بیگمان دختر جوان و بی آلایشی است که این را نوشته است:
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺳﺐ سپید ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺑﻨﺰ ﺳﯿﺎﻩ !
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﺎﺏ ﭘﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺷﺮﮐﺘﯽ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﺟﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ
ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﺁﻧﻘﺪﺭﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﻗﺎﻣﺘﺶ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺷﺪ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﺮﻓﯽ ﺟز ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ گل ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯽ
ﺭﺳﺪ
ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺩﺍﺭﺩ … ﻫﺰﺍﺭ ﮐﺎﺩﻭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﭘﯿﺸﮑﺶ …
ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺖ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺤﮑﻢ
…
ﺍﻣﻦ ﺍﺳﺖ … ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ …
از «گوگل پلاس»
متن زیبا، ساده و بی آلایشی است؛ آن اندازه بی آلایش که
اهریمن درونم جان می گیرد که چیزی درباره اش بنویسم؛ چون می دانم که اگر در آغاز
چنین نیز باشد، پاسداری از آن در چارچوب جامعه ای تنیده به پول و سرمایه که همه
چیز با آن ها سنجیده و برآورد می شود (و در اینجا تنها ایران را نمی گویم!)، دو
راه بیش تر، پیش رویت نمی گذارد:
یا باید در پی زراندوزی بدوی که در فرجامِ کار، زندگیت را
بنا بر سرشت خود، رقم خواهد زد و همان می شوی که شاید نمی خواستی باشی؛
یا همه ی زندگیت را بگونه ای پیش ببری که بتوانی اندکی هم
شده بر ضد چنین هستی ضد آدمی که آدم ها را از درونمایه ی آدموار خود تهی می کند، بجنگی
و ناگزیر از کنار "داشتن" های بسیاری بگذری تا آماجمند و استوار و سبکبال در
راهی که در پیش گرفته ای، پایدار بمانی!
میان آن دو گزینه ی روشن را نمی توان راه یا گزینه ای بشمار
آورد؛ آنجا چون برزخی است که بسیاری در آن، میان زمین و آسمان واژگون می مانند؛ هم
«خر» را خواسته اند و هم «خرما» که این دو با هم شدنی نیست. فرجامِ کار در چنین
برزخی نیز جز بازتاب هماوندی های سرمایه داری در خصوصی ترین گوشه های زندگی آدمیان
بیش نبوده و نخواهد بود و چون گزینه ی نخست در بالا، پول و سرمایه است که خواه
ناخواه زندگی را نقش خواهد زد؛ گونه ای زندگی که در آن، آنگونه که «وُلتر» در یکی
از نمایشنامه هایش به تصویر می کشد و اگر درست به یاد داشته باشم از زبان یکی از
پرسوناژها بر زبان می آورد، یکی ارباب و دیگری به ناگزیر، برده خواهد بود.
جهانی دیگر باید آفرید!
ب. الف. بزرگمهر چهارم اردی بهشت ماه ۱۳۹۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر