرامش، جام شوکران خود را
بنوشند. فرق نمی کند. در هرحال، تانات بی درنگ و خواه بخواهد یا نه، حاضر می شود.
شاعر ـ ولی برای انجام این کارها شرایطی لازم است که در
من نیست. اراده ای نیرومند برای حذف وجود خود؛ و من چنین نیرومند نیستم. ضعفی مفرط
برای رها کردن خود به چنگ نیستی؛ و من به این اندازه ضعیف نیستم. از آن گذشته، باید
از زندگی متنفر بود و من آن را می پرستم و باید از انسان بیزاری جست و من او را
دوست دارم. نه! راه مرگ به روی من بسته است.
سقراط ـ و راه زندگی نیز به روی تو بسته است.
شاعر ـ و راه زندگی نیز به روی من بسته است.
سقراط ـ ولی من بر آنم که یکی از دو در به روی تو باز است.
شاعر ـ چنانکه هم اکنون گفتی، مقصود تو دروازه ی مرگ است؟
سقراط ـ نه! چنانکه هم اکنون خواهم گفت، مقصود من دروازه ی
زندگی است.
شاعر ـ به منظورت پی نبردم و گمان می کنم در کلام تو
تناقضی هست.
سقراط ـ اگر تناقضی باشد در روح توست نه در کلام من. ولی
حاضرم توضیح بدهم تا روشن تر به منظورم پی ببری ... اگر پیشنهاد کنم که ما دو تن
نامه ای به آرئویاژ ـ مجمع عالی قضات آتن بنویسیم و از آنها درخواست کنیم جز
درودگرانی که کرسی آبنوس طلاکوب می سازند و جولاهانی که دیبای زربفت می بافند، باقی
درودگران و جولاهان را به جرم بیهودگی از قله ی پارناس به دره بیفکنند، آیا آماده
ای چنین نامه ای را امضاء کنی؟
شاعر ـ هرگز!
سقراط ـ چرا؟
شاعر ـ زیرا نامه ای از این یاوه تر و جنون آمیزتر نیست.
سقراط ـ یاوه و جنون آمیز بودن آن در کجاست؟
شاعر ـ کاملا روشن است. حتا اگر آن درودگر که جز کرسی چوبین
نمی سازد و آن جولاه که جز کرباس خشن نمی بافد، نیاز مردم را با مصنوعات خود رفع می
کند. وجود آنها به هیچوجه بیهوده نیست. اگر فرعون مصر می خواهد شراب خود را در جام
زرّین بنوشد، فلّاح بینوا برای آشامیدنی خود به کاسه ای گلین نیازمند است.
سقراط ـ پس به گمان تو تنها کرسی ها آبنوسین و چوبین،
جامه ها پرندین و کرباسین و جام ها زرّین و گلین اند و در عرصه ی پندارها سخن از
عالی و متوسط گناه است؟
شاعر ـ آن اندازه خرفت نیستم که ندانم اشاره ی تو به چیست.
می خواهی بگویی محصولات محقر شاعران و فیلسوفان عادی و متوسط از نوع من نیز نیازمندان
و خواستاران بسیار دارد؛ آن ها نیز می توانند سودمند باشند.
سقراط ـ درست دریافتی. من اگر در قوّت روح تو مرّدد باشم،
در خردمندی تو نمی توانم تردید کنم؛ ولی حال که کلام به اینجا رسید، آشکارا بگو که
آیا این حقیقت را می توان مشکوک شمرد؟
شاعر ـ شاید حقیقتی است؛ ولی مرا تسکین نمی دهد؛ زیرا رنج
من از جای دیگر است. رنج من از آنجاست که می خواهم صاحب پندار و خردی زرّین و پرندین
باشم.
سقراط ـ پس رنج تو، رنج خودپسندی است؛ نه رنج مهمل بودن.
شاعر ـ شاید چنین باشد.
سقراط ـ اینجاست که گفتم تناقض در روح توست؛ نه در کلام
من. آری! اگر شهبازی نیستی که بر فراز ابرها و قلّه ها پرواز کنی، بالاخره بال هایی
داری که از سطح غبارآلود زمین اوج بگیری و این خود سعادتی است و سعادت حتا اندک
آن، نیک است؛ ولی ناخرسندی تو از سرشت توست.
شاعر ـ ״ناخرسندی از سرشت خویش“، من با این نامگذاری و
توصیف موافقم.
سقراط ـ ولی ناخرسندی از سرشت خویش، اگر می توانست در
دگرگون ساختن این سرشت و اعتلای آن موثر باشد، پسندیده است؛ والّا این ناخرسندی بی
مَفَر و بی درمان، سرطانی است درونی که می کشد و نابود می کند و چیزی آفریننده و
سازنده همراه ندارد.
شاعر ـ پس باید خرسند بود؛ باید سر فرود آورد و تسلیم شد!
سقراط ـ باید فروتن بود و باید با فروتنی در بهبود کالای
خویش کوشید و با تبسّمی محجوب به چهره ی دلاویز مادران خود ـ طبیعت و جامعه نگریست
و نثار محقّر خود را در دامن آنها نهاد و گفت:
«این هم ارمغان ناقابل من!»
شاعر ـ باید کوشش فراوانی به کار برم تا این شیوه را که
با روان فرازجوی من همساز نیست، فرا گیرم.
سقراط ـ هر طغیانی زیباست؛ به جز طغیان بیخردانه و ویرانگر.
من تو را به تسلیم فرا نمی خوانم. من تو را به خدمت و کار و فروتنی دعوت می کنم.
به هر جهت، این راه از آن تردید در میان مرگ و زندگی، از آن شرم سوزاننده، از آن
خودپسندی عبث و طغیان ویرانگر بهتر است. مسلّما برای تو اکسیری در نزد من یافت
نشد؛ تنها داروی تلخی عرضه کردم که اندکی تسکین می بخشد؛ ولی به هر جهت دارویی است.»*
اکنون، من و شما و بسیاری دیگر با پدیده ای بسیار ناگوار
روبروییم. در کنار کوششی که برای نادان کردن توده های مردمی که به خاک سیاه نشسته
اند با گروه بزرگی از روشنفکران جامعه و جوانانی روبروییم که از سوی رژیم تبهکار
سرکوب می شوند و تنها درهای عرفان دروغین اسلامی، روضه خوانی و کشیده شدن به کژدیسگی
های دیگری که آن ها را از پیکار برای زندگی بهتر برای خودشان و مردم بازدارد به روی
شان گشوده است؛ آیا نباید در چنین شرایطی به هر آنکه ذوق و سلیقه ای دارد، اندکی
هم شده توجه کرد؟
آیا باید به دلیل آنکه نقاشی اش، نوشته اش یا هر کار ذوقی
دیگری که انجام داده به این بهانه که در حد و اندازه ی فلان یا بهمان کار یک استاد
فن نیست، وی را سرزنش کرد یا کار خود را به رخش کشید؟
آیا بهتر نیست، بجای آن، چنانچه ذوق و سلیقه ای در کسی دیدیم
ـ و این شرطی مهم است! ـ وی را به کار بیش تر دلگرم کنیم و در کنار آن انتقادهای
خود را نیز در میان بگذاریم؟ و مگر در چنین شرایط ناگواری کاری بهتر از این در این
زمینه می توان نمود؟
«سقراط ـ پس به گمان تو تنها کرسی ها آبنوسین
و چوبین، جامه ها پرندین و کرباسین و جام ها زرّین و گلین اند و در عرصه ی پندارها
سخن از عالی و متوسط گناه است؟»
خوب و خوش باشی و نوروز را با شکوه هرچه بیش تر به همراه
دیگران برگزار کنی و جای ما را نیز خالی!
ب. الف. بزرگمهر یکم فروردین ماه ۱۳۹۳
* «هنر، کوچک و بزرگ ندارد!»، ب. الف. بزرگمهر، ۶ تیرماه ۱۳۹۰
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر