پیش تر برای تان گفته بودم که من و بچه هایم هم در این جهان سهمی داریم و یادم رفت بگویم که من و
شوهر مرحومم که خرس گنده ای بود به سپارش ها و اندرزهای «آقا» درباره ی فرزند بیش
تر گوش فرا دادیم و ای کاش که گوش نداده بودیم! شوهر مرحومم از گرسنگی و دربدری برای
یافتن شکار مرد؛ مگر در این دور و بر ها شکار پیدا می شود؟ هر چه جانور است از کم
آبی و بلاهای دیگر به جاهای دیگر گریخته؛ ما هم اگر این چهار توله را نداشتیم، رفته
بودیم یک جای دیگر که آب و علفش بیش تر بود و دستِکم خرگوشی، موشی برای شکار پیدا
می شد. بیچاره، خرس گنده، این اواخر از زور گرسنگی شکمش چسبیده بود به پشتش و نای
حرکت نداشت تا سرانجام عمرش را داد به شما! چون، اگر چیزی هم پیدا می کردیم، باید
می ریختیم توی شکم این توله ها. کار بجایی رسیده بود که دور از جان شما موش از
کونش بلغور می کشید و بالاخره هم افتاد مرد! حالا من مانده ام و این چهار توله که
نمی دانم چه توی شکم صاحب مرده شان بریزم. کارمان به علف خوردن رسیده است و اگر
همینطور پیش برود، دیگر علف هم پیدا نمی کنیم، بخوریم ...
من، همه ی این ها را از چشم آن «آقا» و پند و اندرزهایش
می بینم که مرا و بچه هایم را به این روز انداخت.
از زبان یک خرس ماده ی سرپرست خانوار!
ب. الف. بزرگمهر ۱۳ اسپند ماه ۱۳۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر