«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

پاره آتشی که آسمان تیره ی روزگار ستمشاهی را شکافت و رفت! ـ بازانتشار

هوشنگ تیزابی، قهرمانی که فسانه شد

یک یادآوری بایسته
 
نوشتار زیر درباره ی یکی از تابناک ترین قهرمانان میهن ما: زنده یاد هوشنگ تیزابی را به پاس خوانش  شمار بیش تری از خوانندگان که برایم گونه ای یادآوری نیز بشمار می آید، بازانتشار نموده ام. انگیزه ی بازانتشار برخی دیگر از نوشته ها و یادداشت ها نیز همین است. به هر رو، این نوشته، مهر و نشان گذشته ای دورتر را به همراه دارد و آنچه آن زنده یاد، درباره ی حزب توده ایران در روزگار تیره ی ستمشاهی گفته بود را نمی توان بر بنیاد «اصل اینهمانی» با حزب یادشده در شرایط کنونی، یکسان پنداشت. با اطمینانی نزدیک به یقین می توانم بگویم که وی اگر هم اکنون زنده بود یا از این حزب که «دیپلمات» ها و آدم هایی که بسیاری از آن ها را به هیچ رو انقلابی به آرش راستین آن نمی توان نامید و آن حزب را انباشته اند، رانده شده یا بسان برخی از بهترین ها و استخوان خردکرده ترین های آن حزب در میان توده های مردم که واپسین شان چندی پیش جهان را بدرود گفت، خود از آن کناره می گرفت.

این ها را برای جلوگیری از برداشت نابجا ناچار شدم که بنویسم؛ شاید بهتر بود که نوشتار را بازانتشار نمی کردم که بگمانم به هر رو و بویژه به شوندی که در بالا از آن یاد نمودم،، کاری نابجا می بود و از بازانتشار آن خرسندم.

ب. الف. بزرگمهر    هفتم تیر ماه ۱۳۹۴

 ***


هوشنگ تیزابی در سال ۱۳۲۲ در شهر تهران چشم به جهان گشود. پس از پایان دوران دبیرستان، در سن ۱۹ سالگی وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تهران شد. در آنجا بود که در پشت سنگر رزم نسل جوان، دشمن اصلی توده های زحمتکش را شناخت و با یگانه قلب عاشقش راه پرتلاطم مبارزه را برگزید.

هوشنگ در نخستین گام ها به دام دشمن پلید گرفتار آمد. او بر این باور بود که مرزی میان زندگی و مبارزه نیست. زندگی خود مبارزه ای بس دیرپاست.

پس از رهایی، تیزابی دگرباره پیگیرتر و پوینده تر کوشش سیاسی را دنبال گرفت؛ اما ازآنجا که این جوان پرشور، بی پروا با همه ی زندگی گرانقدرش برای رسیدن به سرزمین پرنور آزادی گام برمی داشت، بار دیگر در سال ۱۳۴۲ زنجیر گزمه ها بر پایش افتاد؛ ولی در سینه ی او چشمه ای می جوشید که به دریا راه داشت؛ چشمه ای روشن تر از هر آفتاب.

در زیر شکنجه های ددمنشانه ی "کرکسان" لب از لب نگشود و دلاورانه چون کوهی استوار ایستاد. پس از شکنجه های فراوان، دژخیمان او را به بیدادگاه نظامی روانه ساختند. در آنجا علیه دست درازی رژیم به حقوق پایمال شده توده های مردم، لب به سخن گشود و خروشید. هنگامی که رییس بیدادگاه با لحنی دلسوزانه از او خواست که برای خودش هم که شده این جملات را بیان نکند، با فریادی رعدآسا چنین گفت:
«من شرافت اخلاقی و ایدئولوژیکی ام را به هیچ نفروخته و نخواهم فروخت. میثاق من با توده های زحمتکش، عالی ترین و عمیق ترین پیوندها است.»

در بیدادگاه نظامی اورا به ده سال زندان محکوم کردند؛ ولی به علت کمی سن، این مدت به پنج سال کاهش یافت.

هوشنگ تیزابی، جان شوریده ای که تازه بال می گشود، در زیر دامن شب به بند کشیده شد. در زندان پندارهای کژدیسه و انقلابی نمایان را رسوا می کرد. هوشنگ، وازده هایی چون «پرویز نیکخواه» را بی هیچ اندوهی رسوا می کرد. او در رد پندارهای چپ نمایانه ی «مائوییست» ها که می گفتند: «ما جنگل های شمال را به دقت مورد بررسی قراردادیم تا مکان مناسبی برای شروع انقلاب بیابیم.» می گفت:
«انقلاب کار من و شما نیست؛ انقلاب محصول تجربه ی طبقه و توده است. همان طبقه ی کارگر که درمورد آن ها لنین بزرگ می گوید: بدون آن ها همه ی بمب های عالم فاقد قدرتند.»

درسال ۱۳۴۹ تیزابی از بند رها گشت؛ ولی هنوز زنجیر بردگی بر پای مردم میهنش به سختی گره خورده بود.

او با همه ی سختی رنج ها، با وجود بیشه ی پربیم خفاشان، در تنگنای این رزم دیرپا به گشودن سرزمین رهایی می شتافت. او در راه دشوار رزم، حزب توده ی ایران را یافت. او می گفت:
«من از نفرت شروع کردم و به ایمان رسیدم. نفرت از حزب توده میراث پدرم بود؛ ولی ایمان به این حزب، نبرد و شهادت و سوسیالیسم را خودم یافتم. کینه ام کور بود؛ ولی ایمانم چراغ دردست داشت. هیچ دستی بالاتر از دست حقیقت نیست.»

در شرایطی که ترور و خفقان و سانسور، افسارگسیخته درهمه جا فرمان می راند، هوشنگ تیزابی، دست به انتشار پنهانیِ گاهنامه ای سیاسی به نام «بسوی حزب» زد که در آن هنگام چون شهابی،  سینه ی تاریکی را درید. او، «بسوی حزب» را دروازه ای به شاهراه حزب توده ی ایران می خواست تا جوان ترها تجربه های تلخ او را در یافتن راه از بیراه تکرار نکنند. او این تجربه را همواره با افسوس به یاد می آورد:
«کلاه گشادی سرِ ما گذاشته بودند. به ما تزریق کرده بودند که حزب توده یک دکان سیاسی است؛ یک دکان سیاسی که با اشاره ی انگشت کوچک استالین به وجود آمده. سرگذشت چند تا رهبر عاجز و زبون و یک مشت سیاهی لشکر بی بو و خاصیت را به جای شناسنامه ی تمام عیار یک حزب کبیر، حزب شهدا و قهرمان ها به ما قالب کرده بودند. بی شرف ها چه تردست اند! ما ازاین منظره احساس تهوع می کردیم؛ ولی وقتی خودمان را از دست رسوبات تبلیغاتی که ذهن جامعه ی روشنفکری را پرکرده بود، رهاندیم، روزبه و سیامک و وارطان و شوشتری و آرسن را یافتیم؛ مبشری و وکیلی و محقق زاده و هزاران قهرمان گمنام را کشف کردیم. میراث جاودانی از تعالیم مارکسیسم ــ لنینیسم را که با تاروپود میهن ما آمیخته و هزاران هزار آتش زیر خاکستر به جا گذاشته، بازیافتیم و در چهره ی حزب، چهره ی قهرمان خلق های خود را شناختیم. هربرگ از این شناسنامه ی انقلابی، هرعضو از این سپاه بی شمار شهدا و قهرمانان و آرش های زنده و بیدار، برای اثبات کوشش یک حزب رزمجو کافی بودند. آنگاه از قضاوت خود شرمسار شدیم ...»

او پس از چند سال باردیگر خود را در شکنجه گاه یافت؛ آنجایی که وی حماسه شد. در شکنجه گاه ـ سهمناک ترین آزمایشگاه ایمان ــ دشمن می خواست راز او، راز خلق، راز حزب توده ها را بداند. رفقای حزبی در «بسوی حزب» که در ادامه ی راه هوشنگ همچنان منتشر می شد، پایان درخشان زندگی این قهرمان توده ای را چنین تصویر کرده اند:
«دژخیم گفت:
ـ کله پوک!

هوشنگ گفت:
ـ دلم برایت می سوزد فلک زده.

دژخیم دندان قروچه رفت و از فرط خشم و نومیدی عربده کشید. هوشنگ گفت:
ـ مرابکش و خودت را خلاص کن.

دژخیم گفت:
ـ مطمئن باش این کار را می کنم.

هوشنگ در نگاه دیوانه ی او این تصمیم را خواند. دژخیم داشت سوزن نازکی را در زیر ناخن های او فرو می برد. با هر فشاری، یک تکه ی کوچک یاقوت روی انگشت های هوشنگ می درخشید. همه ی عضلات هوشنگ درحال تشنج بود.

دژخیم گفت:
زیر دست های من، سرانجام نرم خواهی شد.

هوشنگ صدای رژه ی یک سپاه پرولتاریایی را در ضمیر خود می شنید:
ـ ولی اگر نتوانی زبانم را باز کنی؟

ــ باز می کنم.

صفوف کارگری همه ی مغزش را پر کرده بود. پرچم سرخی در باد تکان می خورد. چشمش رو به خاموشی می رفت؛ ولی جانش تازه نفس بود. دژخیم آماده می شد تا آخرین قطره های زندگی او را به خاک بریزد.

او پیشگاه شیفتگان آزادی را بازیافت و با مرگ پرافتخار خود، پیام آور راه آزادی گشت. هوشنگ تیزابی از شقایقزار خلق بردمید و در قلب تاریخ فسانه شد.»

آن روز هفتم تیر ماه ۱۳۵۳ بود.

برگرفته از کتاب «شهیدان توده ای (از مهرماه ۱۳٢٠ تا مرداد ۱۳٦۱)، «انتشارات حزب توده ایران» 

این نوشتار از سوی اینجانب بویژه در نشانه گذاری ها ویرایش شده است. عنوان آن نیز از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر 

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/06/blog-post_7972.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!