ولایت شگرفی است این «ولایت آقا»! بسی یادآور این زبانزد کهن:
گنه کرد در بلخ آهنگری؛ به شوشتر زدند گردن مسگری!
می گویید نه! به تصویر پیوست که در هماوندی با فراخوان
دادگاه «فاطمه بهرمانی» فرزند عالیجناب: «اُم الفساد و المُفسدین»: اکبر بهرمانی
(آوازه یافته به نام اکبر هاشمی رفسنجانی) است، باریک شوید! کم و بیش همه شان
هستند:
«اره و اوره و شمسی کوره»!
... و آنکه بیش از همه توی چشم می زند، آن دزد خرگردن و
خائن به منافع ملی ایران است که اگر بجای «ولایت آقا» که در آن برخی کارها را کش
نمی دهند، هر ولایت دیگری بود، می بایستی وی را به خاطر ساخت و پاخت با بیگانگان،
دله دزدی های کلان، حیف و میل بودجه و سرمایه ملی ایران نه یکبار که ده ها بار به
دار می آویختند؛ ولی، اکنون موش مرده های همچشم شان در گروه های «ذوب ولایت» و خوش
چُس های «عطر ولایت» و گونه های دیگری از این نام های ریشخندآمیز و حال به هم زن
که همگی از همان دیگ «ولایت آقا» آشی آلوده به فریب اسلام پیشگی می خورند، دست شان
به آن به گفته ی خودشان: «دانه درشت ها» و پیش از همه خودِ عالیجناب و پسر خر
گردنش نمی رسد، یقه ی این خانم را که بدرستی روشن نیست چه گناهی از وی سر زده،
گرفته اند. اینگونه که از لابلای خبرها برمی آید، گویا به یکی از برادران تازیِ جا
خوش کرده بر صندلی ریاست مجلس فرمایشی چیزی گفته که به تریج قبای آقا برخورده و
اکنون برادر نازنینش را که نماد روشنی از «گربه مرتضی علی» است، کوک کرده که این
خانم را به دادگاه جلب کنند و برایش زندان شش ماهه ببرند۱؛
گرچه، این تنها یک سوی ماجراست؛ سوی دیگر آن می تواند بازگرداندن آبروی از دست
رفته ی خود «عالیجناب» باشد که روند آن با همکاری رهبر نادان، دروغگو و نابکار
رژیم، پیش از نمایش گزینش ریاست جمهوری و بیرون کشیدن «آخوند ریش حنایی» از کلاه
جادو و برگماری وی، کلید خورده بود و چنین بدیده می آید که همچنان پی گرفته می
شود.
یکی از نکته های چشمگیر ماجرا، گفته های این خانم در
گفتگو با «خبرگزاری جمهوری اسلامی» است:
«من به غیر خدا از فردی
نمی ترسم و نگرانی از زندان رفتن ندارم و در صورت به زندان رفتن، مطالب زیادی است
که آنها را نشر خواهم داد.»۲
... و من با خود می اندیشم:
همان ماجرای پی در پی بر زبان آمده از سوی همه شان؛ از آن
«بِگَم بِگَم» های ریشخندآمیز آن مردک رند نابکار که بدست وی، واپسین نشانه های
برجای مانده از انقلاب بهمن ۵۷ را نیز زدودند و هنوز مشتی نادان و تنی چند
خودفروخته و از آن میان در پوستین چپ، سنگ وی را به سینه می زنند تا اکنون، این
یکی که گویی نگران زندان رفتن نیست؛ ولی، اگر سر از آنجا درآورد، زبانش باز می شود
و آنچه در دل نهفته دارد، بیرون خواهد ریخت؛ نهفته هایی که بیگمان هیچ هماوندی با
همسر مُکرّم۳ وی ندارد! شگفتا! هر
یک از دیگری، برگه یا برگه هایی در دست دارد و تنها آنگاه که بیم جان یا مال یا هر
دو در کار باشد، رو می شود! می بینید، چه مومنین مُکرّم و مُکرّمه ای هستند؟!
سپس به یاد یادداشتی کوتاه، آنگاه که دزدان اسلام پیشه در
بالاترین رده های حاکمیت فرومایه یقه ی یکدیگر را گرفته، می دراندند و گاه گداری
پته ی همدیگر را روی آب می انداختند، می افتم. آن یادداشت را به بهانه ی گفته ی یکی
از دورقاب چین های ولایت و فرماندهی که خود هیچگاه در جنگ شرکت مستقیم نداشت، ولی
بسیاری از آدم های فداکار را در جبهه ها به کشتن داد، با الهام از یکی از جاودانه طنزهای
عُبید زاکانی نوشته بودم. یادداشت با بازگویی سخن آن "فرمانده" چنین
آغاز می شود:
«هیچ دورهای به اندازه این
دوره ... آقا خودش را به طور تمام و کامل خرج نکرد.»۴ و چنین پی گرفته می شود:
«”آقا“ قربانش بروم،
وادار شده هر روز پیش هر کس و ناکسی ریش گرو بگذارد و از خودش خرج کند. هر ناکسی
هم که گند و گه کاری و دله دزدی اش بیرون می افتد یا به ریش ”آقا“ حواله می کنند و
بلانسبت شما می گویند:
”مال بد بیخ ریش صاحبش!“ یا بی رودربایستی، حریم مقدس ”آقا“
را شکانده، ریش ”عظیم الشان“ را می چسبند؛ انگار می خواهند آنجا دخیل ببندند یا آن
را جایِ ”ریسمان الهی“ گرفته اند!
هرچه ”آقا“ فریاد می کشد:
”رها کن، ملعون!“، انگار نه انگار! و با گستاخی می گویند:
”بگو رها کند تا رها کنم!“ برای همین، ”آقا“ ناچار شده
اند ریش مبارکشان را که در هر تار موی آن هزاران حوری بهشتی آویزانند و چنگ می
نوازند ... هر روز پرپشت تر کنند؛ زبانم لال، اگر شمارشان بیش از این ها شود، می
ترسم ریشِ ”آقا“ را یکسره از جا درآورند و دودمان همه ی مان را به باد دهند!
ب. الف. بزرگمهر
٢٩ مهر ماه ١٣٩١
***
ریشمو ول کن تا تخمتو ول کنم!
ملّا با تنبانِ خشتک شکافته در صفِ نماز ایستاده یود. چون
به سجده رفت، خایه اش برون افتاد و رندی بخت را غنیمت شمرده از عقب بگرفت. ملّا نیز
بی درنگ چنگ در ریشِ پیشنماز افکند. پیشنماز گفت:
”سبحان الله ... رها کن ملعون!“
ملّا پاسخ داد:
”الله اکبر ... بگو رها کند تا رها کنم!“
برگرفته از «کتاب کوچه»، حرف «ت»، دفتر نخست، احمد شاملو با همکاری آیدا
سرکیسیان، چاپ سوم، ١٣٨۷ (با اندک ویرایش و پارسی نویسی از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)»۵
اکنون، انگشت به دهان مانده ام
که اگر این یکی زبان باز کند به کجا چنگ خواهد انداخت؟! و اگر دیگری خواست بگیرد،
کجایش را خواهد گرفت که خدا را خوش آید؟!
ب. الف. بزرگمهر سوم فروردین ماه ۱۳۹۳
پانوشت:
۱ ـ «پس
از این اتفاقات، من در گفتگویی خواستار این شدم که علی لاریجانی و برادرش، پاسدار
حقوق ملت باشند نه پاسدار حقوق خانواده شان که به خاطر این گفتگو امروز محاکمه می
شوم.»
برگرفته از «تارنگاشت فرارو»، یکم فروردین ماه ۱۳۹۳ (با اندک ویرایش درخور از سوی اینجانب:
ب. الف. بزرگمهر)
۲ ـ «خبرگزاری
جمهوری اسلامی»، ۲۸ اسپند ماه ۱۳۹۲
۳ ـ به
زبان خودشان که یکدیگر را تاقچه بالا می گذارند! افزون بر آن، وی که از همسر مکرّم
چیزی به دل نگرفته است؛ آنچه هست از آنِ دیگران است!
۴ ـ «انتقاد
شدید سعیدقاسمی از احمدینژاد»، ۱۵ مهر ماه ۱۳۹۱، «خبرگزاری
آفتاب»
۵ ـ «بگو
رها کند تا رها کنم!»، ب.
الف. بزرگمهر، ٢٩ مهر ماه ١٣٩١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر