نوشته ای است از نویسنده ای ناشناخته که برای چندمین بار به آن برمی خورم:
برخی آدم ها به انجیری رسیده می مانند که یهو از آسمان می
افتند در دامن رنگ و وارنگ زندگی ات؛ آن اندازه بی هوا که نمی دانی چه شد؛ چگونه
شد و خودت را می زنی به کوچه ی علی چپ و از بودنش سرخوش می شوی.
برخی ها بسان عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ
در پیچ دلت. هوا را می بلعی؛ آنچنان ژرف که عطر بودن شان را تا واپسین دمِ زندگی
در شُش هایت نگه می داری.
برخی ها چون ماهی های سرخ کوچکی هستند که افتاده اند در
تنگ بلورین روزگارت؛ جانت را با جان و دل در هوای شان تازه می کنی.
برخی ها آرامش مطلق اند؛ لبخندشان، درخششِ برق چشمان شان؛
نوای آرام شان و مهم تر از همه، تپش قلب شان، انگار که جهانی آرامش به رگ و ریشه
ات می چکانند و آن اندازه ارجمندند، آن اندازه بکرنگند که دلت نمی آید حتا انگشتت
هم به آن ها بخورد!* می ترسی آب شوند و تو
بمانی و جهانی دریغ.
برخی ها بودنشان، همین ساده بودن شان، همین دم و بازدم شان،
جهانی لبخند می نشاند روی گوشه ی لب مان!
از «گوگل پلاس» با ویرایش، پارسی و بازنویسی درخور از
اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
با خود می اندیشم:
یک گونه ی دیگر هم در همین
مایه ها هست که بسیار خواستار دارد:
برخی ها نیز چون هلو می مانند
که تا نام شان را ببری، بپرند به گلویت؛ آن اندازه بی هوا
که تنها شیرینی اش را بچشی و دیگر به هیچ چیز نیندیشی؛ به همین سادگی!
ب. الف. بزرگمهر ۲۵ فروردین ماه ۱۳۹۴
پی نوشت:
* این
«نخود آش» دوباره درِ گوش من زمزمه می کنه:
اینجوری زیادی رُمانتیکه! بهتره بجای « دلت نمی آید حتا انگشتت
هم به آن ها بخورد» بنویسی:
« دلت نمی آید حتا انگشتی به آن ها برسانی»!
من مانده ام با او چه کنم! سرانجام، سرم را به باد خواهد
داد ...
ب. الف. بزرگمهر ۲۵ فروردین ماه ۱۳۹۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر