تارنگاشت «بی بی سی»، چندی است سالگشت
هفتادسالگی حزب توده ی ایران را بهانه ی یورش های ناجوانمردانه به این حزب قرار
داده است. در صفحه ای ویژه به همین مناسبت، جز موردهایی چند از گفتگوهایی کم و بیش
بی زیان با "کبریت های بی خطر" یا در میان نهادن جُستارهایی که گرچه
کمتر با ریاکاری همراه است، واقعیتی را نیز بازنمی تاباند١،
انبوهی گفتگو با «مرده های عمودی»٢ از گور تاریخ برخاسته که همگی مهر و نشان توده
ستیزی بر پیشانی خود دارند و نیز در میان نهادن جُستارهایی پر از دروغ و سفسطه،
کینه توزی این رسانه کهنه کار وابسته به امپریالیسم انگلیس را به روشنی به نمایش
می گذارد. با این همه، نکته درنگ پذیر در بسیاری از آن نوشتارها، تحلیل ها و
گفتگوهای درج شده در «صفحه ی ویژه»، کار سترگ و تاریخی صورت پذیرفته از سوی آن حزب
را بگونه ای درخشان به نمایش می گذارد؛ گویی کوشش گسترده ای که برای لجن مال نمودن
تاریخ این حزب نموده اند، چندان به جایی نرسیده و رنجی بیهوده کشیده اند؛ آنچنان
بیهوده که آن جُستارها تنها شاید تنی چند روشنفکر چپ نما یا توده ای ستیز حرفه ای
را خشنود نماید.
نمونه ی زیر، گفتگویی با یکی از زنان کوشنده
ی توده ای زیر عنوان « راضیه ابراهیم زاده، از فرقه دموکرات تا زندگی در شوروی» است؛
زنی که به یاری همسر خود و در شرایط کم و بیش مناسب اجتماعی توانست از «هیچ» به
بلندای دانش و بینش دست یافته، نقشی کوشا در زندگی پیرامون خود داشته باشد. پرسش
های موذیانه ی پرسشگر «بی بی سی» و پاسخ هایی که گاه بریده و دستچین شده می نمایند،
درخور درنگ و باریک بینی است!
در یکی از نوشتارهای «صفحه ی ویژه»،
درباره ی وی چنین آمده است:
«به هنگام
ازدواج راضیه دختری است بی تجربه و بی سواد ولی زبل و زیرك كه قادر است در شرایط
اضطراری گلیم خود را از آب بیرون بكشد. شوهرش، ابراهیم زاده، یكی از معماران اصلی
سندیكای كارگری حزب توده است (طبری در كتابش كژ راهه او را «چماق دار رضا روستا»
می خواند) كه از لحظه شروع زندگی تعلیمات كمونیستی را به راضیه تزریق می كند
و او هم كه خواستار آموختن و دارای طبیعتی پر شور و شر است، جزء به جزء این دكترین
را با ولع جذب و ضبط می كند. ابتدا در میان زنان كارگر در تهران به فعالیت می
پردازد؛ سپس به زادگاهش آذربایجان و خدمت فرقه دمكرات می رود، لباس سربازی می پوشد
و ششلول به كمر می بندد و مدال ۲۱ آذر از پیشه وری می گیرد.»٣ (برجسته نمایی ها همه جا از اینجانب است. ب. الف. بزرگمهر).
نویسنده در همان آغاز نوشته ی خود که
دانسته آن را «سه همسر سه تودهای» نامیده، درباره ی کتاب خاطرات آن زن زحمتکش و
کوشای توده ای، چنین می گوید:
«كتاب راضیهء
ابراهیم زاده كه نامش خاطرات یك زن توده ای است، در حقیقت خاطرات زن یك توده ای باید
تلقی شود چون - گرچه ماجرا ها بر شخص راضیه خانم گذشته است و همسرش هم تقریباً در
سراسر كتاب حضور ندارد - در این زندگی هم چون زندگی خانم سنجر، این شوهر است كه زن
را به دنیای پر تلاطم و آشوب سیاست كشانده است. منتهی به همان اندازه كه شایسته ی
سنجر از سر تسلیم به این جهان قدم می گذارد، راضیه ابراهیم زاده با شور و شوق به ماجراجویی
می افتد.»٤ گویی راضیه هیچ نقشی
در گام نهادن به جهان به گفته ی وی«پر تلاطم و آشوب سیاست» نداشته و شوهرش وی را
چون گوساله ای طناب بر گردن به ماجراهای سیاسی و اجتماعی کشانده است. نویسنده که
از تناقض گویی خود کم و بیش آگاه است، جنب و جوش نیرومند و پرشور آن زن دلیر را به
ناچار در واژه ی «ماجراجویی» می چکاند تا انگیزه ای نادرست برای آن همه
کوشش پیگیر سرهمبندی کند! وی برای لجن مال نمودن شوهر راضیه از کتاب ساخته و
پرداخته ی سازمان اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی: «کژراهه»، یاری جسته، وی را «چماق
دار رضا روستا» می خواند؛ چماقداری كه از لحظه آغاز زندگی مشترک، آموزش كمونیستی
به راضیه تزریق می كند!۵
به جمله بندی های پی در پی سرهمبندی شده
کمی باریک شوید؛ اینکه وی در میان زنان کارگر به فعالیت اجتماعی پرداخته، چندان
نقشی در ماجرا ندارد که چون جامه ی سربازی به تن کرده و ششلول به كمر بسته، پیشه
وری وی را شایسته ی گرفتن مدال دانسته است! آیا شما نیز چون من در اندیشه نمی شوید
که نویسنده همه ی این ها را به سپارش جایی نوشته است؟ سپارشی که از آدمی کوشا،
زحمتکش و در نوع خود قهرمان، «دختری ... یكدنده و خودسر كه هم دست بزن دارد و
هم بلد است قال و قیل راه بیندازد»٦ و «زنی ... مغزشویی شده [که]
عمری را در سانسور و خود سانسوری به سر برده ... [و] دیگر نه امكان
قضاوت درست ... دارد و نه شهامت راستگویی ... »۷ بتراشد و به خورد خواننده بدهد؟!
ب. الف. بزرگمهر ٢١ بهمن ١٣٩٠
http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/02/blog-post_2279.html
پانوشت:
١ ـ لابد به نشانه ی بیطرفی این تارنگاشت پلید!
٢ ـ عبارتی از زنده یاد غلامحسین ساعدی
٣ ـ «سه همسر سه تودهای»، «خاطرات یك زن تودهای»، مهشید امیرشاهی
٤ ـ همانجا
۵ ـ شگفتا! چه چماقدار دلکشی! خداوند، انشاء الله نصیب هر زنی فرماید!
٦ ـ «سه همسر سه تودهای»، «خاطرات یك زن تودهای»، مهشید امیرشاهی
۷ ـ همانجا
|||||||||||||||||
راضیه ابراهیم زاده، از فرقه دموکرات تا زندگی در
شوروی
راضیه شعبانی (ابراهیمزاده)، عضو حزب
توده ایران و یکی از نخستین زنان زندانی سیاسی در ایران است. او که پس از کودتای
۲۸ امرداد وادار به ترک ایران به مقصد شوروی شده بود، در پی استقرار جمهوری اسلامی
به ایران بازگشت؛ اما هفت سال بعد برای بار دوم مجبور به مهاجرت شد. راضیه شعبانی
در این گفتوگو درباره فعالیتهای سیاسی و مهاجرتهای خود سخن گفته است.
پس از ازدواج با همسرم رضا ابراهیم زاده
ـ یکی از پنجاه و سه نفر ـ که تازه از از زندان آزاد شده بود با هم زندگی مشترک را
آغاز کردیم. او برای من همانند یک معلم بود؛ من دختری ۱۶ ساله بودم و او مردی ۴۰
ساله که روح میهن دوستی و سوسیالیستی ـ انترناسیونالیستی را برایم به ارمغان
آورد. راهی که تمام زندگیم تحت تاثیر آن قرار گرفته و هر لحظه اش را وقف آن کردم.
رضا ابراهیم زاده چه نقشی در تشکیلات
حزب توده داشت؟
او در ۱۳۰۴ عضو حزب کمونیست ایران می
شود و در سال ۱۳۱۶ در جریان بازداشت اعضای ۵۳ نفر به زندان می افتد. وکیل مدافع او
در آن زمان احمد کسروی بود. رضا بعد از تمام کردن محکومیت شروع به رانندگی لوکوموتیو
در راه آهن کرد و در همان زمان «کانون کارگران راه آهن» را سازماندهی می کرد. رضا
برای تقویت حزب توده ایران، فعالیت زیادی می کرد و در بین کارگران راه آهن نفوذ زیادی
داشت. او از بنیانگذاران «شورای متحده مرکزی اتحادیه کارگران و زحمتکشان ایران»
به همراه رضا روستا، ابراهیم علی زاده و یوسف افتخاری بود.
احسان طبری در كتابش «كژ راهه» او را
چماق دار رضا روستا می خواند. نظر شما در این باره چیست؟
خیلی از نظرات طبری در این کتاب به واقعیت
نزدیک است اما این رفقا بی انصافی کرده و خود را پاک و صاف نشان می دهند. درست است
که طبری برخلاف اسکندری در در گروه بندیها قرار نداشت، ولی همیشه رای او بود که
کار را تمام می کرد.
شما دو فرزند خردسالتان را در این
دوران از دست دادید، آیا این زاییده تفکر سیاسیتان بود؟
هر وقت به مرگ دو فرزندم فکر می کنم، غم
تمام وجودم را فرا میگیرد، من در آن زمان فناتیک بودم، ایمان کور به راهی که
انتخاب کرده بودم تمام تار و پودم را گرفته بود. ما چنان دگم بودیم که برای نجات
کودک اولم حتی حاضر به پول قرض گرفتن و یا بردن او پیش پزشک آشنا نبودیم چون این
را نشانه ضعف خود می دانستیم. آن زمان در اوج آرمان خواهی، تحجر در درونمان بود.
ماموریت شما در مازندران چه بود؟
در آن زمان فناتیک بودم، ایمان کور به
راهی که انتخاب کرده بودم تمام تار و پودم را گرفته بود
در عرض چند ماهی که از طرف حزب توده در
مازندران ماموریت داشتیم، «اتحادیه زنان زحمتکش» و «زنان کارگر کارخانجات برنج کاری
مازندران» را سازماندهی می کردیم . البته ایرج اسکندری، احسان طبری و فریدون
کشاورز در این سازماندهی نقش به سزایی داشتند. با سخنرانی زهرا اسکندری تشکیلات
دموکراتیک زنان ایران در مازندران ایجاد شد. اینها همگی با سیاستهای حزب همخوان
بودند که هدفش افشاگری علیه سیدضیا یود.
چگونه به فرقه دموکرات آذربایجان پیوستید؟
من در مازندران با رهبری و حزب مشکل پیدا
کرده بودم، تیپ بله قربان گویی نبودم، برای دیداری از آنجا به آذربایجان رفتم که
مصادف شد با قیام مردم آذربایجان. من هم ماندگار شدم. فرقه خدمات زیادی برای آذربایجان
کرد. هر چند تندی و کج روی هم داشت. من در آن زمان لباس نظامی به تن کردم با چکمه
و دامن و کلت به کمر. خیلی از این کارها از روی جوانی و ناپختگی بود. بعدها در
موقع حمله به آذربایجان و کشتار و سرکوب مردم من در تهران بودم و مجبور شدم پنهان
شوم.
شما یکی از اولین زندانیان سیاسی زن
هستید، چه زمانی به زندان محکوم شدید؟
۱۶ بهمن ماه ۱۳۲۵ با داشتن یک کودک دو
ماهه در شکم به زندان روانه شدم،. آن موقع زندان مخصوص زنان وجود نداشت و یکی از
خانههای سرلشگر رزم آرا واقع در خیابان کالج، کرایه و تبدیل به زندان شده بود.
بعدا مرا از تهران تحویل دادستانی ارتش آذربایجان دادند. پسرم دوازده روزه بود که
به اولین دادگاه نظامی رفتم. به دو سال حبس محکوم شدم که مدتی از آن را در زندان
تبریز گذراندم و مدتی هم در تهران زندان بودم.
چه زمانی مجبور به ترک ایران شدید؟
بعد از کودتای ۲۸ مرداد شرایط روز به
روز سختتر شد. به دستور حزب و از طریق عراق، سوریه، بیروت، ایتالیا و بعد لهستان
به اتحاد جماهیر شوروی رفتم، قصه مهاجرت ما در سال ۱۳۳۴ حکایتی است شنیدنی. بعد از
۹ سال که نمی دانستم او زنده است یا مرده، در ۱۹ اکتبر ۱۹۵۵ در ایستگاه راه آهن
مسکو همدیگر را در آغوش گرفتیم. در این سالها او برای من نامه و عکس از طریق حزب می
فرستاده است اما رفقا متاسفانه آنها را به دست من نمی رساندند. پسرم نیز که سالها
به او گفته بودم پدرش مرده است، مشتاق دیدار پدر بود. لحظه دیدار او با ابراهیم
زاده در مدرسه شبانه روزی صحنه زیبا و دردناکی بود.
زندگی در تاجیکستان چگونه بود؟
زندگی سختی بود، درآمد کم و زندگی محقری
داشتیم. ابراهیم زاده در محل کارش یک پایش معلول شده بود. خیلی از پناهندگان دهه
۳۰ میلادی به اتهام جاسوسی و دشمن خلق بودن در دوران قبل از من به اردوگاههای کار
اجباری تبعید شده بودند. بعدها فهمیدم که شورویها در همه امور پناهندگان و حزب
دست دارند و این امری عادی بود.
من در تاجیکستان تحصیل کردم، به دانشگاه رفتم و
دبیر زبان فارسی شدم. ابراهیم زاده نیز در ۵۴ سالگی به مدرسه شبانه رفت و دیپلم
گرفت و بعد لیسانس زبان تاجیکی؛ او در اواخر عمر چند بار سکته کرد. هر چند خاکسپاری
او از طرف حزب توده و حزب کمونیست تحریم شد و به جز دوستان،کسی برای مراسم نیامد.
چه زمانی به ایران برگشتید؟
۲۲ دی ماه ۱۳۵۹ . مدتی طول کشید، خیلی
دوندگی کردم، هم خودم هم خانوادهام در ایران. در این مدت با تقی شاهین که ۶۲
دفترچه یادداشت ابراهیم زاده را به او داده بودم، تماس گرفتم که بتوانم آنها را از
او بگیریم. این دفترچه ها خاطرات ابراهیم زاده بود و به سفارش او به تقی شاهین
داده بودم. اما او فقط ۱۸ دفترچه را به من پس داد که این خاطرات او تا ۱۳۱۵ بود که
وارد حزب کمونیست شده بود. تقی شاهین تاکید داشت که بقیه را گم کرده است.
مهاجرت دوم شما در چه زمانی بود؟
هفت سال بعد، در دوران جمهوری اسلامی
مجبور به ترک ایران شدم. این بار ابتدا به آذربایجان شوروی رفتم و سپس از آنجا به
آلمان. از آن زمان تا حالا که ۸۷ ساله ام در آلمان زندگی می کنم.
برجسته نمایی های درون متن از آنِ من
است. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر