روزی جحی برای خرید درازگوشی به بازار می رفت. مردی پیش آمد و پرسید:
كجا می روی؟
گفت:
به بازار می روم كه درازگوشی بخرم.
گفتش:
بگوی انشاءالله!
گفت:
چه جای انشاءالله باشد كه خر در بازار و زر در كیسه ی من است.
چون به بازار در آمد مایه اش را بزدند و چون بازگشت همان
مرد به او برخورد و پرسیدش از كجا می آیی؟
گفت:
انشاءالله از بازار؛ انشاءالله زرم را بدزدیدند؛
انشاءالله خری نخریدم و زیان دیده و تهیدست به خانه بازمی گردم، انشاءالله !
جاودانه عُبید زاکانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر