«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

فرزندی از گونه ی سرود و باران


نامه ای از  فرزاد کمانگر به دانش آموزانش: بابا آب داد

بچه ها سلام

دلم برای همه شما تنگ شده؛ اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرین تان شعر زندگی می سرایم؛ هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر می گویم؛ از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار می شوم؛ با شما می خندم و با شما می خوابم. گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را می گیرد.

کاش می شد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی می نامیدیم و خسته از همه هیاهوها، گرد و غبار خستگی هایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی می سپردیم؛ کاش می شد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب» و تن مان را به نوازش گل و گیاه می سپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درس مان را تشکیل می دادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی می گذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی می کند، پی سه ممیز چهارده باشید با صد ممیز چهارده، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری می گذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه می کردیم و منتظر تغییری می ماندیم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند؛ منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد.

کاش می شد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره می کردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز می خواندیم و بعد دست در دست هم می رقصیدیم و می رقصیدیم و می رقصیدیم.

کاش می شد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان می شدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلم تان گل می زدید و همدیگر را در آغوش می کشیدید؛ اما افسوس نمی دانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود می گیرد؛ کاش می شد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول می شدم، همان دخترانی که می دانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطرات تان دزدکی می نویسید کاش دختر به دنیا نمی آمدید.

می دانم بزرگ شده اید؛ شوهر می کنید؛ ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده می شود؛ راستی چه کسی می داند اگر شما فرشتگان، زادۀ رنج و فقر نبودید، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمی کردید و یا اگر در این گوشه از «خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید. دختران سرزمین اهورا، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکی تان یاد کنید.

پسران طبیعت آفتاب می دانم دیگر نمی توانید با همکلاسی هایتان بنشینید، بخوانید و بخندید چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته؛ اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهای تان، به رویاهای تان پشت نکنید؛ به فرزندان تان یاد بدهید برای سرزمین شان، برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند. به دست باد و آفتاب می سپارم تان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمین مان مترنم شوید.

رفیق، همبازی و معلم دوران کودکی تان

فرزاد کمانگر ـ زندان رجایی شهر کرج        ۹/۱۲/۱۳۸۶

از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش درخور در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب؛ برنام را از متن برگرفته ام.     ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!