«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

ما گل های خندانیم، فرزندان ایرانیم؛ از بهر حفظ ایران، انگل ها را می رانیم! ـ بازانتشار


تصویر چند بچه ی خردسال است که چند تکه کاعذ را با برنام «ما حافظان خلیج همیشه فارسیم» را بالای سر گرفته اند؛ کسی که تصویر را درج کرده، سروده ای از عباس یمینی شریف را نیز پیوست آن نموده است:
«ما گلهای خندانیم
فرزندان ایرانیم

ایران پاک خود را
مانند جان می دانیم

ما باید دانا باشیم
هوشیار و بینا باشیم

از بهر حفظ ایران
باید توانا باشیم

آباد باشی ای ایران
آزاد باشی ای ایران

از ما فرزندان خود
دلشاد باش ای ایران»
 
 
نگاهی به آن ها می اندازم و دلم پر می کشد که یک یکشان را در آغوش بگیرم و ببوسم؛ همزمان با خود می اندیشم:
این را می گویند: ملی گرایی آمیخته با اسلام آقایان الله کرم و نفت دربرابر شیخ های شکم گنده ی آن سو یا در میان آب های پارس و خلیج العربی! و «گوگل»ی که از هر دو سو پول می چاپد که گاهی «شاخاب پارس» اعلام کند و گاه «خلیج العربی»! درست بسان آن رییس ژاندارمری چاق و چله ای که چهره ی گستاخش با آن چشم های درشت سرخ شده و سبیل هایی از بناگوش در رفته، هرگز از یادم نمی رود؛ کسی که روستاییان تخته قاپوشده ی عشایری جایی پیرامون «تونل رنو» در استان ایلام را که هنوز سرشت جنگجویانه و نیز تفنگ های خود را از دست نداده بودند، بارها و بارها بر سر جابجا شدن کم و بیش یک متریِ مرز کشتزارهای دو سوی جنگ و جدال به جان هم می انداخت و از هر دو سو، پول و چیزهای دیگر می ستاند؛ و هنگامی که با نرمش و احتیاط بایسته ـ زیرا پادرمیانی در آن زمینه نه کارِ من بود و نه کاری رویهمرفته بخردانه! ـ و با پوش لای پالانش گذاشتن از وی می پرسم:
«شما به عنوان رییس ژاندارمری می توانید این ماجرا را یکبار برای همیشه حل و فصل کنید ...»؛ پاسخی کم و بیش اینچنین می دهد:
«آقا این ها مردمی عقب مانده هستند ... مگر ما حریف شان می شویم ... بگذار آنقدر به سر و کله هم بکوبند  ...» و من در همان حال که به عرق چربی که بر گونه ها و بناگوش سرخ و سپیدش نشسته، چشم دوخته ام، می دانم دروغ می گوید و در دل می گویم:
«حرامزاده ی مادر ...» 
 
... و اکنون، این بچه ها که کوچک و بزرگ شان، قربانی سودجویی مشتی دزد شکمباره در اینجا و آنجا و جاهای دیگر می شوند، می پندارند که نگهبان «خلیج همیشه فارس» اند؛ چه چیزی از آن شاخاب همیشه پارس به آن ها و خانواده های شان رسیده و می رسد؟ کم و بیش، هیچ! نفتش را اربابان بزرگ جهان می برند و سهمکی فراخور حال این و آن در جیب های «کِرم های الله» در این سو و شیخک های گنده در آن سو می نهند تا نمازهای پر آب و تاب تر بخوانند و خدا را از نعمت های داده شده به آنان سپاسگزار باشند.
 
برایش در زیر تصویر نوشته ام:
«اگر اشتباه نکنم سروده از عباس یمینی شریفه؛ یک جای دیگه هم گفته و من کمی دستکاریش کرده ام:
بچه ی خوب و عاقل و هوشیار                 اول صبح می شود بیدار
می‌رود از اتاق خود بیرون                      می خورد آب و حوله و صابون*
...
 
از بس ننه اش یا شاید کُلفَت شون پشت در اتاقش نق می زنه بلند شو مدرسه ت دیر شد! وقتی پامی شه گیچه بجای ناشتا ... و این البته بچه ایه که زمان عباس آقا یعنی دستکم ۶۰ سال پیش، اتاق خصوصی واسه ی خودش داشته؛ زمان ما، من و خواهر و برادرهام، همگی تنگ هم دیگه، گوش تا گوش توی یک اتاق می خوابیدیم ...» 
 
ب. الف. بزرگمهر    ۱۲ اردی بهشت ماه ۱۳۹۳ 
 
http://www.behzadbozorgmehr.com/2014/05/blog-post_2.html 
 
* بخش هایی از چند سروده ی عباس یمینی شریف که در کتاب های دبستانی چند دهه پیشِ ایران منتشر شده را با جابجایی یا دگرگون نمودن برخی واژه های آن در زیر آورده ام:
بچه‌ی خوب و عاقل و هوشیار          اول صبح می‌شود بیدار
می‌رود از اتاق خود بیرون               می خورد آب و حوله و صابون  
[از بس که هر روز صبحِ زود با زور از خواب بیدارش می کنند و این شعر را پشت در اتاقش می خوانند! ضمنا، «بچه ی خوب» عباس آقا در آن هنگام، بیش از ۵٠ سال پیش، برای خود اتاق جداگانه دارد و شاید مانند برخی دیگر از بچه های نازپرورده ی آن روزگار هر روز صبح باید «یونیفرم»ش را ـ کُتی آبی با کراواتی به همین رنگ؟ ـ برتن کرده، رهسپار دبستان فرانسوی یا انگلیسی شود. این بخش از زندگی روزانه ی «بچه‌ی خوب و عاقل و هوشیار» را عباس آقا دانسته به فراموشی سپرده است!]
...
می‌نشیند برای صبحانه                بعد از آن ترك می‌كند خانه
[خانه را در اینجا به آرش میهن گرفته ام.]
به فرنگستان برای كسب كمال       بچه‌ی خوب می‌رود خوشحال
می سراید:
ما گل‌های خندانیم                         فرزندان ایرانیم
ما سرزمین خود را                          مانند جان می‌دانیم
ما مرگ و میر را تنها                      برای همسایه می خواهیم
...
کُردکان این زمین و آب و هوا           این درختان که پر گل و زیباست
باغ و بستان و کوه و دشت همه      خانه ما و آشیانه ماست
...
دست در دست هم دهیم به مهر    میهن خویش را کنیم آباد
یار و غمخوار یکدگر باشیم             تو در آنجا ما در اینجا مانیم! 
 
برگرفته از «پاسخی به ملی گرایان تندرو!»، ب. الف. بزرگمهر، ٢٨ مهر ماه ١٣٩١
 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!