«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

... همین اهورامزدا بهتر است و خدایی از چهره اش می بارد!


داشتم به تصویر پیوست اهورامزدا که کسی آن را در «گوگل پلاس» درج کرده بود، می نگریستم که به یاد عبارت ناخوشایند «الله قاسم الجبارین»۱ و ماجرای شگرف یکی از دوستانم افتادم که کم مانده بود در همان ماه های نخستِ پیروزی «انقلاب بهمن»، سرش را به باد دهد. با خود می اندیشم:
چشم دیدن این «الله قاسم الجبّارین» را ندارم! ... همین اهورامزدا بهتر است ... خدایی از چهره ی باشکوهش می بارد!

***

پسر بسیار خوب و خوشرویی است؛ بی آلایش، ساده و بسان بیش تر مردم لرستان، آماده ی جان دادن برای دوست! پسر که می گویم، کسی است با سن و سالی نزدیک به ۶۰ سال! و برخلاف من که هنوز نوه ای ندارم، دو نوه ی شیرین زبان دارد؛ یکی از چهار پنج دوست جانجانی ام که یکی دوسال پیش به اروپا آمد و بختی بود برای دیدنش پس از سال ها دوری و ندیدن یکدیگر!

پیش از انقلاب، افسر شهربانی در یکی از شهرها بود و در تظاهرات ضد شاه مردم شهر با آنکه به گفته ی خود، دستور تیراندازی داشت و فرمانده ی پاسگاه نیز بود، نه وی و نه زیردستانش حتا یک تیر به سوی مردم شلیک نکرده بودند؛ با این همه، پس از پیروزی انقلاب بهمن به بهانه ای شگفت انگیز، وی را دستگیر کردند و بختی بلند داشت که سرش را به باد نداد. ماجرا تا آنجا که جسته گریخته از زبان خود وی شنیده ام از این قرار بود:
گویا یکی دو سال پیش از آغاز جنبش انقلابی در ایران، برادرزاده ی آخوندی که در روزهای آغاز پیروزی انقلاب به امامت جمعه ی آن شهر گمارده شده بود از یکی از کوه های پیرامون شهر پرت شده و جان سپرده بود.

«امام جمعه» ی فریبکار که بسان کم و بیش همه ی آخوندهای آن هنگام در پی فراهم کردن پیشینه ی انقلابی ساختگی برای خود بود، پرت شدن برادرزاده را بهانه و ابزاری برای این کار قرار داد و کوشش نمود تا مرگ وی را سیاسی وانموده و کل ماجرا را بگونه ای به خود بچسباند که گویا «سازمان اطلاعات و امنیت» («ساواک») رژیم شاه گوربگور شده برای خونخواهی از "کنشگری سیاسی" «آخوند» که راست یا دروغ، تنها چند بار بیانیه ها و سخنرانی های «آقا» (منظور «آقای پیشین» است!) را به قم یا بدست فلان «بزرگ دستار» در همان شهر۲ رسانده بود، برادرزاده ی وی را از کوه پرت کرده اند؛ آن هم دو سال پیش از آغاز جنبش انقلابی که بیش تر مردم ایران، حتا رهبر پس از آن فرودآمده از کره ی ماه را نمی شناختند!

برپایه ی گفته ها و گواهی گردآوری شده ی دوستان همراه آن جوان در کوه، پرت شدن وی، پیامد بی احتیاطی خود وی بوده و هیچ کسی در آن کار کم ترین گناهی نداشته است؛ افزون بر آنکه سخنی از سیاسی بودن آن جوان نیز در کار نبوده است. با این همه و از بخت بد، دوست نازنین مرا که به خاطر کارش در آن هنگام، مامور رسیدگی به ماجرای پرت شدن آن جوان بود به این بهانه که تو در همکاری با «ساواک» شاه، پرت شدن آن جوان را از کوه سبب شده ای، دستگیر کردند و برایش پرونده ی دیگری نیز در هماوندی با روزهای تظاهرات مردم آن شهر گشودند؛ ناگفته نگذارم که مردم آنجا به وی به خاطر سرشت آدموار، بی آلایش و مردم دوستی اش، دلبستگی داشته اند.

درکیفرخواست وی در نخستین نشست دادگاه، افزون بر مورد آن جوان، تیراندازی به مردم نیز بگونه ای ناجوانمردانه  گنجانده شده بود که با اعتراض وی و پادرمیانی مردم و ریش سپیدان آن شهر، ناچار به زدودن آن اتهام از کیفرخواست شده بودند؛ با این همه، نه مردم و نه ریش سپیدان نمی توانستند درباره ی اتهام همکاری با «ساواک» که تا اندازه ای به رمز و راز نیز آلوده شده بود، چیزی بگویند و در نتیجه، کار با پافشاری «امام جمعه» ی نیرنگباز که به هر بهایی در پی دستیابی به پیشینه ی «کنشگر انقلابی» بود، بالا گرفته بود.

آنگونه که وی تا اندازه ای برافروخته و خنده ای زهرآگین، جریان نخستین دادگاهش را برایم بازمی گفت، رییس دادگاه لابلای قرآن خوانی هایش، چندین بار عبارت «الله قاصم الجبارین» را نیز بکار برده بود۳ و دوست من به دلیل ناآشنایی با واژه های تازی و قرآنی۴، تنها نام «قاسم جبّاری» را از آن میان بازشناخته و با خود زمزمه کرده بود:
... من که قاسم جبّاری نیستم؛ شاید پرونده ی مرا با کس دیگری قاتی کرده اند؟!

همین را گویا یک بار به رییس دادگاه یادآور شده بود:
... من قاسم جبّاری نیستم؛ شاید پرونده ام اشتباه شده باشد ...

... و آن آقا که بیگمان چیزی از این سخنان درنیافته بود، تنها به چشم غُرّه ای بسنده نموده بود! (در این هنگام، من با چشمانی اشکبار از خنده، در حالی که کم مانده بود استکان نوشابه ام را از روی میز سرنگون کرده و چند ناسزا به جان بخرم، غش و ریسه می رفتم! یکی از ناشایست ترین و نابجاترین کارهای ممکن در جهان! گرچه، اگر دوستم نیز نبود و کس دیگری این ها را می گفت به گمان بسیار، نتیجه یکسان بود!)

درباره ی اتهام تیراندازی به مردم نیز دوست بی آلایش من با صدایی کمی بلند و برافروخته گفته بود:
... نه من و نه هیچ یک از افراد تحت امرم به روی مردم شلیک نکرده ایم؛ تنها یکی دو بار ناچار بودیم، تیراندازی هوایی کنیم!

و همین دستمایه ی خوبی برای رییس دادگاهِ همدستِ «امام جمعه» شده بود تا بگوید:
تیراندازی هوایی؟! شما به خدا تیراندازی کرده ای!۵

... و من دیگر به یاد نمی آورم که «تیراندازی به سوی خدا!» نیز در پرونده نوشته شده بود یا نه!

***

به هر رو، وی را پس از این دادگاه، کت بسته همراه با چند پاسدار جوان که گویا دستور داشته اند تا میان راه کلکش را بکنند ـ و وی یکی دو سال پس از آن از این ماجرا آگاه شده بود ـ و کار را یکسره کنند به یکی از شهرهای دیگر برای اجرای حکم دار یا تیرباران می خواسته اند، بفرستند و گویا براه نیز افتاده بودند که بگونه ای شگفت انگیز و با بختی بلند، هم از دست آن پاسداران و هم زان پس با کوشش و گواهی مردم آن شهر از آن اتهام پلید، رهایی می یابد. به آن بیش تر نمی پردازم.

ب. الف. بزرگمهر    سوم اردی بهشت ماه ۱۳۹۳

پی نوشت:

۱ ـ درستِ آن: «الله قاصم الجبارین» (خداوند خرد کننده ی ستمگران) است؛ دانسته و آگاهانه آن را «الله قاسم الجبارین» می نویسم؛ زیرا در جهانی زندگی می کنیم که با انگاشتن و پذیرفتن هستی چنان خداوندگاری، وی بجای خرد کردن ستمگران، آن ها را در همه جای کره ی خاکی بخش نموده تا هر تنابنده ای از ستم شان برخوردار شود (خداوند بخش کننده ی ستمگران) و افزون بر آن، واژه ی «قاسم» با آنکه چندان برای ما ایرانیان گوش نواز نیست، گوش آشناست.

۲ ـ در ساخت و پرداخت بیش تر اینگونه پیشینه های انقلابی دروغین و از آن میان، پیشینه ی انقلابی «آقا»ی ۹۵ میلیاردی کنونی که گویا شش بار دستگیر شده و سپس وی را آزاد کرده اند (؟!) به تنها موردی که بیش از همه برخورد می کنی، همین است:
«پخش بیانیه ها و سخنرانی های ”آقا“ در قم!» و بازهم در بیش تر چنین پیشینه های انقلابی نما، کم ترین نشانه ای از کار در شهر زادگاه یا محل سکونت شان دیده نمی شود و بیش تر به این اشاره می شود که از این شهر به آن شهر خانه بدوش بوده و کم و بیش همواره سر بزنگاه و درست آن هنگام که «ساواک» برای دستگیری شان آمده، ناپدید شده و سر از جای دیگر درآورده اند. هنگامی که هرکدام از اینگونه پیشینه سازی ها را می خوانی، ناخودآگاه می گویی:
آنجای آدم دروغگو!

۳ ـ یکی از دلیل های برانگیختگی و نفرت من از شنیدن این عبارت ناخوشایند تازی که سخت در جانم نشسته و ریشه دوانده نیز همین است!

۴ ـ باورهای دینی و مذهبی و بویژه بجا آوردن آیین های نیایش چون نماز در بیش تر جاهای لرستان در سنجش با بسیاری از منطقه های دیگر ایران، سست تر است. تجربه ی شخصی اینجانب نیز گواه آن است.

۵ ـ تا اندازه ای یادآور داستان کهن «... لابد خر خورده!»

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!