«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

فکر می کنی خیلی با فرهنگی؟! ...


تازه هر دو مرز نوجوانی را رد کرده، در آستانه ی جوانی بودیم؛ من و دوستی همسن و سال، ریشه گرفته از خلخال آذربایجان؛ پسری پررو و حتا می توان گفت: دریده با بدنی استوار و چغر که خانواده های مان در کوچه ای کم و بیش پهن در مرکز تهرانِ بیش از ۴۰ سال پیش، زندگی می کردند؛ در آنجا، گاهگاهی همراه بچه محل های دیگر فوتبال بازی می کردیم و گاهی در خانه ی این و آن، زورآزمایی و کُشتی! با آنکه در هر دوی این ها کم و بیش ورزیده بود، همواره از من که رویهمرفته اندامی ظریف و باریک داشتم، می باخت؛ بیش تر آن دیگران نیز و شاید انگیزه ی چسباندن خود به نوجوان یا جوانی شرمرو چون من نیز همین بود؛ وگرنه، او و تربیت خانوادگیش با پدری خوشگذران، مشروبخوار و خودکامه در خانه کجا و من کجا که هم پدرم و هم مادرم به هنگام خود، هرکدام بگونه ای، پای در راه خوشبختی اجتماع نهاده و زحمتکشان و رنجبرانی را آگاهانیده و چوب آن را نیز خورده بودند؛ آدم هایی بسیار متفاوت از اجتماع معمولی با خمیرمایه ای دیگر!

به هر رو، ما دو تکه سنگ همجوشی ناجور، روزی به سرمان زد که به «شهر نو» (بزرگ ترین روسپی خانه ی آن هنگام تهران) سر بزنیم. پیشنهاد از آنِ وی بود که با همه ی پررویی، کمی هم می ترسید و پذیرش کم و بیش بی درنگ و نسنجیده از آنِ من؛ زیرا جوان نوخطی که تازه پشت لبش سبز شده را دیگرانی کارآزموده تر به اینگونه جاها رهنمون شده و به گفته ی خود «دامادشان می کردند» و ما هر دو ناکارآزموده!

به آنجا رهسپار شدیم؛ راهی سرراست از میانه ی تهران تا جایی شلوغ تر در جنوب شهر. به آن دو کوچه ی کم و بیش دراز و بدبو که رسیدیم، هنگامه ای بود ناشناخته برای هر دومان: از روسپی پیری که جوان بیچاره ای را با ناسزای چارواداری از در خانه ای بیرون می انداخت و مردانی ماتیک مالیده و آرایش کرده که هر دو شگفت زده به آن ها خیره شده بودیم، گرفته تا اتاق ها و گاه سالن های بزرگی گوش تا گوش نشسته مردانی چشم انتظارِ نوبت خود یا سرگرم پایین بالا کردن اندام این یا آن روسپی که خودی می نمایاند و می رود و نیز آهنگ های «نیناش ناشی» و عهدیه که با لکنت زبان می خواند ...

پس از گشت و گذاری در آن آشفته بازار، تشنه به بقالی کوچکی رفتیم تا نوشابه ای بگیریم؛ یک بقالی با پیشخوان کوچک چوبی و کم و بیش تهی از هرگونه کالایی بجز نوشابه های رنگارنگ.

پشت پیشخوان، بجز بقال، مرد میانسال دیگری با کلاه شاپو مشکی، کم و بیش چهارشانه و سبیل هایی آویخته، ولی نه آنچنان از بناگوش دررفته، همزمان که به سخنان بقال گوش می سپارد و گاهی واژه هایی بریده لابلای سخن وی می پراند با چاقوی ضامن دار کوچکی سرگرم است؛ گوشه ای از یک تخته یا شاید از همان پیشخوان را می تراشد.

«بچه پررو» با گویشی کم و بیش خودمانی، گویی با پسرخاله اش یا یکی از بچه های آشنای محله اش سخن می گوید، ، درست رو به همو می پرسد:
ـ آقا ببخشید ... این ورها خوشگل مُشگل هاش را کجا می توان پیدا کرد؟

اینک، هر دو به وی که رشته ی گفتگویش با بقال نیز پاره شده، زل زده و چشم به پاسخش داریم! و من از سرخی ناگهانی رخسار و نگاه تند و تیزی که به هر دومان می اندازد، درمی یابم که آن پرسش، خوشایند وی نبود؛ ولی هنوز به چرایی آن پی نبرده ام. بقال کمی مات و سرگشته، نگاه مان می کند و «بچه پررو» نیز دوزاریش نیفتاده و نمی داند چه سخن نابخردانه ای بر زبان رانده است.

کلاه شاپویی بجای پاسخ به او که این را پرسیده، به من خیره شده و با گویشی لات منشانه، برانگیخته، ولی تا اندازه ای خوددار می پرسد:
ـ «ببینم، سُوات داری»؟

... و من که تا اندازه ای خود را باخته و انگیزه ی پرسش وی را نیز درنیافته ام، مِن مِن کنان پاسخ می دهم:
ـ «بله! چطور مگه؟!»

... و او در حالی که قبضه ی چاقو را در دست خود می فشارد و دستش با شتاب به بخش تاشوی پیشخوان می رود تا آن را بلند کرده به این سو بیاید، می گوید:
ـ «شاشیدم تو اون سُواتت»!*

بخت با هر دوی ما یار بود که بقال با شتابی باورنکردنی، جلوی وی را گرفت و من در حال گریز از مغازه، در پشت سر خود شنیدم که گفت:
«... ول شان کن! بچه اند!»

... تازه آن هنگام دریافتم که با چه کسی سر و کار یافته بودیم. «بچه پررو» بی آنکه بداند، پیشه ی ناخوشایند آن داش مشتی را به وی گوشزد کرده بود!

کمی آنسوتر که به اندازه ای بسنده دور شدیم، همه ی لجی را که در دل انباشته بودم با یک پس گردنی جانانه به آن «بچه پررو» جبران کردم ...

ب. الف. بزرگمهر      ۱۳ امرداد ماه ۱۳۹۳

* «شاشیدم به سوادت»

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!