«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

هنوز نمی داند چه کسی وی را از مرگی جانگداز در چاه فاضلاب رهانید ... ـ بازانتشار

 
افتادنا ...

در حال سقوط؛ در حال افتادن:
«سر میز، پایه ی صندلی محمود در رفت. افتادنا، سفره را کشید؛ کاسه ی آش برگشت، ریخت و سر و صورت بچه را سوزاند.»

از این ترکیب که از افزودن «آ» بر مصدر فراهم می شود و بسیار زیبا و در حقیقت، جای آن در زبان پارسی کم است و می تواند تعمیم یابد، تنها چند مورد انگشت شمار دیگر در تداول تهرانی ها دیده می شود؛ از آن میان:
آمدنا (در حالِ آمدن)؛ برگشتنا (در موقع و در حالِ بازگشت) و رفتنا (در حال رفتن).

برگرفته از «کتاب کوچه»، حرف الف، دفتر دوم، زنده یاد احمد شاملو، چاپ دوم، تابستان ۱۹۹۵ (با اندک ویرایش اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)

برای آنکه به نوبه ی خود سهمی در سپارش آن زنده یاد ادا کرده باشم: داستان کوتاه زیر را نوشتم که در آن از آمیخته واژه های «زنا» (از زدن)، «افتادنا» (از افتادن)، «گفتنا» و «گویانا» (از گفتن) نیز سود برده شده است. امیدوارم مورد پسند قرار گیرد؛ گرچه می دانم که برخی را بیش از پیش به خونِ خود تشنه خواهم نمود!

ب. الف. بزرگمهر   ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۲

***

هنوز نمی داند چه کسی وی را از مرگی جانگداز در فاضلاب رهانید ...

این داستان مربوط به دورترهاست؛ آن هنگام که «آقا» هنوز ناچار بود با روضه خوانی بر سر گور این و آن، پولی اندک بستاند و زندگی ساده و خداپسندانه ی خود را با نانی بخور و نمیر در خانه ای کوچک و کهنه سر و سامان دهد. مستراح این خانه وضعیت چندان خوبی نداشت و به جز بوی بد همیشگی که کم و بیش فضای خانه را می انباشت و روح ملکوتی «آقا» را هنگام نماز و نیایش به درگاه پروردگار می آزرد، لگنی فراخ نیز داشت که میان آن شکسته بود و گرچه ژرفای تیره ی چاه که از بختِ بد مستقیما در زیر لگن چاهک آن ساخته شده بود، دیده نمی شد، ولی نگاه به دیواره ی گشاد و ترک برداشته ی آن هول و هراس به دل «آقا» می افکند. دشواری کار، بیش تر از آنجا بود که «آقا» حتا نمی توانست ذکری بگوید تا کمی آرامش یافته به سرنگونی در آن چاه تیره نیندیشد. او که به دوستان خود سپارش کرده بود تا از بردن نام الله و پیامبر و ائمه اطهار و هرگونه ذکری در مستراح خودداری کنند، چگونه می توانست واعظ غیر متعظ باشد؟!

به هر رو، روزی آن چیزی که نمی بایستی رخ می داد، رخ داد و با شکسته شدن لگنِ چاهک، «آقا» که تازه به مستراح تشریف فرما شده بود، چنگ زنا به دیواره ی آن چاه تیره و الله الله گفتنا به درون «فاضل ـ آب» سرنگون شد؛ بخت با وی یار بود که اهالی محل توانستند وی را که سر و ریش و همه جایش آلوده شده و بوی گند می داد، از درون چاه بیرون بکشند؛ تازه در آن هنگام به یاد آورد که افتادنا، ذکر نیز گفته بود؛ زیر لب استغفرالله گویانا، می اندیشید:
ـ پس چگونه شد که ذکر گفتنا از این گنداب رهایی یافتم؟! آیا الله بود یا ...؟! لا اله الّا الله ...

وی که اکنون پیری سالخورده شده، بویژه هر از گاهی که پیپش را چاق کرده، پُک می زند، یاد آن روز تلخ در اندیشه اش زنده می شود و هنوز نمی داند چه کسی وی را از مرگی جانگداز در فاضلاب رهانید ...

ب. الف. بزرگمهر   ۲۹ مهر ماه ۱۳۹۲
 
http://www.behzadbozorgmehr.com/2013/10/blog-post_21.html
 

بی قبرهای زنده شده در خاک!


هشتاد و هشت، سال عجیبی بود!
ما را صدای باد هوایی کرد
ما ضجه می زدیم حقیقت را
پیغمیرِ دروغ، خدایی کرد

ما نور را به راه نشان دادیم
ما را کسی که گم شده از خود راند
دستی که خواب آینه را آشفت
ما را شریک دزد و محارب خواند!

ما مجرمان مفسد فی الارضیم
بی قبرهای زنده شده در خاک
ما ابرهای تیره ی باران زا
هشتاد و هشت قرن خس وخاشاک!

صد بار و بار و بار مرا کشتند
دارد صدای پای تو می آید
ـ تا شصت و هفت قرن پس از مرگم
از خاوران صدای تو می آید ـ

ما وارثان آتش و فریادیم
دیوانگی خیال عجیبی بود
ما ناگزیرِ کشتن هم بودیم
هشتاد و هشت، سال عجیبی بود

هشتاد و هشت بار، ترک خوردن
ترس از سقوط سنگ بر این شیشه
هشتاد و هشت بار، فروپاشی
هشتاد و هشت سینه ی غم پیشه!

آه ای غروب خسته ی آذرماه!
این بغض ناگزیر مرا کشته
غم هست و خاطرات امیرآباد
میدان هفت تیر، مرا کشته

چیزی که مانده بر تن این ویران
سهم من است، گرچه کفن باشد!
کاری نکن که در تب ویرانی
این آخرین سروده ی من باشد

شهری که سرسپرده به تاریکی
راهی به سوی ماه نخواهد داشت
غمناله های اشرف گیلانی
پایان نداشت آه! ... نخواهد داشت

اشرف گیلانی

برنام را از متن سروده برگزیده ام. تصویرها را از سامانه ی «تصویر گوگل» (Google image) برگرفته و به یکدیگر چسبانده ام.   ب. الف. بزرگمهر

چرا هر کسی جز هنرمند، می‌تواند عضو يک حزب باشد؟!


من از گذشته‌ی خودم پشيمان نيستم! هنرمند بايد چريک يا پارتيزان عقيده خود باشد نه سرباز وظيفه عقايد خود!

گفتگوی زیر با فریدون تنکابنی در گاهنامه ای که هم سری در آخور امپریالیست های «یانکی» دارد و هم گاه گداری از کاهدان رژیم جمهوری اسلامی نیز می خورد، دیدگانم را بسوی خود کشید.

اگر پاسخ های ارزنده و بجای این نویسنده و منتقد خوب میهن مان در سال های پیش از سرنگونی رژیم گوربگور شده پادشاهی به پرسش های کسی که از دید من، نه در پهنه ی ادب و نه در زمینه ی سیاسی چیزی بارش نیست و از این پرسش و پاسخ، بیش تر برای تبلیغ روزنامه ای بدنام، آوازه یافته به نام «کیهان سلطنتی» سود برده، نبود، تنها به خواندن آن بسنده می نمودم و آن را با این یادداشت درج نمی کردم.

پس از یورش ناجوانمردانه و تبهکارانه ی رژیم جمهوری اسلامی به نیروهای چپ و بویژه حزب توده ایران، دستگیری ها، شکنجه ها و به دار آویختن دانشمندان و اندیشمندان و کنشگران توده ای و خلقی، تنها اندکی پس از سرنگونی رژیم پادشاهی در ایران، نیروهای راست و فراراست رژیم شکست خورده و به تاریخ سپرده شده و همراه با آن، گروه نه چندان کوچکی از روشنفکران سرخورده، خودباخته و خودفروخته با پیشینه ی چپ که به سوی راست گراییده و حتا ننگ سرسپردگی بنگاه ها و دستگاه های تبلیغات امپریالیستی را به جان خریده بودند، بگونه ای هماهنگ و خوب تقسیم کار شده، یورش بگونه ای عمده در آن هنگام فیزیکی رژیم تبهکار اسلام پیشه را در کالبد سیاسی ـ ایدئولوژیک زیر پوشش جُستارهایی چون «بایستگی ایدئولوژی زدایی»، «پلورالیسم سیاسی»، «آشتی طبقاتی» (میان طبقات آشتی ناپذیر با یکدیگر!) و «زنده باد نولیبرالیسم سرمایه در دهکده ای جهانی!» پی گرفتند؛ در کنار چنین مانش ها و جُستارهای کهنه و امپریالیسم ساخته ای، جُستارهای دیگری نیز به میان می آمد که هنوز نیمه جانی دارند. یکی از آن ها که در پرسش های پرسشگر بارها به میان آمده و گویی چشم آن را داشته که چیزی از دهان آن نویسنده ی آگاه بقاپد و با آن ناندانی اش را رونقی بخشد، بندکردن به هنرمندان و نویسندگان رشته های ادبی و اجتماعی با گرایش های چپ بوده و هست که هسته ی بنیادین آن را اینچنین می توان فرمولبندی نمود:
«هنرمند نباید به سیاست و کارِ سیاسی بپردازد!» و گویی با این کار به هنر خود، زیان وارد کرده از بارِ ادبی و فرهنگی آن می کاهد. اگر آن را بازهم فشرده تر نموده، دامنه ای گسترده تر بخشیم، زبانزد پرآوازه ی «هنر برای هنر» بدست می آید که دستِکم تا چندی پیش در باخترزمین از طرفداران بسیاری برخوردار بود و امپریالیست ها به یاری آن توانسته بودند، بخش کم و بیش بزرگی از جامعه ی ادبی و هنری را به طوطیان شکرشکن و مبلغ سامانه ی سرمایه داری دگردیسه نموده، مغزشویی توده های مردم را ترازی بهتر و بالاتر بخشند.

برنام نهاده شده بر این گفتگو و یادداشت، چنین است:
«نمی‌شود برای هنرمند و نويسنده تعيين تکليف کرد!» گویی هنرمند برخلاف سایر آدمیان از هفت دولت آزاد است؛ هر کاری دلش خواست، می تواند به انجام رساند و کسی هم نمی تواند به وی بگوید بالای چشمت ابروست!

نگاهی به متن گفتگو، بی درنگ روشن می کند که فریدون تنکابنی به پرسش:  
«... شما معتقد نيستيد که هنرمند نبايد در يک حزب سياسی خاصی باشد؟»، چنین پاسخ داده است:
«شما نمی‌توانيد برای يک هنرمند تعيين تکليف کنيد! چرا مثلا حسنعلی می‌تواند عضو يک حزب باشد، ولی هنرمند نمی‌تواند؟!»

تفاوت را می بینید؟! پاسخ مشخص و باریک اندیشانه ی فریدون تنکابنی به یک کلی گویی دگردیسه شده و یاوه ای، بیگمان دلخواه «کیهان آن ور خط» («کیهان آنلاین) از آن ساخته و پرداخته شده است؛ تفاوتی بسیار بزرگ از زمین تا آسمان!

اگر آدم درستکاری، برنام را از همان پاسخ برمی گرفت، چیزی اینچنین از آب در می آمد:
«چرا هر کسی جز هنرمند، می‌تواند عضو يک حزب باشد؟!»

ب. الف. بزرگمهر    نهم آذر ماه ۱۳۹۳

***

نمی‌شود برای هنرمند و نويسنده تعيين تکليف کرد!

فريدون تنکابنی را از دوران نوجوانی و دبيرستان از طريق کتاب‌هايش که توسط خواهرم به من هديه شد شناختم.در دوران نوجوانی و دبيرستان با اقتباس از يکی از کتاب‌های او به نام « پول تنها ارزش و معيار ارزش‌ها» انشايی نوشتم با عنوان نقش رسانه‌های گروهی در تعليم و تربيت فرزندان جامعه، و بهترين نمره را گرفتم.هنوز برخی جمله‌هايش را خوب به ياد دارم.انشای من از طريق خواهرم که مشوق من بود، به دوستان داده می‌شد تا بخوانند.همين موضوع تاثير مثبتی بر تداوم نوشتن من داشت.از همان زمان فريدون تنکابنی را به عنوان نويسنده‌ای منتقد ‌می‌شناختم و از او می‌آموختم و هميشه برای او ارزش و احترام قائل بوده و هستم.

ساليان بعد، در نخستين سال‌های تبعيد، او را در دانشگاه کلن در يک کتاب‌خوانی ديدم و ضمن خوشحالی از ديدار وی، از تاثير کتاب‌هايش و موضوع انشا آن سال‌ها برايش گفتم.خوشحال شد و همين امر باعث مناسباتی دوستانه بين ما گشت.

چندی پيش، هنگامی که شنيدم فريدون تنکابنی به آسايشگاه سالمندان در شهر کلن منتقل شده بسيار اندوهگين شدم.حس غريبی به من دست داد و در اولين فرصت با خواهرم به ديدارش رفتيم.گفتگوی زير، حاصل اين ديدار است.

اختر قاسمی

***

آقای تنکابنی، شما چه سالی ايران را ترک کرديد؟

 اواخر سال ۱۳۶۲، يعنی سال ۱۹۸۳ ميلادی.

 مستقيم به آلمان آمديد؟

نخير، سفر ما ماجرايی دارد. بعد از حمله به شورای نويسندگان و هنرمندان که به‌آذين رييس آن بود و پس از بازداشت او چون من فکر کردم که ممکن است دستگير شوم و با توجه به مسايلی که از زندان جمهوری اسلامی شنيده بودم و من هم اصلا آمادگی برای چنين شرايطی نداشتم، بنابراين با کمک دوستان و آشنايان به تبريز آمديم. دوستان قبلا با قاچاقچيان ملاقات کرده بودند و به آنها پول داده بودند و آنها ما را به سلماس و خوی و مناطقی که تحت تسلط کردها بود، بردند و بعد مسافت طولانی را پياده رفتيم که از آنجا با اسب ما را از طريق کوهستان به مرز ايران و ترکيه رساندند.

از ترکيه به بعد هم با قاچاقچيان تُرک بوديم که به شهر وان رفتيم و از شهر وان سوار اتوبوس شديم و به آنکارا آمديم. يکی از رفقا بليط هواپيما را تهيه کرده بود و از آنجا با هواپيما و گذرنامه جعلی که داشتم (البته من گذرنامه رژيم سابق را داشتم؛ ولی اعتبار نداشت.)‌ به برلين شرقی و از آنجا به خيابان معروف فريدريش (فردريش اشتراسه) در برلين رفتيم. از انجا هم دوستی به استقبال ما آمد و چند روز در آنجا بوديم.

برخی دوستان معتقد بودند که نبايد خودمان را برای پناهندگی معرفی کنيم؛ چون ممکن است ما را به رژيم ايران تحويل دهند! البته من گفتم که در زمان شاه که آلمان‌ها بهترين روابط را با رژيم شاه داشتند، چنين کاری را نکردند و امکان ندارد که حال آنها دست به چنين عملی بزنند. در هر حال، بعد از غلبه کردن بر ترديدها يک به يک رفتيم و تقاضای پناهندگی داديم. بعد از مدتی که در برلين غربی بوديم ما را به آلمان غربی (چون برلين غربی در وسط برلين شرقی و در واقع در محاصره آلمان شرقی بود) به شهر برانشوايگ فرستادند تا اينکه ما را به دادگاهی در شهر نورنبرگ دعوت کردند که خيلی سريع هم پيش رفت. آنها نام مرا می‌شناختند. چند سوال کردند و بعد از مدتی، پاسخ مثبت دادند و مرا به شهر ديگری فرستادند. وقتی که گذرنامه پناهندگی را گرفتم به شهر کلن آمدم و تا الان در شهر کلن مقيم هستم.

 در اين مدت در شهر کلن چه کارهايی می‌کرديد؟

عمدتا کارهای مطبوعاتی می کردم. مقاله می‌نوشتم که در نشريات خارج از کشور منتشر می‌شد. سرپرستی دفترهای شورای نويسندگان و هنرمندان و اداره‌ی آن با من بود که از دوستان، شعرا و نويسندگان شعر و مقاله می‌گرفتم و در آنجا منتشر می‌کرديم. تقريبا چهار پنج شماره منتشر کرديم که خيلی هم خوب بود و در کلن منتشر می‌شد.

کی هزينه اين کار را می‌داد؟

در چاپخانه‌ی حزب [توده ايران] منتشر می‌شد. اعضا حق عضويت می‌دادند و از اين کمک‌ها استفاده می‌شد و در واقع تنها هزينه ی ما، هزينه‌ی خانم ماشين‌نويس برای تايپ مطالب بود. کاغذ و چاپ هم به عهده‌ی حزب بود. عمدتا کارهای مطبوعاتی می‌کردم و مطالبی را در نشريات حزب می‌نوشتم که منتشر می‌شد؛ ولی کار اصلی من رسيدگی به دفتر شورا بود.

چند سال اين کار ادامه داشت؟

چندين سال طول کشيد.قرار بود به صورت فصل‌نامه منتشر شود ولی عملا فقط سالی يک بار منتشر می‌شد.

شما بعد با کيهان لندن هم کار کرديد

بله، بعدها هم مطالبی برای کيهان لندن می‌نوشتم و يا نشريات ديگر در کشورهای مختلف که عمدتا ادبی و هنری بودند.

اگر به گذشته برگرديد و نگاهی به زندگی سياسی و فرهنگی خود بياندازيد آيا دوباره همان فعاليت‌ها را در پيش خواهيد گرفت؟

 بله، من از گذشته‌ی خودم پشيمان نيستم که بگويم اگر جوان می‌بودم، اين کار را نمی‌کردم و کار ديگری انجام می‌دادم؛ چون اين در خوی و خصلت من بود و می‌خواستم نويسنده باشم. آن زمان در ايران، دو نوع نويسنده داشتيم؛ آن گروهی که در واقع می‌گفتند، بی دردند و در مورد زندگی شخصی و مسايل عادی می‌نوشتند و می‌خواستند هنرنمايی کنند و گروه ديگر که ناگزير به دردها و مشکلات اجتماعی می‌پرداختند و من هم از اين تيپ بودم. آدمی که کار ادبی می‌کند و يا هر فردی که در اجتماع زندگی می‌کند، بخصوص هنرمند که حساس است از مسائل اجتماع متاثر است و نمی‌تواند بی‌تفاوت باشد. وقتی که مردم عادی مسائل را احساس می‌کنند، هنرمند که بيشتر بايد حس ‌کند!

البته منظورم بيشتر زندگی سياسی شما بود

هيچ کس نمی‌تواند چنين چيزی را بگويد؛ حتی آنهايی که خاطرات نوشتند، زمانی که وارد حزب [توده ايران] شدند با تمام ايمان و اشتياق‌شان بوده. خدمت می‌کردند و فداکاری می‌کردند، بعدها متوجه اشکالات و ايرادات شدند و بالاخره آن ايرادات و اشکالات به نحوی شديد شد که اين ارتباطات قطع شده؛ ولی اين ربطی به آن ندارد و نمی‌شود که عطف به ماسبق کرد.

فکر می‌کنيد هنرمند بايد با يک جريان سياسی کار کند يا اينکه بهتر است استقلال فکری داشته باشد؟

بايد نيست، ولی مجبور است! درست مثل اينکه وقتی يک سيلی به گوش‌تان بزنند، می‌گوييد: آخ! آيا بايد پرسيد، چرا می‌گوييد آخ؟ خوب مجبور است. اين هم همان هست و هنرمند در شرايطی که اجتماع زير و رو می‌شود با جريانات مختلف حس می‌کند.

مگر هنرمند نمی‌تواند جدا از يک جريان سياسی کار خودش را انجام بدهد؟

 
نه، اصلا اين طور نيست. چون جريان سياسی هم بخشی از زندگيست. مثلا من کتابی نوشتم [پيش از انقلاب ۵۷] که اجازه هم داشتم؛ ولی مرا در دادگاه نظامی محاکمه کردند و به شش ماه حبس محکوم کردند؛ پس من داخل سياست نشدم؛ بلکه سياست است که به زندگی من دخالت کرد و چنگالش را به من کشيد و نمی‌توان بی تفاوت بود. نمی‌شود تاثير از جريانات اجتماع نگرفت و فقط بَه‌بَه کرد. همان طور که بَه‌بَه وجود دارد، اَه اَه هم در اجتماع وجود دارد.

من در زمان شاه با کتاب‌های شما آشنا شدم؛ ولی تازه بعد از انقلاب شنيدم که شما از اعضای حزب توده بوديد. کی عضو حزب توده شديد؟

در آن زمان چون آزادی سياسی وجود نداشت، همه تمايلات سياسی‌شان را پنهان می‌کردند؛ مگر اينکه افرادی که از قبل شناخته شده بودند؛ مثل به‌آذين و کسرايی و سايه [هوشنگ ابتهاج]. چون در ايام جوانی که حزب توده آزاد بود، عضو حزب بودند و به عنوان توده‌ای شناخته شده بودند؛ ولی، من شناخته شده نبودم و به عنوان نويسنده مرا  می‌شناختند؛ اما اين هم بخشی از زندگی من بود که به عنوان يک انسان حق داشتم که عضو حزبی باشم؛ همان طور که حق هر کسی هست. وقتی که جمهوری اسلامی، رهبران و سران حزب توده را دستگير کرد به «کانون نويسندگان و شورای هنرمندان ايران» هم حمله کرد و آن نهاد را تعطيل کردند که مجبور شدم از کشور خارج شوم. در واقع من با ميل شخصی و برای سير و سياحت به خارج نيامدم.

برخی شعرا و نويسندگان که حزبی نبودند يا به جريان سياسی وابسته نبودند در ايران ماندند. منظور من هم اين بود که آيا اگر شما دوباره به جوانی برگرديد باز هم به عنوان نويسنده عضو حزب توده خواهيد شد؟

زندگی سياسی بخشی از زندگی من است. به قول آلبر کامو که می‌گويد هنرمند بايد چريک يا پارتيزان عقيده خود باشد نه سرباز وظيفه عقايد خود! چون سرباز وظيفه به او دستور می‌دهند و دستور را اطاعت می‌کند؛ اما چريک همان انضباط را دارد؛ ولی آن انضياط را خودش به خودش دستور می‌دهد.

يعنی شما معتقد نيستيد که هنرمند نبايد در يک حزب سياسی خاصی باشد؟

شما نمی‌توانيد برای يک هنرمند تعيين تکليف کنيد! چرا مثلا حسنعلی می‌تواند عضو يک حزب باشد، ولی هنرمند نمی‌تواند؟! هنرمند با هنرش خودش را به اقشار جامعه می‌قبولاند. مثال‌های فراوانی هست؛ مانند «پابلو نرودا» عضو «حزب کمونيست شيلی». به چه حقی بايد به يک هنرمند گفت، نبايد عضو فلان حزب بود؟!

شما نزديک به سه دهه در کلن در خانه‌ی خود زندگی می‌کرديد و حال به يک آسايشگاه سالمندان منتقل شديد. آيا از اينجا راضی هستيد؟

بله! اين هم بخشی از زندگيست و راضی هستم و خوشبختانه، خيلی خوب هم رسيدگی می‌کنند.

انتظار شما در اين شرايط از جامعه ايرانی چيست؟

هيچ انتظاری ندارم. چون هر کسی به دنبال مسائل و مشکلات خود است.

آقای تنکابنی عزيز، سپاسگزارم از فرصت برای اين گفتگو و برايتان آرزوی تندرستی دارم.

برگرفته از تارنگاشت «گویا»

این گزارش بویژه در نشانه گذاری ها ویرایش و در جاهایی از سوی اینجانب پاکیزه نویسی شده است؛ برجسته نمایی های متن، همه جا از آنِ من است و بند تبلیغاتی آغاز آن را نیز پیراسته ام.      ب. الف. بزرگمهر

هیس! جیک تون در نیاد ...



۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

داوری را به خداوند می سپاریم که بر همه چیز آگاه است!


بازآفرینی پرده ای از دادگاه فرمایشی حسنی مبارک

دادستان:
این شما نبودید که دستور تیراندازی به سوی مردم در «میدان تحریر» را دادید؟

مبارک:
خدا گواه است که من چنین دستوری نداده ام ...

دادستان:
پس چگونه شمار بسیاری مردم در آن میدان کشته شدند؟

مبارک:
من از کجا بدانم؟! خدا به سر مبارک گواه است که من تنها دستور تیراندازی هوایی داده بودم.

دادستان:
مردم که بال درنیاورده بودند که چون پرندگان در آسمان پرواز کنند و آماج تیرهای هوایی شوند ...

مبارک:
من و شما از کجا می دانیم؟ خداوند بر همه کاری تواناست ... اگر سخنم را نمی پذیرید، خدا را یکبار دیگر گواه می گیرم  که ... (و در حالیکه احساساتش برانگیخته شده با دستانی رو به سقف دادگاه بجای آسمان) خدایا مرا به آتش دوزخ بسپار، اگر دروغ می گویم! خودم را به تو می سپارم. پناه بر تو!

دادستان (در حالیکه خشم خداوندی را بر دوش خود احساس می کند و در یک آن، رد شدن تیری از میان پیشانی اش، اندیشه اش را تیره و تار نموده):
بله! بله! کار را به خداوند می سپاریم که خود بهتر می داند و بر همه چیز آگاه است!

ب. الف. بزرگمهر      هشتم آذر ماه ۱۳۹۳

***

به گزارش خبرگزاری «رویترز»، دادگاه مصری مسوول رسیدگی به «دیکتاتور سابق» روز شنبه ۲۹ نوامبر در حکمی، حسنی مبارک را از اتهام «کشتار معترضان» در طول جنبش اشغال «میدان تحریر» در سال ۲۰۱۱ تبرئه کرد. وزیر کشور مصر در آن هنگام و شش مسوول امنیتی دیگر متهم‌شده در این هماوندی نیز همراه با مبارک تبرئه شدند.

به گزارش خبرگزاری «الجزیره»، رییس دادگاه حکم منع تعقیب را به دلیل «نبود صلاحیت‌های قانونی» در رسیدگی به این اتهام صادر و قضاوت اصلی درباره کشتار مردم را به «خدا» واگذار کرد.

همچنین مبارک و وزیر پیشین نفت این کشور در اتهام هماوند با تبهکاری مالی در صادرات گاز به اسراییل نیز بیگناه شناخته ‌شدند. برای دو پسر او نیز که در پرونده فروش گاز به اسراییل متهم شده‌بودند، حکمی صادر نشد.

با این همه، «مبارک»، ماه می گذشته به جرم دزدی از «بیت‌المال» به سه سال زندان قطعی محکوم شده ‌بود که باید آن را به دلیل ناتندرستی [اش] در زندان خانگی بگذراند. در همین هماوندی، تحلیل‌گر سیاسی «الجزیره» دادگاه را «به ‌شدت سیاسی» خواند و حکم صادرشده را «شوکه‌کننده» توصیف کرد. او گفت :
«من توان حرف‌زدن هم ندارم. قاضی گفته تا پیش از آنکه پرونده ۱۴۳۰ صفحه‌ای را کاملاً بررسی نکرده‌ایم، حکم او را مورد بحث قرار ندهیم.» وی افزود:
«این تلاشی خودخواهانه برای شرم ‌زده‌کردن مردم مصر از به خیابان آمدن است. این کوششی است برای بازگشت مصر کهنه و سه دهه خودکامگی آن.»

برگرفته از تارنگاشت «رادیو زمانه»، وابسته به حاکمیت هلند با پارسی نویسی ویرایش و پاکیزه نویسی درخور از سوی اینجانب؛ برجسته نمایی متن نیز از آنِ من است.  ب. الف. بزرگمهر
برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!