تصویر محمد مصدق و دست نوشته ای از وی را درج کرده و بگونه ای نارسا و ناشایست نوشته است:
«جرمش این بود، به تخمش نظرِ شاهان بود!»
از «گوگل پلاس»
می نویسم:
چنین چیزی نیست که نظر شاهان به ... این آقا بود. دست دست
کردنش در روز کودتا و اعترافی که پس از آن درباره ی ترسش از نیرو گرفتن چپ ها در
کشور (بخوان: ترس طبقاتی از توده مردم زحمتکش!) پیش همان شاه گوربگور شده ی خائن
کرد و این ها در کتاب خاطرات «ملکه مادر» که از نظر هوش و شعور اجتماعی سر و گردنی
از شوهرش و پسرش محمدرضا و نیز دیگر به اصطلاح سیاستمداران آن دوره بالاتر بود و
رک و پوست کنده گویی اش مثال زدنی است، آمده است.
محمد مصدق، از دیدگاه شخصیتی، آدمی خودخواه، خودمرکزبین
که سخن کسی را حتا نزدیک ترین وزیران کابینه اش را بالای سخن خود نمی پذیرفت و نیز
تا اندازه ی بسیاری در هماوندی با پایگاه طبقاتی اش، آدمی دودل یا به عربی که کمی
آرش آن چیزی دیگر است: مذبذب بود.
از دیدگاه اجتماعی نیز آدم ها را نباید از آن چارچوب بیرون
کشید و بزرگ یا برعکس کوچک شان نمود. باید توجه داشت که این هستی اجتماعی آدم هاست
که شعورشان را تعیین می کند؛ نه برعکس! و این به ارش آن نیست که شعور اجتماعی هیچ
نقشی ندارد. آن نیز به نوبه ی خود بر هستی اجتماعی موثر است؛ ولی نقش مهم تر و
تقدم با هستی اجتماعی است که سازنده ی تاریخ نیز هست. بیگمان داستان دماغ
کلئوپاترا و آنتونی سردار رومی را که شنیده اید؟ ولی، دیگر نزدیک به دو سده است که
آدمی می داند که نوابغ و شخصیت ها سازندگان تاریخ نیستند؛ توده های میلیونی آدمیان
و سازندهای اجتماعی که پدید آورده اند، چرخ جنبش تاریخ اند. اگر از این دیدگاه به
دوران مصدق بنگریم و در همان کتاب خاطرات یادشده از زبان آن زن باهوش که من به هیچ
رو با دیدگاه اجتماعی وی نیز همداستان نیستم، بازتاب یافته، در دوره ای که حزب
توده ایران و بگونه ای کلی، اندیشه های چپ در ایران نیرو گرفت و پیشرفت بزرگی در
جامعه ی از خواب سده های میانی بیدار شده (در پی جنبش و انقلاب مشروطیت) یافته، پدید
آمده ولی هنوز بسیار کم جان بود، مصدق نیز در همچشمی با چپ ها و برای آنکه
وانماند، چنان شخصیتی یافت و کارهای مثبتی نیز کرد و می بایست می کرد؛ زیرا اهرم
ارشمیدس زمانه در پس گردنش بود و وی را به جلو هل می داد (تا اندازه ای ولی به
درجات کم تر ولی نه کاملن سنجیدنی با وی، دوران آغاز انقلاب که همان آقای خمینی که
از کارگر و طبقات و ... چیزی درنمی یافت، ناچار شد تا خدا را نیز به جایگاه کارگر
بنشاند و این تنها نمونه ای نارسا و برای یادآوری است).
برای آن ها که بازهم باریک بینانه تر به جستارهای سیاسی می
نگرند و آن را می پویند، این نکته نیز مهم است که ببینیم چه کسانی در پشت وی پنهان
شده و به بهانه ی وی سیاست هایی را پیش می برند که اگر «مصدقِ در چارچوبِ زمانی
خود» زنده بود با همان عصایش به سرشان می کوفت! و این نیز از دید من، نکته ای
درخورد درنگ است!
ب. الف. بزرگمهر ۲۸ امرداد ماه ۱۳۹۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر