نگاهی به تصویر آن لامپ می اندازم و نگاهم بروی نوشته ی
زیر لامپ میخکوب می شود:
«آنکه ترا روشن نگه می دارد ...» و سپس به یاد ادیسون و
گفته ی ارزنده اش در پاسخ به خبرنگاری می افتم که درباره ی بازشناخت (کشف) ها و
آفریده های (اختراعات) وی با لاف و گزاف، سخن آغاز نموده و ادیسون در یک پاسخ
کوتاه، آن را در برابر کار و پشتکار و عرقی که باید ریخت تا کار به سرانجام دلخواه
برسد، کوچک می شمارد.
در اندیشه می شوی که این ها هم به سر و سینه ی خود می کوبند
و عرق می ریزند؛ ولی جز «تخلیه روحی» و چشم به پدیداری کسی از آسمان یا از درون سردابه
ای تاریک، چیزی بیش تر نیست؛ نه آفرینندگی در کار است و نه دستاوردی ارزنده در
کار؛ تنها، مغزی است که برای پذیرش وضعیت خوار و کوچک شمرده ی خویشتنش، شستشو داده
می شود.
می نویسم:
آنکه جهانت را روشنی بیش تری بخشید و از دود چراغ و نور
شمع رهایی بخشید، ادیسون بود. اگر قرار بود خدایی می داشتم، او را برمی گزیدم!
ب. الف. بزرگمهر ۱۹ مهر ماه ۱۳۹۳ («گوگل
پلاس»)
***
شروع عشق به نام خدا به نام شما
من آفریده شدم تا شوم غلام شما
هزار شکر نبوده هنوز روی سرم
به غیر سایه ی لطف علی الدوام شما
کبوتر دل من که نمی پرد همه جا
از آن زمان که گرفتار شد به دام شما
برای آنکه جنان را فقط نگاه کند
نشسته است شب و روز روی بام شما
خوشا به حال کسی که شده در این دنیا
مسیر زندگی اش روشن از کلام شما
شما تمامی دار و ندار من هستید
تمام عمر همه اعتبار من هستید
جهان به زیر قدوم تو خار می گردد
نفس زنی همه عالم بهار می گردد
برای عرض ارادت به محضرت، خورشید
به سمت گنبد تو رهسپار می گردد
یکی دو شب که نه ، هر شب به سامرا، مهتاب
میان صحن تو مثل غبار می گردد
اگر که تیغ دو ابروت می کشد ، جانم
هزار بار به پایت نثار می گردد
اگر به عشق تو مردم شما نخور غصه
یک عاشقت کم از این صد هزار می گردد
همیشه زنده بود هرکسی فدای تو شد
و خوش به حالش اگر خاك سامرای تو شد
دلم بهانه گرفته، بهانه ات هادی
نشسته ام چو گدا پشت خانه ات هادی
نگاه کن به خدا آب و نان نمی خواهم
تمام حاجت من آستانه ات هادی
بخوان تو جامعه را تنگ شد دلم امشب
برای زمزمه ی عاشقانه ات هادی
به عرش نقل محافل بیان مدح شماست
و جبرئیل بخواند ترانه ات هادی
تو آمدی که گرفتاری ام شروع شود
شوم اسیر تو و آب و دانه ات هادی
تو آمدی که بدانم جلال يعني چه !
تو آمدی که ببینم جمال يعني چه !
بگیر دست مرا تا به سامرا ببری
بگیر دست مرا عرش کبریا ببری
ببین که دور و بر من غریبه بسیار است
بگیر دست مرا ، یار آشنا، ببری
تو رهنمای منی ، تا نیامده شیطان
بگیر دست مرا تا سوی خدا ببری
همه یقین من این است راه حق آنجاست
به هر کجا که دلت خواست تا مرا ببری
به آن ضریح تو سوگند می دهم مولا
مرا تو یک شب جمعه به کربلا ببری...
که روضه خوان بشوم در حریم خون خدا :
"میان آن همه لشكر ... حسين ...
وا ... تنها ..."
از «گوگل پلاس»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر