«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

الله به چنین سرهایی نیازمند نیست ... ـ بازانتشار

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

   http://www.behzadbozorgmehr.com/2015/01/blog-post_79.html


گفته هایی نسنجیده، ناهماوند و بیمایه!


برنامی است چشمگیر که روی آن، ناخودآگاه میخکوب می شوم:
«از هدایت فقط  ”بوف کور“ باقی مانده» («گوگل پلاس»)

با خود می گویم:
آیا چنین است؟! چه کسی این مزخرف را بافته ...

نوشته را می گشایم؛ گفتگویی است با کسی به نام ابراهیم گلستان یا آنگونه که انگلیس ها آن را بر زبان می آورند: «آبراهام گولستان»، درباره ی برجسته ترین نویسنده ی ایرانی در چندین دهه ی کنونی و سر و گردنی بالاتر از بهترین های همه ی این دوران به گواهی بسیاری از نویسندگان و منتقدان: صادق هدایت.

«آبراهام» در پاسخ به این پرسش گفتگوگر که «آیا صادق هدایت به نظر شما تأثیرگذارترین نویسنده ایرانی‌ست» از آن میان، چنین پاسخ می دهد:
«... اینقدر هدایت به من علاقه داشت و من به او علاقه داشتم که حد ندارد؛ ولی ما داریم در مورد اندازه‌های ادبی حرف می‌زنیم. هدایت واقعاً قصه‌های خیلی خوبی نوشته و آنکه اصلِ‌ کاری است و درست نوشته شده «بوف کور» است و باقی چندان مهم نیستند که شما بخواهید در آن بحث کنید.» (نوشته ی زیر).

شیوه ی برخورد «آبراهام» که از سویی به داستان های خوب آن نویسنده ی ارزشمند اشاره می کند و سپس تنها یکی از آن ها را برجسته نموده، سایر داستان ها را چندان مهم نمی داند، برایم یادآور شیوه ی برخورد و نگرش سراینده ای است که چندی پیش، گفته های آبزیرکاهانه اش درباره ی این یا آن سراینده و نویسنده ی برجسته ی ایران و نیز دیگران که از سویی آن ها را بزرگ و دوست داشتنی و نازنین شمرده و از سوی دیگر بگونه ای ترفندآمیز خود را برتر از آن ها جا می زند، انداخت که حتا در موردی، مدعی ویرایش سروده های یکی از بزرگ ترین سرایندگان دوره ی کنونی ایران و کمک به وی در بهتر و پاکیزه تر سرودن شده بود؛ آنهم سراینده ای که یکی دو سروده اش با سروده های جاودانه حافظ  شیرین سخن شیراز  پهلو می زند! خواندن آن ها که در کالبد یادمانده هایی گردآوری شده و بخش هایی از آن، اینجا و آنجا درج می شود، چنان چندش آور بود که حتا مرا به نوشتن یادداشتی تند و همچنان منتشر نشده برانگیخت و کهنه رفیقی مرا از انتشار آن به شَوَندهایی دیگر بازداشت.

«آبراهام»، گفته ی خود را چنین پی می گیرد:
«... این را شما از من بشنوید که یک خلایی در ایران بوده و نسل تازه‌ای بوجود آمده، به‌خاطر اینکه جمعیت بیشتر شده و بهداشت بهتر شده و عده‌ای از جوانان وارد محیطی می‌‌شدند که به‌کلی تازه بوده و چشم باز می‌کنند و متوجه می‌شوند که این محیط با محیط خانوادگی خودشان فرق داشته، چیزهایی در این محیط شنیده می‌شده که در محیط خانوادگی خودشان شنیده نمی‌شده. این‌ها فقط یکی دو آدم را می‌بینند و در موردش بحث می‌کنند و خودشان از نوشته‌های هم اقتباس می‌کنند و تکرار می‌کنند.» (همانجا)

به این ترتیب، بی آنکه سرراست به صادق هدایت اشاره نماید، وی را نیز در شمار همان «نسل تازه» که «بهداشت شان بهتر شده» و «فقط یکی دو آدم را می بینند و در موردش بحث می کنند و خودشان از نوشته‌های هم اقتباس می‌کنند...» بشمار آورده و بازهم کوچک ترش نموده است. کمی بیش تر که در این گفته ها و سایر بخش های گفتگو باریک شوید، سخنی رُک و پوست کنده در میان نیست که به عنوان نمونه گفته شود:
صادق هدایت زیر تاثیر فلان نویسنده ی نامدار جهانی (فرانتس کافکا) بوده و رد پای این تاثیر در برخی از نوشته هایش بروشنی دیده می شود. حتا بگمانم دانسته از این سخن رانده نشده که زندگی ادبی و اجتماعی صادق هدایت زیر تاثیر سرراست شرایط اجتماعی و کشیده شدن وی به سوی جریان های اجتماعی پیشرو در دوره ای و گامی به واپس برداشتن و گسترش بدبینی در دوره ی شکست نسبی و سرانجام شکست قطعی (کودتای انگلیسی ـ «یانکی» ۲۸ امرداد ماه ۱۳۳۲) که سرانجام به خودکشی اش انجامید به دو بخش کم و بیش جداگانه و تا اندازه ای ناهمتا با یکدیگر بخش شده است. در جای دیگری از گفتگو نیز نشانه ای از این نکته ی برجسته نمی بینید. بجای آن، در پاسخ به پرسش یادشده در بالا، پس از یادکردن از محمدعلی جمالزاده و حجازی بگونه ای ناهماوند و همتراز نهادن آن ها با صادق هدایت، یادش نیز نمی رود که بگوید:
«اینقدر هدایت به من علاقه داشت ... که حد ندارد»! ادعایی که برایم به عنوان کسی که بیش تر کتاب ها و یادداشت های صادق هدایت و گفته های این و آن درباره ی چگونگی زندگی و منش وی را خوانده، تازه و باورنکردنی است. تا جایی که می دانم، تنها دوست بسیار نزدیک صادق هدایت، زنده یاد محمدعلی نوشین، توده ای فروتن و استواری بود که در سال های کوچ ناگزیر پس از کودتای ننگین ۲۸ امرداد ماه ۱۳۳۲ به «اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی» و درگیری باندهای درون حزبی در بالاترین تراز ساختار آن که «پیکار درون حزبی» نام گرفته (؟!)، گویی در مِه گم شد؛ آدمی ارژمند که به هر رو، نامی نیک در تاریخ ادب و هنر و سیاست ایران از خویش برجای نهاد. به جز وی، همگی کسانی بودند که گرد وی می آمدند و فراخور گنجایش خویش، توشه ای از وی برمی گرفتند؛ و چنانچه، سخن بر سرِ مهربانی و دلبستگی صادق هدایت، بگونه ای دربرگیرنده (عام) در میان باشد، او به همه ی آدم ها و جانوران و گیاهان، بگونه ی ویژه ی خویش دلبسته بود. افزون بر آنکه میان الهام گرفتن از نویسنده ای دیگر با «اقتباس کردن» و کش رفتن گفته یا اندیشه ی دیگران، زمین تا آسمان است و ناگفته نیز نگذارم که تپاندن چنان جمله ای در پاسخ به پرسشِ گفتگوگر، افزونه (زائده) ای بیش نیست.

شناخت ژرف و برتر صادق هدایت از جامعه دوران خویش و سنجش ناپذیر با بسیاری از روشنفکران و نویسندگان همدوره ی خویش از آن میان، جمالزاده و حجازی را در بسیاری از داستان هایش می توان بازشناخت؛ نمونه ای از شناخت ژرف وی از جامعه و نیازهای آن در چگونگی برخوردش با انتشار «روزنامه چلنگر» از زبان زنده یاد محمدعلی افراشته بخوبی گویاست:
«وقتی که می‌خواستم روزنامه را منتشر کنم، روی انتخاب نام آن خیلی فکر کردم و در این مورد با دوستان دور و نزدیک به مشورت پرداختم. در این میان هرکس به ذوق و سلیقه ی خود نظری داد و نامی انتخاب کرد. مرحوم صادق هدایت نام ”چلنگر“ را به من پیشنهاد کرد و من آن را پسندیدم و روزنامه را با این نام منتشر کردم ... غروب روزی که روزنامه منتشر شد، به کافه ی فردوسی (در خیابان اسلامبول) که پاتوق صادق هدایت و سایر دوستان بود، آمدم. هدایت هنوز نیامده بود و چند تن از روشنفکران و کرسی‌نشینان کافه ی فردوسی جمع بودند. با دیدن من هر کدام به نوعی اظهار نظر کردند؛ ولی اکثریت این گروه روزنامه را نپسندیده بودند و می‌گفتند سوژه‌ها و مطالب آن پیش‌پاافتاده است. من هم مثل بچه‌های یتیم و کتک‌خورده پشت میز کز کرده بودم که صادق هدایت از در کافه وارد شد. از دور به طرفم آمد و مرا بوسید و انتشار چلنگر را به من تبریک گفت. پس از چند لحظه گفتم:
”آقای هدایت، این بر و بچه‌ها از روزنامه خوش‌شان نیامده“. خنده‌ای کرد و گفت:
”شانس آوردی. اگر اینها از روزنامه ی تو تعریف می‌کردند، من ناامید می‌شدم. روزنامه ی تو مال اینها نیست؛ مال مردم جنوب شهر و زاغه‌نشینان است که فقط دو کلاس اکابر سواد دارند.“»

با همه ی این ها، واماندگی «آبراهام» آنجا بیش تر روشن می شود که گفتگوگر پرسشی باریک در میان می نهد:
«گفتید جز بوف کور، باقی داستان‌های هدایت خوب نیست. این نظر درباره ”حاجی آقا“ی هدایت هم صادق است؟» (همانجا)

به پاسخ وی باریک شوید:
«اگر ”حاجی آقا“ را بخوانید، متوجه می‌شوید که هدایت مسخره کرده، اما داستان محکمی نیست. این همان آدمی نیست که قصه ”بوف‌کور“ را نوشته، بلکه چیزی نوشته و تفریح کرده. من‌‌ همان وقت مقاله نوشتم و این مقاله را حزب توده و کسی که پول داده بود این کتاب چاپ بشود، سانسور کرد و گفت: نه آقای گلستان! بگذار مردم بخوانند و بخندند و یاد بگیرند. آن مقاله هم چاپ نشد. مقاله مهم هم نیست، اما به نظر من درست نیست که کتابی مثل ”حاجی آقا“ را به کسی منتسب کنند که ”بوف کور“ را نوشته» (همانجا)

با خود می اندیشم:
چه پاسخ خوبی به تو داده بودند که «... بگذار مردم بخوانند و بخندند و یاد بگیرند» و چه خوب که آن «مقاله» (نوشتار) را چاپ نکردند! هنگامی که تراز سخنت در این سن و سال، چنین است، آن هنگام چه چیزی برای گفتن داشتی؟! ...

درست واژگون گفته ی «آبراهام» که می گوید:
«هدایت بسیار بزرگ‌تر و بالا‌تر از آن چیزی بود که مد شد. هدایت واقعاً انسان شریفی بود. واقعاً انسان درستی بود. هدایت سعی می‌کرد بسیار بفهمد و علاقه به فهماندن هم داشت. این‌ها را شما نمی‌توانید از قصه‌هایش دربیاورید.» (همانجا)، همه ی این ها را می توان از داستان هایش یا باریک تر بگویم: شیوه ی نگرش ویژه و بی همتایش در داستان ها و یادداشت های دیگرش بخوبی دریافت؛ وگرنه، بافت و ساختار ادبی نوشته هایش و آنچه بگونه ای کلی تر زیر برنام «قلم» از آن یاد می شود، شاید از بسیاری نویسندگان همدوره، پیشین و پسین، پیش پا افتاده تر است. در اینجا، بزرگنمایی ساختگی و همزمان کوچک نمودن آن نویسنده ی ارژمند را بگونه ای دیگر گواهید؛ گویی نسل های پس از وی که افتخار نشست و برخاست با کسی چون هدایت را نداشته و ندارند، می بایستی روح وی را برای «صرف غذا (همانا خوراک به پارسی!)» فراخوانند تا چون «آبراهام» دریابند که وی تا چه اندازه آدم نیک سرشتی بوده است:
«... هدایت واقعا آدم شریفی بود و گاهی برای صرف غذا به منزل ما می‌آمد و آدمی بود که لذت می‌برد از محوطه خودش بیرون بیاید؛ شاید تحمل هم نمی‌توانست بکند که زیاد این کار را بکند؛ اما وقتی می‌آمد با شعف بسیاری حرف‌ می‌زد. » (همانجا) این نیز بماند که از این گفته ها نمی توان دریافت که نیک سرشتی صادق هدایت چه هماوندی با پا نهادن وی به منزل «آبراهام» و صرف خوراک داشته است!  

ب. الف. بزرگمهر   دهم تیر ماه ۱۳۹۴

برجسته نمایی ها، همه جا از آنِ من است.   ب. الف. بزرگمهر

پی نوشت:

دیشب که گفتگوی یاد شده را خواندم، تند و سرِدستی این ها را نوشتم و می خواستم برای کسی که آن گفتگو را در «گوگل پلاس» درج کرده بود، بفرستم و نفرستادم:
من کمی در نوشتن دست دارم و خوب و بد را تا اندازه ای از یکدیگر بازمی شناسم. از گفته ی چنین آدمی هم شگفت زده نشدم؛ ولی این هم یکی از ویژگی های جامعه ی روشنفکری ایران و بسیاری از جاهای دیگر جهان است که گاه در پی تبلیغاتی حساب شده، یکی را بگونه ای ناشایست و ناروا تا جایگاه فیلسوف، نظریه پرداز، منتقد ادبی، سراینده یا نویسنده ی چیره دست و از همه بدتر «پدر» این یا آن رشته» (که باید گفت گور پدر ... ...) بالا می برند و گاه ارزش هنری راستین کسی دیگر را بازنمی شناسند.

آیا آقای گلستان منتقد ادبی به آرش راستین آن است که چنین چیزی بگوید؟ آیا چنین آدمی در ترازی از دانش یا هنر و یا آمیخته ای از هر دو هست که چنین سخنی بر زبان براند؟ آیا به عنوان نمونه، وی در جایی قرار دارد که بتواند درباره ی درست بودن یا نبودن این یا آن نوشته از کسی چون صادق هدایت سخن بگوید؟ ببینید چه بر زبان رانده است:
«آنکه اصل‌کاری است و درست نوشته شده ”بوف کور“ است و باقی چندان مهم نیستند که شما بخواهید در آن بحث کنید.»

نکته ای هم در این میان هست که بیش تر زمان ها کسی آن را درست به دیده نمی گیرد و درباره ی آن نیک نمی اندیشد:
آیا می توانیم درباره ی کسی که در زمینه ی ویژه ای در ترازی بسیار بالاتر و برتر از خودمان جای دارد، دهان به ستایش یا واژگون آن بگشاییم و چیزی بگوییم؟ کاری که همگی هر روز به انجام می رسانیم و چیزهایی ناروشن ـ مثبت یا منفی اش تفاوتی ندارد ـ سر هم می کنیم؛ در حالیکه تنها زمانی می توان به چنین کاری دست یازید که در ترازی کمابیش برابر با آنکه به نقدش نشسته یا بد و خوبش را می گوییم، قرار گرفته باشیم. به عنوان نمونه، نویسنده و منتقدی در تراز سامرست موآم می توانست و می تواند به نقد بزرگ ترین نویسندگان جهان بپردازد؛ زیرا گرچه در زمینه ی ادبی، شاید به پای هیچکدام شان نمی رسید، ولی در زمینه ی نقد ادبی به گفته ی بسیاری از دست اندرکاران این رشته از همه ی آن ها سرتر بود.

آنچه برایم چشمگیر است و تنها این مورد و آقای گلستان را دربرنمی گیرد، اینگونه گفته های ناروا و ناشایست درباره ی کسانی است که از نشست و برخاست با بزرگانی در زمینه های گوناگون بسیار آموخته اند؛ ولی در موردی دیگر به عنوان نمونه، می بینی از سویی وی را ستایش می کنند و بالا می برند و از سوی دیگر ادعا می کنند که این آن ها بوده اند که به وی سرودن یا نوشتن یاد داده اند!

ب. الف. بزرگمهر   نهم تیر ماه ۱۳۹۴

***

ابراهیم گلستان: از هدایت فقط «بوف کور» باقی مانده

گفت‌وگو با ابراهیم گلستان

۱۹ فروردین ۱۳۳۰ صادق هدایت در آپارتمان اجاره‌ایش در کوچه شامپیونه در پاریس خودکشی کرد.

به مناسب سالگرد درگذشت مهم‌ترین و اثرگذار‌ترین نویسنده ایران ویژه‌نامه‌ای تهیه کرده‌ام. در پنجمین بخش این ویژه‌نامه با «ابراهیم گلستان» داستان‌نویس و فیلم‌ساز گفت‌و‌گو کرده‌ام. ابراهیم گلستان با صادق هدایت دوستی و معاشرت داشته و هر دو آن‌ها از مهم‌ترین نویسندگان ایران به شمار می‌آیند.  

آیا صادق هدایت به نظر شما تأثیرگذارترین نویسنده ایرانی‌ست؟

هیچ اعتقاد خاصی به این مسأله ندارم. در زبان فارسی قبلاً داستان نوشته شده. مثلاً آقای «جمالزاده» قصه می‌نوشت. بی هیچ گفت‌وگویی ندارد «حجازی» هم به لحاظ نثر فارسی نویسنده مهمی‌ست. به قدری به بعضی از قصه‌های «حجازی» محکم بوده که من شک می‌کنم که شاید از قصه‌های فرنگی الهام گرفته باشد. قصه‌هایی که «محمود مسعود» نوشته را هم باید در نظر بگیرید. هدایت یکی از شریف‌ترین آدم‌هایی بود که من در عمرم با او برخورد کردم. اینقدر هدایت به من علاقه داشت و من به او علاقه داشتم که حد ندارد ولی ما داریم در مورد اندازه‌های ادبی حرف می‌زنیم. هدایت واقعاً قصه‌های خیلی خوبی نوشته و آنکه اصل‌کاری است و درست نوشته شده «بوف کور» است و باقی چندان مهم نیستند که شما بخواهید در آن بحث کنید. این را شما از من بشنوید که یک خلایی در ایران بوده و نسل تازه‌ای بوجود آمده، به‌خاطر اینکه جمعیت بیشتر شده و بهداشت بهتر شده و عده‌ای از جوانان وارد محیطی می‌‌شدند که به‌کلی تازه بوده و چشم باز می‌کنند و متوجه می‌شوند که این محیط با محیط خانوادگی خودشان فرق داشته، چیزهایی در این محیط شنیده می‌شده که در محیط خانوادگی خودشان شنیده نمی‌شده. این‌ها فقط یکی دو آدم را می‌بینند و در موردش بحث می‌کنند و خودشان از نوشته‌های هم اقتباس می‌کنند و تکرار می‌کنند.

وقتی خبر خودکشی هدایت را شنیدید، چه حالی داشتید از شنیدن این خبر؟

صبح روزی از خانه بیرون آمدم و می‌خواستم به سر کار بروم و روزنامه را خواندم که نوشته بود هدایت خودش را کشت. هنوز غم آن لحظه در من زنده می‌شود. هدایت معرکه بود، هدایت آدم شریفی بود.  

گفتید جز بوف کور، باقی داستان‌های هدایت خوب نیست. این نظر درباره «حاجی آقا»ی هدایت هم صادق است؟

اگر «حاجی آقا» را بخوانید متوجه می‌شوید که هدایت مسخره کرده، اما داستان محکمی نیست. این همان آدمی نیست که قصه بوف‌کور را نوشته، بلکه چیزی نوشته و تفریح کرده. من‌‌ همان وقت مقاله نوشتم و این مقاله را حزب توده و کسی که پول داده بود این کتاب چاپ بشود سانسور کرد و گفت نه آقای گلستان بگذار مردم بخوانند و بخندند و یاد بگیرند. آن مقاله هم چاپ نشد. مقاله مهم هم نیست، اما به نظر من درست نیست که کتابی مثل «حاجی آقا» را به کسی منتسب کنند که «بوف کور» را نوشته. 

یعنی به نظر شما هدایت یک مد بود و بعدش هم دوره‌اش گذشت؟

هدایت بسیار بزرگ‌تر و بالا‌تر از آن چیزی بود که مد شد. هدایت واقعاً انسان شریفی بود. واقعاً انسان درستی بود. هدایت سعی می‌کرد بسیار بفهمد و علاقه به فهماندن هم داشت. این‌ها را شما نمی‌توانید از قصه‌هایش دربیاورید. من از پاییزسال ۱۳۲۱ با هدایت آشنا بودم و آخرین مرتبه‌ای که او را دیدم، چهار - پنج ماه قبل از خودکشی‌اش بود، حدود ۱۹۵۰ - اواخر سپتامبر ۱۹۵۰. هدایت واقعا آدم شریفی بود و گاهی برای صرف غذا به منزل ما می‌آمد و آدمی بود که لذت می‌برد از محوطه خودش بیرون بیاید، شاید تحمل هم نمی‌توانست بکند که زیاد این کار را بکند اما وقتی می‌آمد با شعف بسیاری حرف‌ می‌زد. هدایت آدم خوبی بود و آدمی بود که نوستالژی زندگی خوب را داشت. هدایت را نوشته‌هایی که در موردش نوشته می‌شود، به کثیف‌ترین وجه ممکن کشاندند. کسانی که برای هدایت تریاک می‌آوردند او را به به کثیفت‌ترین وجه ممکن کشاندند. هدایت حالت نفی و لگدزنی به مسائل و اعتقادات موجود را هم داشت ولی انسان بسیار شریفی بود.

چگونه با صادق هدایت آشنا شدید؟

کلاس هفتم و هشتم بودم که داستان‌هایی مثل «سه قطره خون» را از هدایت خوانده بودم، شاید هم زود‌تر خوانده بودم. حتی «مازیار» را خوانده بودم و در آن موقع کلاس ششم ابتدایی بودم. سال دومی که رضا شاه رفته بود. در پاییز سال ۲۱ بود که «بوف کور» برای اولین بار در ایران منتشر شد و با سانسور منتشر شد. «بوف کور» خیلی ما را گرفته بود و از جنبه‌های مختلف ما را گرفته بود و مثلا «پیرمرد خنزر پنزری» جزو شوخی‌های روزانه ما بود. هدایت هم آن موقع به دانشگاه ما می‌آمد. یک روز دوست من مهندس اورنگ دانا که متأسفانه فوت شده‌ و پسرش استاد دانشگاه هاروارد و دخترانشان  در ایتالیا آرشیتک‌اند، یک روز به من گفت که می‌دانی هدایت منشی مدرسه ما (دانشگاه فنی) است؟ و یک روز هدایت را به من نشان داد. من برای رفتن به دانشگاه از سرچشمه سوار می‌شدم و بر سر دروازه دولت می‌آمدم و آنجا اتوبوس عوض می‌شد و به سمت دانشگاه می‌آمد. یکبار وقتی سوار شدم، دیدم که هدایت هم سوار شده و این اولین مرتبه بود که از روبرو می‌دیدمش. وقتی شوفر اتوبوس آمد که پول کرایه اتوبوس را بگیرد، من گفتم مال آن آقا (هدایت) را حساب می‌کنم و وقتی به هدایت رسید گفت که کرایه شما قبلا حساب شده. چون هدایت از دروازه دولت سوار شده بود جلو اتوبوس بود و اول پیاده شد اما ماند تا از کسی که کرایه را حساب کرده تشکر کند. وقتی پایین آمدم گفت مرسی! من به او گفتم دلم می‌خواست شما را ببینم و کتابتان را هم خوانده‌ام. برایش جالب بود که جوانی که حداکثر ۲۰ ساله است کتاب او را خوانده ‌است. گفتم من دلم می‌خواهد شما را ببینم. گفت ما بعد از ظهر‌ها می‌رویم کافه فردوس، در خیابان استانبول هستیم. این را هم اضافه کنم که چیزهایی که در مورد کافه نادری می‌گویند درست نیست. ما شب برای شام به کافه نادری می‌رفتیم چون استیک را در بشقاب‌های چدنی از آشپزخانه می‌آوردند و روی میز‌ها می‌گذاشتند، هنوز جلز و ولز می‌کرد. البته هدایت نمی‌آمد چون از گوشت بدش می‌آمد. عصر‌ها با رفقای نزدیکش مثل «قائمیان»، «رحمت حیدری» و گاهی هم «چوبک» به کافه دیگری که در خیابان فردوسی بود می‌رفتند، روبروی خیابان چرچیل، که بعدا اسم آن را خیابان بابی سندر گذاشتند، خیابانی که بین سفارت روس و انگلیس بود. خیابانی که به موازات خیابان فردوسی بود و سمت دیوار شمالی سفارت انگلیس بود. درست روبروی آن انجمن ایران و انگلیس یا ویکتوریا هاوس بود. یک کافه بود که یک مرد ارمنی با دخترش که پایش می‌لنگید اداره‌اش می‌کرد و جای کوچکی بود که معمولا آنجا بودند. اما پاتوق اصلی کافه فردوس بود که صبح و عصر آنجا بودند من از همانجا با او آشنا شدم و با هم صحبت کردیم. من کتاب «رحمت الهی» را خوانده بودم و حرف می‌زدیم. آشنا شدیم. در مورد‌‌ همان کتاب به من گفت که آنجا چندان هم زیبا نیست و در فیلم‌های هالیوودی زیبا نشان می‌دهند و اگر به جزایر اندونزی بروی، بدبختی و گرسنگی است، مالاریا و ناخوشی است؛ و درست می‌گفت.

عده‌ای براین باورند که اگر هدایت از خانواده بزرگی نبود و نمی‌توانست به اروپا سفر کند هیچ وقت نمی‌توانست به چنین پایه‌ای در ادبیات ایران برسد.   

آن‌ها حتمن مزخرف می‌گویند. مگر خاقانی که آن قصیده‌های درجه اول را گفته و زبان فارسی را به آن صورت عجیب و غریب درآورده، از خانواده بزرگی بوده؟ یا مگر چوبک از خانواده خاصی بوده؟ شخصیت آدم ربطی به روابط خانوادگی ندارد. پسر عموی هدایت شوهر دختر عموی من بود و من او را می‌شناسم. هیچوقت هم پیش نیامد که با او و هدایت یک‌جا باشیم. در خانواده هدایت همه جور آدم بود. آدم دزد و حقه‌باز بود، نخست‌وزیر بود و همه جور آدمی بود. این حرف‌ها مطلقاً درست نیست. مثلا عظمت و بلندی قصاید خاقانی را در نظر بگیرید، برخی می‌گویند تملق می‌گفته و مزخرف می‌گفته، خوب او هم باید نان می‌خورده و زندگی این بوده. شما «باخ» را در نظر بگیرید که تمام موسیقی دنیا بر پایه کارهای اوست، ببینید این آدم چطور کاغذ می‌نوشته و از حاکم وقت گدایی می‌کرده که شغل ارگ‌زنی کلیسا را به او بدهند. اگر «باخ» پایه موسیقی را نریخته بود بسیار مشکل بود که فکر کنیم «موتسارت» و «بتهونی» پیدا می‌شد؛ پیدا می‌شدند ولی روی راه‌هایی که او ساخته رفته‌اند. همه این‌ها بر اساس راه‌هایی که اول «باخ» ساخته رفته‌اند. «باخ» هیچ کاری نمی‌کرده جز اینکه موزیک درست کند و بچه بیاورد و بچه‌هایش هم همه آدم‌های برجسته در دنیای موسیقی هستند. پس این مسأله را کنار بگذارید.

شما همین الان ایران و جوان‌هایی که روی کار آمده‌اند را در نظر بگیرید. من همین دیشب داشتم مجله‌ تجربه را می‌خواندم. مقادیر زیادی از مطالب مجله مهمل است، اما فرم نوشتن مطلب خیلی محکم است و اصلا قابل مقایسه با فرم نوشتن ۵۰ یا ۶۰ سال پیش نیست. اما محکمی مقالات این‌ها بخاطر کوفته شدن جاده است از طریق‌‌ همان مطالبی که قبلا نوشته‌اند.  

 به عنوان یک داستان‌نویس آیا از هدایت تأثیر پذیرفته‌اید؟  

ـ حتما نه. من به دلیل اینکه مطالب متفاوتی می‌خواندم، به نظرم شلخته می‌آمد، داستان‌های مرا خواند‌ه‌اید، کدام شان شبیه به داستان‌های هدایت و یا مثل «بوف کور» است؟ تأثیر چند گونه است. گاهی مطلبی را می‌خوانید و از آن خوشتان می‌آید، مثل شعر خاقانی که می‌خوانم خوشم می‌آید ولی اگر بخواهم شعر بگویم، که البته نمی‌خواهم و نمی‌توانم، مثل خاقانی شعر نخواهم گفت. از اشعار مولوی، سعدی، خیام و حافظ خوشم می‌آید، اما تحت تأثیر هیچکدام نیستم، نباید باشم و نمی‌خواهم باشم، اما در تربیت من همه این‌ها تأثیر گذاشتند و هیچ گفت‌وگو نداریم. تأثیر یعنی اینکه راه‌های غلطی را که دیگران رفته‌اند ودر چاه افتاده‌اند را نرویم.

از «گوگل پلاس». برجسته نمایی های متن، همه جا از آنِ من است.   ب. الف. بزرگمهر


آنچه در زندگی كم داری، این است كه بتوانی دیگران را بهتر دریابی! ـ بازانتشار


از کتاب «عشق سالهای وبا» از «گابريل گارسيا ماركز»، گفته ای برگرفته که روشن نیست آیا دیدگاه خودِ «مارکز» است یا از زبان یکی از شخصیت های داستان کتاب یاد شده بر زبان آمده است:
«آنچه در زندگی كم دارم، كسی است كه بتواند مرا درک كند ...!» (از «گوگل پلاس»)
 
می نویسم:
گفته ای بسیار خودخواهانه و نادرست به دیده می آید؛ آن هم از زبان نویسنده ای که باید انگاشت مردم را در لایه لایه های آن خوب می شناسد و اگر چنین نمی بود، بیگمان کتاب هایش خوانده نمی شدند.
 
این درست است که در هر دوره ای، آدم هایی در رشته های گوناگون پدید می آیند که از افق دید گسترده تری نسبت به بالاترین همقطاران یا همکاران خود برخوردارند یا به گفته ی زبانزد خودمان: یک سر و گردن از دیگران بالاترند؛ کسانی چون برتولت برشت یا صادق هدایت که برخی از رِشک ورزان یا دارندگان پروانه های رسمی در این یا آن رشته، گاه با عنوان هایی ریشخندآمیز چون «پدر ...» و بگونه ای کلی، همه ی کسانی که در نشست و برخاست با آن تافته های خوب بافته شده، خواسته و می خواهند تا بجای برکشیدن خود به ترازی بالاتر، آن ها را به تراز  خود پایین بکشند؛ و چون در کار خود فرو می مانند، چنان آدم های بی همتایی را به ویژگی هایی چون خودخواه، درخود فرو رفته، خودپسند و حتا فرعون سرشت (متفرعن) متهم می نمایند.
 
اینکه آدم بی همتایی چون صادق هدایت که درست به دلیل شناخت ژرف از جامعه و شیوه ی نگرش بسیار ژرف تر در سنجش نسبی با همتایان خود ـ و نه به دلیل های نادرستی چون خوش قلم بودن ـ کم و بیش آنچنان فاصله ای از دیگران داشته که کم تر کسی، وی را درمی یافت، نشانه ی آن نیست که وی دیگران را در نمی یافته است؛ درست برعکس، بسیار خوب هم دیگران را در می یافته و نکته ی بنیادین نیز در همینجاست:
کسی که دیگران را خوب در می یابد و به زبانی توده ای تر: رگِ خواب آدم ها دستش می آید، مهربانی بی آلایش بسیاری از آن ها را همراه با دریافتی کم و بیش خوب و آدموار بازمی ستاند؛ بازستاندنی که هرچه بیش تر به توده ی مردم زحمتکش نزدیک تر می شویم، ساده تر، ژرف تر و بی آلایش تر است. نمونه ای ارزنده و چشمگیر از چنین دریافتی را در برخورد صادق هدایت با یکی از سرایندگان و نویسندگان بزرگ توده ای دوران ما: 
محمدعلی افراشته که مانند وی در ۱۵۰ سال گذشته شاید چند تنی بیش نباشد، می بینیم.
 
دوران روشنفکری و نوزایی است؛ نه از آنگونه نوزایی که بطور عمده درونزاد باشد و از ژرفای دگرگونی های خودِ جامعه ی ایرانِ آن هنگام سرچشمه گرفته باشد که بیش تر برونزاد و در پی پیروزی بزرگ «اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی» و همپیمانان نه چندان درستکارش: انگلیس و ایالات متحد بر غول «فاشیسم»، بویژه در میان برخی لایه های اجتماعی میانگین به بالای جامعه پدید آمده است؛ دوران پیشرفت و نوسازی اجتماعی با همه ی کژدیسگی ها و گاه تندروی های روشنفکرمآبانه ی آن.
 
افراشته که نام روزنامه ی فکاهی تازه درآمده اش را به پیشنهاد صادق هدایت، «چلنگر» برگزیده، راهیِ کافه ای در نامدارترین خیابان آن روز تهران: اسلامبول که هدایت و برخی دوستان روشنفکرش، بیش تر شب ها در آن گرد می آمدند، می شود تا با وی درباره ی روزنامه اش گپی داشته باشد. خودِ وی داستان را سال ها پس از آن چنین بازگو نموده است:
«وقتی که می‌خواستم روزنامه را منتشر کنم، روی انتخاب نام آن خیلی فکر کردم و در این مورد با دوستان دور و نزدیک به مشورت پرداختم. در این میان هرکس به ذوق و سلیقه ی خود نظری داد و نامی انتخاب کرد. مرحوم صادق هدایت نام ”چلنگر“ را به من پیشنهاد کرد و من آن را پسندیدم و روزنامه را با این نام منتشر کردم ... غروب روزی که روزنامه منتشر شد، به کافه ی فردوسی (در خیابان اسلامبول) که پاتوق صادق هدایت و سایر دوستان بود، آمدم. هدایت هنوز نیامده بود و چند تن از روشنفکران و کرسی‌نشینان کافه ی فردوسی جمع بودند. با دیدن من هر کدام به نوعی اظهار نظر کردند؛ ولی اکثریت این گروه روزنامه را نپسندیده بودند و می‌گفتند سوژه‌ها و مطالب آن پیش‌پاافتاده است. من هم مثل بچه‌های یتیم و کتک‌خورده پشت میز کز کرده بودم که صادق هدایت از در کافه وارد شد. از دور به طرفم آمد و مرا بوسید و انتشار چلنگر را به من تبریک گفت. پس از چند لحظه گفتم: ”آقای هدایت، این بر و بچه‌ها از روزنامه خوش‌شان نیامده“. خنده‌ای کرد و گفت:
”شانس آوردی. اگر اینها از روزنامه ی تو تعریف می‌کردند، من ناامید می‌شدم. روزنامه ی تو مال اینها نیست؛ مال مردم جنوب شهر و زاغه‌نشینان است که فقط دو کلاس اکابر سواد دارند.“» 
 
به پندار آوردن آن چندان سخت نخواهد بود، چنانچه آن رویدادِ فرخنده و دیداری اینچنین با صادق هدایت که افراشته وی و آثارش را بسیار دوست می داشت، رخ نمی داد، نق و نوق آن گروه «روشنفکران کافه نشین»* تا چه اندازه در روح حسّاس سراینده و کارِ وی نقش منفی می توانست داشته باشد.
 
آنچه آوردم، نمونه ای از هماوندی و دریافت دو هنرمندِ حسّاس میهن مان از یکدیگر و بویژه در اینجا، صادق هدایت از وی و دیگران است که کم و بیش هر کسی از ظن خود یارش شد و بسیاری از آن ها نتوانستند بخوبی وی را آنگونه که بود، بشناسند.
 
با آنچه آمد، چنانچه سخن برگرفته شده در آغاز این نوشتار نه از زبان یکی از شخصیت های داستان کتابِ «مارکز» که گفته ی خودِ وی باشد، به وی خواهم گفت:
آنچه در زندگی كم داری، این است كه بتوانی دیگران را بهتر دریابی!
 
ب. الف. بزرگمهر    سوم تیر ماه ۱۳۹۲ 
 
http://www.behzadbozorgmehr.com/2013/06/blog-post_2005.html
 
* صادق هدایت را نمی توان بخشی از این گروه بشمار آورد. تا آنجا که خوانده ام و می دانم، وی به جز گروه کم و بیش کوچکی از روشنفکرانی اهل ادب و اندیشه و بویژه زنده یاد محمدعلی نوشین که با وی بسیار نزدیک بود با کسی دیگر دوستی نزدیکی نداشته و در آن گردهمایی های عصرانه و شبانه، بیش تر آن گروه از روشنفکران بیمایه و خودنما را که در همه ی دوره ها و در همه جا یافت می شوند، ریشخند می کرده است. افزون بر آنکه، کارِ و توانایی ادبیش که بخشی ماندگار از ادبیات ایران زمین را دربر می گیرد، وی را نیز برای همیشه در قلب سرزمین خود جای داده است.


۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

باید به هوش بود و پهنه ی سیاست را تنها در صندوق رای ندید!


متن یادداشت آقای ابوالفضل قدیانی

بسم الله الرحمن الرحیم

تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ
خانه آخرت را براى کسانى قرار دادیم که در زمین سلطه جویی ، فساد و تبهکاری نمی کنند و فرجام [خوش] از آن پرهیزگاران است.
(قصص،٨٣)

شدت یافتن برخورد با فعالان سیاسی و مدنی طی ماه های اخیر همزمان با درگیر شدن بیش از پیش دولت و مجموعه سیاستمداران با قضایای حول و حوش مذاکرات هسته ای، چیزی نیست جز خط و نشان نهاد استبداد دینی برای عناصر واجد حیات سیاسی که سودای آزادی و دموکراسی در سر دارند. تمامیت خواهان و دستگاه های عریض و طویل امنیتی که در اختیار دارند به درستی عمق شکاف ها و نارضایتی ها را درک کرده اند؛ لیکن از آنجا که ابزاری جز سرکوب و راهبردی جز بسط اختناق در بساط خویش ندارند در عوض رسیدگی فوری به مطالبات واقعی، از یک سو با به راه انداختن تجمعات به اصطلاح اعتراضی و خودجوش و ایجاد هیاهوی رسانه ای و تبلیغاتی علیه حقوق و خواست قاطبه ملت و از سوی دیگر با توسل به بازداشتهای غیرقانونی و صدور احکام شگفت انگیز حبس و تحدید حقوق زندانیان سیاسی، با شدت بخشیدن به سیاست النصر بالرعب که نقش راهبردی در پیشبرد برنامه هایشان دارد، مشی سرکوب را کمافی السابق در پیش گرفته اند تا به خیال خود تدبیری برای فراگیری دغدغه های آزادی خواهانه در میان اقشار مختلف جامعه کرده باشند. درد افزون تر البته آنجاست که این تازیانه هایی که بر پیکر زجر کشیده ملت ما وارد می آید، با غارت کیسه مردمی فراهم می شود که امروز به سختی زیر بار فشارهای اقتصادی زندگی می کنند و روز به روز تعداد بیشتری از آنها خط فقر را در بالای سر خود می بینند.

وزیر اطلاعات چندی پیش در یکی از سخنرانی های خود اظهار داشته بود:
«طبق اطلاعات ناجا در دو ماه اول سال تجمعات صنفی ۵۵ درصد افزایش داشته است، بنابراین امکان تبدیل این تجمعات به اعتراضات سیاسی و چالش های امنیتی وجود دارد». اینکه در دوره اعتدال و تدبیر همچنان طرح حقوق مدنی و صنفی شهروندان معضلاتی امنیتی تلقی می شوند، البته نقض عهدی است که جناب روحانی در انتخابات دو سال پیش با رای دهندگان در میان گذاشته بود؛ یعنی برچیده شدن فضای امنیتی از کشور؛ و به عبارت دیگر باید گفت در دولت امید ایشان حتی تغییر نگاه در حوزه های امنیتی زیر مجموعه ایشان هم حاصل نشده، چه رسد به تغییر رویکرد در رفتارها. اما وزیر اطلاعات در ادامه سخن خود نکته ای گفته است که امیدواریم مخلص کلام و راهبرد نهایی دولت یازدهم در کلیه عرصه ها نباشد. آقای علوی پس از بیان هشدار بالا در جمع فرمانداران سراسر کشور گفته اند:
«در این بی پولی لبخند فرمانداران و مسوولان می تواند رضایت مردم را به دست آورند

متاسفانه حتی لبخندی هم در کار نیست؛ گویا این روزها کارشناسان وزارت متبوع جناب علوی سر در بایگانی پرونده ها کرده و برخورد با آن دسته از فعالان سیاسی و مدنی را که عمر دولت کودتایی دهم برای برخورد با آنها کفاف نداد [را] از سر گرفته اند. بازداشت و اجرای احکام تعدادی از فعالان دلسوز و متدین جریان ملی مذهبی و نیز فعالان صنف خدوم و زحمتکش معلمان و سایر فعالان مدنی و اجتماعی در هفته ها و روزهای اخیر موید عدم تغییر در رویکردهای امنیتی است. بازداشت خانم نرگس محمدی با توجه به مشکلات جسمی و سابقه بیماری که می تواند آسیب جدی و غیر قابل جبران به ایشان وارد کند، در کنار بازداشت برخی از فعالان همچون آقای خسرو منصوریان به رغم آنکه احکام شان مشمول مرور زمان شده از جمله اقداماتی است که با کارسازی وزارت اطلاعات صورت گرفته است.

رفتار با زندانیان سیاسی نیز وضع نامناسب تری به نسبت پیش پیدا کرده، کینه توزی آشکار با برخی از زندانیان سیاسی همچنان ادامه دارد. سید مصطفی تاجزاده این فرزند مقاوم، دلسوز و شجاع ملت اینک در هفتمین سال حبس ظالمانه اش همچنان در انفرادی محبوس است و احکام جدید برای او می تراشند. سید احمد هاشمی را پس از سه سال محروم ساختن او از همراهی در کنار شریک زندگی بیمارش، صرفا برای تحویل و تشییع جنازه همسر مظلومش به مرخصی فرستاده و او را بلافاصله به زندان باز می گردانند. اخیرا بازجویان وزارت اطلاعات، بهاره هدایت دانشجوی منتقد حاکمیت که بیش از پنج سال و نیم را در زندان استبداد بوده و مومنانه بر ارزش های جنبش سبز پافشاری کرده، مجددا تهدید و ارعاب کرده و در رفتاری کاملا ضدقانونی و به واسطه عواملشان در دستگاه قضایی، او را از شمول قانونی که بیش از دو سال است در مملکت لازم الاجرا شده، حذف کرده و مانع آزادی او می شوند؛ و نیز ساجده عرب سرخی را که با اتهامات واهی یک سال را در زندان به سر برده، قصد دارند با پرونده سازی جدیدی در حبس نگاه دارند.

متاسفانه هنوز هم بازجویان کم اطلاع اما پرنفوذ به کینه توزی با زندانیان سیاسی که سالهاست در حال تحمل حبس هستند، ادامه می دهند. همین بازجویان هستند که همچنان به طور نمونه با مرخصی ـ یعنی یک حق بدیهی زندانی ـ آقایان محمدامین هادوی (فردی متدین و دلسوز میهن)، عبدالفتاح سلطانی (که جرمی جز دفاع از حقوق شهروندان مظلوم ندارد) و مسعود صادقی (که فرزند خردسالش بیش از دوسال است از حضور پدر محروم است)، کینه توزانه مخالفت می کنند. به راستی اداره دستگاه قضاء و غیر قضاء در ید کیست جز همین بازجویانی که دکتر احمد زیدآبادی را با پایان حکم ناعادلانه و غیرقانونی حبس اش به تبعید می فرستند؛ مجازاتی که پیش از هر چیز دیگر نشانه ای از عقب ماندگی و جهالت تصمیم گیرانی است که در عصر زیست مجازی، آزاده ای را به جغرافیایی دیگر کوچ می دهند. این مقاماتی که به هر چیز می اندیشند جز مسوولیتی که در قبال حقوق مردم دارند، همان هایی هستند که مامورانشان در شبکه های اجتماعی و فضای مجازی خیمه زده و جوانانی پرشور، در پی آگاهی و دغدغه مند را به صرف کوچکترین اظهارنظر و بیان عقیده ای در دام انداخته و مهمان سلول های انفرادی و مشمول اتهامات و احکامی فراتر از تصور می کنند.

در کنار این نقض قانون ها، اقداماتی در کار است تا با نادیده گرفتن شان و کرامت زندانیان سیاسی و با تخلف از اصل تفکیک زندانیان، بیش از پیش فشارهایی را بر زندانیان سیاسی اعمال کنند. این در حالی است که دزدان بیت المال در پاک ترین دولت ایران (؟!) اکنون در بهترین شرایط با امکانات مناسب و برخوردار از همه امتیازات هستند، اما زندانیانی که قربانی هوای نفس یک فرد برای ترجیح یک کودتاچی، غارتگر و غلام حلقه به گوش، بر رای ملت بوده اند، فاقد بدیهی ترین حقوق انسانی و شهروندی حتی به عنوان زندانی هستند. مسوولان بدانند که با پراکنده ساختن زندانیان سیاسی از بند ۳۵۰ به سایر بندها و زندانها است، نخواهند توانست صورت مساله زندانیان سیاسی کودتای انتخاباتی را از اذهان عمومی پاک کنند؛ و اساسا مساله تقلب، کودتا و انحراف روشن و آشکار از جمهوریت قابل فراموشی نبوده و آزادی سیاسی و مخالفت با حاکمیت مطلقه فردی و استبداد سیاسی همچنان مهمترین مطالبه جامعه خواهد بود. اکنون دیگر همگان می دانند هرجایی که کسی از “فتنه” می گوید، لابد قصد دارد فسادی اقتصادی و … را پنهان سازد.

به هر روی، چنان که بارها گفته شده زندانیان سیاسی، گروگان هایی هستند در دست خودسرانی خودکامه که عاجز از رویارویی با امواج روزافزون آگاهی و اعتراض، بازی با سرنوشت و نقض حقوق این عزیزان را در پیش می گیرند؛ و از همینجاست که باید به علت العلل یکی از رسواترین آدم ربایی هایی تاریخ معاصر در ایران یعنی حصر راهبران سرافراز جنبش سبز آقایان میرحسین موسوی و مهدی کروبی و همچنین دکتر زهرا رهنورد پی برد.

راهزنی که مرتکب این آدم ربایی شده ـ یعنی مستبد امروز ایران ـ می پندارد که تداوم حصر پیامی روشن در خصوص نحوه پاسخ به پیگیری و مقاومت بر سر حقوق اساسی مردم از سوی هر عنصر سیاسی است، لیکن آقای خامنه ای غافل از این واقعیت است که هر لحظه از این حصر و حبس، مخابره پیام امید و آزادگی به آحاد مردم ایران است تا بدون دلبستگی به امیدهای واهی و سراب های خیالی، تحقق و بازیابی کرامت و حقوق فردی و جمعی شان را از مسیر کنش های مسالمت آمیز حق طلبانه و دموکراتیک ـ که جنبش سبز به روزترین تجربه متراکم آن است ـ بجویند.

در عرصه سیاست و تحولات اجتماعی امروزه هر شهروندی با سلاح آگاهی می تواند به مقابله با تمامیت خواهانی رود که ملت ما را همچون محجورین فرض کرده و ادعای ولایت بر او دارند. در این میان فعالان سیاسی حرفه ای و حزبی که احتمالا خود را برای رقابتهای انتخاباتی پیش رو مهیا می کنند، اگر به واقع در پی توسعه همه جانبه کشور و بسط و تعمیق ارزش های دموکراتیک در ایران هستند، این نکته اساسی را نباید از یاد ببرند که اگر دست از طرح مطالبات و در واقع حقوق اساسی اکثریت تحول خواه جامعه بردارند و خود را بی نیاز از قدرت بی بدیل جنبش اجتماعی بدانند، در هر روند داد و ستد و به اصطلاح مدارا و مذاکره ای با نهاد استبداد، دست آخر کلاه گشادی بر سرشان خواهد رفت.

در وضع «عدم حاکمیت قانون» آشکاری که امروز بر جامعه ما حاکم است و دولت برآمده از انتخابات ۹۲ به ویژه به واسطه نحوه اداره وزارتخانه های کلیدی آن همچون کشور و اطلاعات، حتی از برگزاری جلسات دارای مجوز حامیانش در اماکن سربسته متعلق به خود در همین پایتخت و حومه آن نیز عاجز است و جماعتی به واقع قلیل با ادعاهای گزاف علیه مطالبات و حقوق ملت به ویژه در عرصه های فرهنگی و اجتماعی (همچون برگزاری جلسات هنری و حضور زنان و دختران در صحنه جامعه) معرکه گیری می کنند و صدر تا ذیل دولت را تهدید کرده و اعلان ها و هشدارهای مقامات دولت را به سخره می گیرند، باید به هوش بود و عرصه سیاست را محدود در صندوق آراء ندید.

در شرایطی که به نظر می رسد پادگان های سپاه مراکز اصلی تصمیم گیری و حکمرانی در هر ناحیه از ایران هستند، بازگشت به تاکتیک ها و راهبردهای پیشااصلاحات که در همان سالهای دهه هفتاد هم چندان کارآمد نبودند، راه به جایی نخواهد برد. عرصه واقعی و عینی سیاست ورزی اصلاح طلبانه در ایران امروز، همراهی و هم صدایی شجاعانه در پی گیری حقوق و مطالبات معطل مانده اقشار و گروه های مختلف است. این حقوق و مطالبات بیش از هر زمان دیگری متکثر و متنوع اند و نیاز به شناسایی و بیان نظام مند دارند. رخوتی که امروز در جریانات سیاسی منتسب به اصلاحات در زمینه پی گیری و دفاع از این حقوق مشاهده می شود به هیچ وجه در خور این مجامع و محافل نیست. چرا عده ای باید مطالبه حقوق مردم را تضعیف دولت بدانند و هم و غم رسانه های خود را به جریانات و فعالیت های تسکینی اختصاص دهند؟

کدام سیاست ورزی اصلاح طلبانه تر از گزارش وضعیت و همدردی و هم صدایی با محرومان و مستضعفانی که غارت آراء و درآمدهای ملی در جریان کودتای ۸۸ عرصه معیشت را بر آنان سخت و صعب ساخته است؟ کدام سیاست ورزی را اصلاح طلبانه تر از حمایت صریح از حقوق و کرامت زنان جامعه مان سراغ داریم؟ آیا رواست که دختران و پسران بی پناه این مرز و بوم صرفا به دلیل اظهار عقیده ای در فضای مجازی با شدیدترین برخوردها رو به رو شوند و کسی هم دم برنیارد؟ به واقع انتظار رای از چه کسی داریم؟

در انتهای این مقال و همزمان با ایام مبارک ماه رمضان، با استعانت از کلام الله، دعای این حقیر این است که:
رَبَّنَا لاَ تَجْعَلْنَا فِتْنَهً لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ * وَنَجِّنَا بِرَحْمَتِکَ مِنَ الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ.
إِنْ أُرِیدُ إِلاَّ الإِصْلاَحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِیقِی إِلاَّ بِاللّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ
(هود، ٨٨)

ابوالفضل قدیانی      

تیرماه ۱۳۹۴


این نوشتار تنها اندکی در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است. برجسته نمایی ها، همه جا از آنِ من است و برنام را نیز از متن یادداشت برگزیده و اندکی دستکاری نموده ام.     ب. الف. بزرگمهر

***

پی نوشت:

من آقای ابوالفضل قدیانی را که از شخصیت های خوشنام ایران است، بویژه از آن رو ارژ می نهم که برخلاف بسیاری دیگر از آدم ها و تفاوتی هم نمی کند، چپ، راست، "میانه رو" یا هر برنام و فرنام و پیشوند پسوند دیگری که به خود می بندند و همگی صورتک هایی بر چهره دارند، آدمی درستکار و پایدار در راه دستیابی به آزادی و دادگری اجتماعی در چارچوب ویژه ی خویش است و همواره به گاه بایسته، رُک و پوست کنده سخن گفته و می گوید. درست به همین شَوَند، یادداشت وی را با آنکه با شیوه ی نگرش وی به جستارهای اجتماعی، گاه از ریشه ناهمداستانم، درج می کنم؛ یادداشتی که جُستار در میان نهاده شده در آن از دید من، برای روزها و ماه های آینده از اهمیتی بازهم بیش تر برخوردار خواهد شد و می پندارم باید مورد پشتیبانی هرچه گسترده تر همه ی نیروهای پیشرو ایران قرار گیرد.

آقای قدیانی در این یادداشت، روی برخی از برجسته ترین چالش ها انگشت نهاده و از آن میان، دروغگویی های دولت «زهدان اجاره ای» را آشکار نموده است. گرچه نمی خواهم در این پی نوشت، بگونه ای گسترده و باریک، همه ی نکته های درخور نقد در یادداشت وی را در میان نهم، اشاره به یک نکته ی برجسته و زمینه ساز همه ی آن چالش ها را بایسته می بینم و امیدوارم به آگاهی وی نیز رسانده شود.

کم و بیش، همه ی نکته های درمیان نهاده شده و گاه بیش از اندازه برجسته شده در یادداشت آقای قدیانی، گرچه به نوبه ی خود زمینه ساز بیدادگری ها و پیدایش کاستی ها و نارسایی ها در این یا آن زمینه ی اجتماعی ـ اقتصادی و سیاسی بوده و هستند، خود پیامد و معلول عاملی بس مهم ترند که زاینده و سرچشمه ی بسیاری از دشواری های پیش آمده پس از انقلاب بهمن ۵۷ در ایران اند. آقای قدیانی، خود بخوبی و بیش از من که در آن هنگام، جوانی ۲۳ ساله بودم، می دانند و روند پیموده شده را از نزدیک دیده اند که چگونه نیروهای حجتیه و سایر مزدوران شناخته و ناشناخته ی امپریالیست ها گام بگام و هر بار بخش بزرگ تری از حاکمیت برآمده از انقلاب را به چنگ آوردند؛ نیروهای انقلابی را به جان یکدیگر انداختند، زمینه ساز شکستی همراه با رسوایی در جنگ با «صددام» و کشورهای امپریالیستی پشتیبان وی شدند و در زمینه ی سیاست های اقتصادی ـ اجتماعی همان راه شکست خورده ی زمینه سازِ انقلاب بهمن ۵۷ را پی گرفتند و کار را به اینجا کشانده اند که افزون بر دشواری های بیمانند اقتصادی ـ اجتماعی برای توده های مردم ایران که بخش سترگی از آن ها زیر «خط  تنگدستی» یا در مرز آن دست و پا می زنند و نیز سایر چالش های درونی، تن به مزدوری و سرسپردگی کشورهای امپریالیستی و در تارک آن ها «یانکی» ها نیز داده اند. همه ی این ها پیامد شکست روند انقلابی در دوره ای است که انقلاب می بایستی سمتگیری روشن و دادگرانه ای به سود کارگران، زحمتکشان و همه ی فرآورندگان ثروت های مادی و معنوی جامعه می یافت و از پیروزی در پهنه ی سیاسی به پهنه ی انقلاب اجتماعی فرامی رویید. چنین نشد و بجای آن، کار به سود سوداگران و بازرگانانی که روزبروز فربه تر شده و از آن میان، بویژه از راه چپاول دارایی های ملی به ثروت های افسانه ای بادآورده ای دست یافتند، فرجام یافت و با دستبرد فراقانونی به «اصل ۴۴ قانون اساسی برآمده از انقلاب» و زیر پا نهاده شدن آن، انقلابی شکوهمند، فرجامی غم انگیز یافت و شکست خورد. اوضاع ناگوار و بیمناک کنونی ایران، پیامد پیمودن چنان روند اقتصادی ـ اجتماعی ناسازگار با خواست ها و نیازهای انقلابی سترگ است که توده های انقلابی برای به بار نشستن آن به سود بهبودی اوضاع زندگی توده های میلیونی کار و زحمت، حتا از پیشکش جان خود و فرزندان خویش دریغ نورزیدند.

به این ترتیب با آنچه فشرده و گذرا به آن اشاره شد، نمی توان چشم امید به بهبود حتا نسبی اوضاع از رژیمی ضدانقلابی با رهبری چموش، دروغگو  و نابکار در بالای آن و دولتی که بدرستی «زهدان اجاره ای» نام گرفته، داشت. این رژیم با همه ی گوناگونی های نسبی و رویارویی های (گاه دروغین) درونی بال های آن که از سویه هایی یادآور حاکمیت های ایلخانی و ملوک الطوایفی دوران گذشته ی ایران نیز هست، رژیمی ضدانقلابی و سزاوار سرنگونی است. شوربختانه، راه های دیگری چون بهبودی از درون و اصلاحاتی که حتا اگر درست اجرا شوند نیز نیم بند خواهند ماند و پرداختن به آن ها درچارچوب این یادداشت نمی گنجد، برجای نمانده است. دوباره به زندان افکنده شدن خود آقای قدیانی و برخی دیگر از زندانیان سیاسی رژیم پادشاهی گوربگور شده، شکنجه ها و بدار آویختن های استوارترین شان و تیرباران فرماندهان کارآمد توده ای میدان های جنگ میهنی به پادافرهِ گناهانی ناکرده، حتا با نادیده گرفتن دیگر پلشتی های رژیم جمهوری اسلامی، بروشنی گواه ماهیت پلید و تبهکارانه ی آن است؛ ماهیتی که بویژه با روی کار آمدن دولت «زهدان اجاره ای»، کوششی جانکاهانه برای لاپوشانی آن و از میان بردن نمودها، نشانه ها و گواهی های شمار بسیاری تبهکاری انجام شده، شتاب سرسام آور و همزمان ریشخندآمیزی به خود گرفته است؛ ریشخندآمیز از این سویه که همزمان با چنان کوششی، شمار به دار آویخته شدگان افزایشی چشمگیر یافته و حتا یک گفته ی تا اندازه ای گوشه دار با سیاست رژیم سرسپرده و زنهارخواه (خائن) در فضای مجازی که در یادداشت آقای قدیانی نیز بازتاب یافته، گاه به زندان هایی درازمدت انجامیده و می انجامد. با چنین پدیده هایی که از زمینه ای عینی برخوردارند، باید واقعگرایانه برخورد نمود و ریشه های آن ها را شناخت. هرگونه برخورد ذهنی، حتا در کم زیان ترین شیوه ی برخورد که بزرگنمایی پهنه یا گوشه ای از واقعیت در برابر پهنه ها و گوشه های دیگر آن است به نادیده گرفته شدن واقعیت در کلیت خود می انجامد و خواسته یا ناخواسته، خودفریبی و نیرنگبازی در پی خواهد داشت. 

از دید من، همه ی نیروی ممکن را برای سرنگونی رژیمی ایران بربادده باید بسیج نمود. هر راه دیگر اصلاح جویانه (رِفُرمیستی) از درون چنین رژیمی، خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا از سر ناآگاهی، خودفریبی و مردم فریبی خواهد بود و همه ی این ها نیز به آرش برخوردی سیاه سپید نیست که به بهانه ی سرنگونی از فشار بر گرده ی رژیم و دولت «زهدان اجاره ای» در هر زمینه ی کوچک و بزرگی بکاهیم. سخن بر سر آن است که هرکدام از آن کارها و فشارها و همه ی آن ها رویهمرفته با یکدیگر را در چارچوب و آماج سرنگونی رژیم هماهنگ کنیم و دچار خرده کاری نشویم.

برای آقای قدیانی تندرستی آرزومندم و برای آن ها که هستی «دمکرات های انقلابی» را به هر بهانه ای نادیده می گرفتند و می گیرند، می گویم:
بفرمایید! ابوالفضل قدیانی نمونه ای از آن هاست؛ نمونه های دیگر آن، زنده یادان جاماسبی، طالقانی و منتظری بودند ...

اینکه از سوی آن «بلانکیست» کوته بین که از دانشی پیش پا افتاده و نارسا از «سوسیالیسم دانشورانه» («مارکسیسم ـ لنینیسم») برخوردار بود و دیگرانی در جایگاه "نظریه پرداز" و مانند آن، جُستاری برجسته و مهم به کژ و کوله ترین شکل آن دریافت شد و در کردار اجتماعی، پیامدهایی همسو با آن دریافت و رویکرد نادرست به همراه داشت به هیچ رو، نشانه یا گواه نبودِ چنان واقعیت برجسته ای نبوده و نیست! تنها کندذهن ها هستند که در برابر هر چالش و پدیده ای تازه و هر مانشی نیازمند پژوهش و کار بیش تر با ساده نگری، جُستار را از بنیان زدوده و به پندار خود، گره کار را می گشایند؛ تفاوتی هم نمی کند که خود را «پیروان سوسیالیسم علمی» (کاربردِ خودِ این واژه ی «پیرو» در آن عبارت بسیار نادرست است!) بنامند یا نام های دهان پرکن دیگری برای خویش برگزینند!   

ب. الف. بزرگمهر    هشتم تیر ماه ۱۳۹۴

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!