«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه

ما که قوم کارتاژ نیستیم ...


شاید بتوان گفت: از نیش کژدم به اژدها پناه برده است! ولی، این سویه ای دیگر از تاریخی پر از خون و دروغ و فریب و بهره کشی است که به آن نمی پردازم. بجای آن، صحنه ای به ذهنم آمده است و همانجا می چرخد. می دانم تا بیرون نیاید، چون مگسی سمج آزارم خواهد داد. یادم می افتد که جانی شیفته مرا روان پریش خوانده بود؛ قهقهه ای است که ناخودآگاه سر می دهم؛ خوشبختانه آغاز شامگاه است و چرت کسی را پاره نمی کند. نمی دانم شاید هم حق با وی بوده است و با خود زمزمه می کنم:
روان پریشی دگراندیش! چه با هم جور درمی آیند؛ مگر نه؟!

صحنه ی نمایش:

یکی دو دستار به سر و یکی بی دستار که با دور زدن همه ی دم و دستگاه های بالای سرشان (قوه قضایی و ...)، برای تعیین و تکلیف خود با زندانی نوجوانی که تازه بالای لبش خطی سبز شده، سرراست از زندان به حضور «آقا» در اتاقی ساده زیست و بیروح (اتاق هم می تواند چون آدم ساده زیست باشد!) شرفیاب شده اند ...

ـ «آقا» با وی چکار کنیم؟ دوره ی محکومیتش به پایان رسیده، ولی همچنان در زندان است ...

یکی از آن ها بی هیچ رودربایستی از «آقا» می افزاید:
ـ الف بچه ی سِرتِقی است که حرف حساب سرش نمی شود!

«آقا» که تاکنون حواسش ششدانگ به گفته های آن ها بوده و لام تا کام چیزی نپرسیده است:
ـ مگر آنجا آب خنک ندارید؟!

نیش همان که آن نوجوان (تصویر پیوست) را سرتق خوانده باز می شود و همو با خنده ای فروخورده بر دیگران پیشدستی می کند:
ـ چرا «آقا»! آب خنک هم داریم. بحمدلله از بزرگی شما همه چیز فراهم است ...

«آقا» که می داند اگر اجازه بدهد مردک پرگو وقت بسیاری خواهد گرفت، در حالی که سخنش را قطع می کند:
ـ خوب! چه مرگش است؟! به وی بگویید که این دین رحمت و برکت است که با او اینگونه محترمانه برخورد می شود؛ ما که قوم کارتاژ نیستیم تا او را به صلیب بکشیم و زجرکُشش کنیم. از دین خود خارج شده و جزایش مرگ است ...[اندکی مکث] خوب حالا ملاحظاتی هست که دست مان را برای پیاده کردن اسلام عزیز می بندد.* این ها را نمی خواهد به وی بگویید؛ گستاخ می شود ... (در اینجا همگی به حضور آمدگان، تاییدکنان و با شرمندگی سرها را پایین می اندازند.) به وی بگویید، عیسا علیه السّلام را رومی ها به صلیب کشیدند و سپس خود به این دین آسمانی گرویدند (منظور «آقا» از این سخنان را کسی درست درنمی یابد که کدام کار رومی ها درست بوده است: «گرویدن به دین مسیحیت یا ...» و تا دوباره به خود آیند، چند لحظه ای هاژ و واژ به «آقا» خیره می شوند!) ... من با مسوولین امر در این باره صحبت می کنم تا ببینم چه می گویند و سپس در این باره تصمیم خواهیم گرفت انشاء الله!

اکنون همه ی به حضوررسیدگان درمی یابند که نمی بایستی مزاحم «آقا» می شدند و پس از تعارفات معمول و بوسیدن دست ولینعمت خود، اتاق ساده زیست را ترک می کنند.   

ب. الف. بزرگمهر      دوم بهمن ماه ۱۳۹۳

* این ملاحظات، بگمان بسیار نامه ی پر از مهری است که «آقا» برای نوجوانان و جوانان اروپایی در آن هنگام در سر داشته بنویسد یا دستور نوشتنش را صادر کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!