بینوایی، شیخ حسن را دید و دامانش گرفت
شیخ گفتا: ای برادر این عبا، افسار نیست؟
گفت: میدانم، ولی دارم سؤالی از شما
گفت: اكنون فرصتِ پاسخ، در این دیدار نیست
گفت: از فقر و گرانی، جان ما آمد به لب
گفت: میدانم، گرانی قابل انكار نیست
گفت: میدانی حسن؟ پس زودتر كاری بكن
گفت: مشغولم، ولی سخت است، ره هموار نیست
گفت: پس این قیمت بازار را تثبیت كن
گفت: با بازار، ما را قدرت پیكار نیست
گفت: حرفی لااقل از قطع یارانه نزن
گفت: اما در خزانه، درهم و دینار نیست
گفت: پس كی میگشاید آن كلیدت قفلها؟
گفت: بیتابی مكن، صبرت چرا بسیار نیست؟
گفت: صبر ما گذشت از حضرت ایوب هم
گفت: عمر نوح پیدا كن، اگر دشوار نیست!
گفت: دیدار اوباما را نرفتی، پس چرا؟
گفت: ما را رخصت این وصل در انظار نیست!
گفت: پس كی بشكند این حلقهی تحریمها؟
گفت: دشوار است، كار یك نفر، یك بار نیست!
گفت : شیخا! پس چه شد آزادی زندانیان؟
گفت: با حكم قضایی، هیچ ما را كار نیست
گفت: اكنون مصلحت را در چه میبینی حسن؟
گفت: ساكت باش، چون سودی در این اشعار نیست!
از «گوگل پلاس»
***
حکایت
شخصی زنی بخواست. شب اول از بینی و بغلش، گندی به دماغش
رسید. چون به كار مشغول شد از آنجا
نیز گندی عظیم بدو رسید.
گفت: خاتون لطفی كن تیزی بده باشد كه دماغم پاره ای خوش
شود.
جاودانه عُبید زاکانی
برنام از انِ من است. ب.
الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر