نوشته ی زیر را نخست در گاهنامه ای دیدم و برنام «نقد ...» آن چشمم را به سوی خود کشید. هنگامی که آن را خواندم با خود گفتم:
شیوه ی گفتار این رییس اسلام پیشه ی «فرهنگسنان هنر»، بیش از هرچیزی به کرکری خواندن های لات ها و پهلوان پنبه های سر گذرِها و کوچه پسکوچه های شهرهای دوره ی قاجار می ماند؛ آنگاه که به ناگزیر با یکدیگر سینه به سینه می شدند و یکی با نوچه هایش در فرجام زد و خورد و چاقوکشی، سرانجام ناچار می شد برای دیگری و نوچه هایش راه بگشاید و میدان را باز کند؛ ولی کجای این را نقد به آرش دانشورانه ی آن می توان نامید؟! این حتا هجو هم نیست ...
گفتم شاید آن گاهنامه، خودسرانه به این لُغُزخوانی، نام
«نقد» داده است؛ با کنجکاوی به تارنگاشت آن "فرهنگستان" سری زدم که
ببینم آیا در خاستگاه آن نیز همین برنام را دارد؟ با شگفتی دیدم، بله! همان است:
«نقد رییس فرهنگستان هنر درباره اظهارات
بهرام مشیری»!
باور کنید من همیشه گفته ی «اسکار وایلد» در گوشم زنگ می
زند که گفته بود:
«تنها کودن ها شگفت زده می شوند» و با اینکه از شما چه
پنهان، بارها از رویدادها یا گفته های این یا آن دست اندرکار رژیم تبهکار نزدیک
بوده، شگفت زده شوم با یادآوری آن گفته، جلوی خودم را گرفته ام؛ ولی، این بار دیگر
نتوانستم و از دستم در رفت. در همان حال که با خنده ای از روی برآشفتگی به
آشپزخانه رفته بودم تا برای کاهش سردردم، چای آماده کنم، چهره های هر دو پهلوان
پنبه، این یکی با آن انگشتی که آسمان را نشانه گرفته و آن یکی که پشت سرهم دماغش
را بالا می کشد، هر دو با دستمال هایی بلند در دست و کُرکُری خوان، جلوی چشمانم
جان گرفتند. از بخت بد، همان دم نیز همسایه ام از جلوی پنجره رد شد و دستی تکان
داد. بگمانم دید که دارم می خندم و شاید با خود بگوید:
«این هم به سرش زده است ...» که پر بیراه هم نیست.
می بینید؟! حتا هنر را که گویا تنها نزد ایرانیان بود از
چنگ شان ربوده، بالا کشیده و چنان گواریده اند که بازشناخت آن بس دشوار است و از
این پس، باید گفت:
هنز نزد اسلام پیشگان است و بس! این هم نمونه ای از آن تا
باری دیگر چه بری از این باغ به پلشتی آلوده برسد!
ب. الف. بزرگمهر ۱۵
خرداد ماه ۱۳۹۴
***
نقد
رییس فرهنگستان هنر درباره اظهارات بهرام مشیری
محمدعلی
معلمدامغانی، رییس فرهنگستان هنر نقدی بر اظهارات بهرام مشیری درباره شاهنامه
فردوسی در شبكه فارسی زبان VOA نوشت.
بسم الله الرحمن الرحیم در نفی و سُخره برنامه سیاسی و نه حتی دیپلماسی شبكه VOA درباره شاهنامه فردوسی و فكاهه بهرام مشیری ........ تو بمیری! یاهو: به نام خداوند جان و خرد، چو حق تلخ است با شیرین زبانی حكایت سر كنم آنسان كه دانی! مرگ بر VOA ، شبكه دَری وَری صدا و سیمای آمریكا . اما چرا؟ محض اِرا نه برا، یعنی برای عدم درایه ( كه به فارسی مبین میشود) نبودن درایت در بیان و روایت اعنی نقص در محاكات و كذب در حكایات، آن هم قصص ناموسی. چون قصههای قرآن و داستانهای فردوسی طوسی نه انگلیسی و نه روسی. سیما ( خصوصاً) سوء استفاده سیاسی، فاقد دیپلماسی. مثل است كه حامله گل! میخورد لیك نه از سر هوس و نه به آرزوی دل میخورد. آخر هر كار را ادبی و آدابی است تأملی و شتابی است. مقصدی و مآبی است. باری ای رم خورده بی وطن كه اگر گرین كارت داری دوزیستی و اگر نه به حقیقت نیستی (نه در غربت دلت شاد و نه رویی در وطن داری) غربتی قورباغهای بیریش بیساقهای نه خاكیای نه آبیای نه آدم حسابیای به كام غیری تا خود را بیازاری، بنام غیری به بام غیری خودی نداری. فاحشهای وجهی با این گاهی و با آن گهی! خهیای نشمه خر گهی، زهی تو نه ز كی تو؟! كه اولاد شكی تو نه فردوسی نه سعدی ولش بابای بعدی! ببم پور فلاحت. گذشت از حد ملاحت. چه كار داری به مردم به نرخ آرد و گندم . تو و مادام حشیری با بهرام مشیری خودت بهتر میدونی باهاس عرعر بخونی ( گل بهرام ببین چه وقته؟ كه بلبل مست و شیدای درخته!)
جدایی خیلی
سخته دلاتون لخت لخته . آخر مرد شلخته چقدر شلنگ و تخته. برگرد بیا به
ایرون همین میهن ویرون. اگر كه اهل دردی چرا بر نمیگردی؟ كس و كیشی نداری
پس و پیشی نداری؟ مو چیزی؟ مرد فلاح. نه آگاهی یا آگاه؟ موسلمانم تو چیزی؟
ذلیلی یا عزیزی؟ مشیری (موشیری) مثل موشه میگه یك سر دوگوشه ولی بی عقل
و هوشه . چرا اینقدر میجوشه بپرس ازش چی توشه؟ موشیری یا موشیرم موسلمانم
تو موشی رم و شاهد میگیرم خمش كن تخم یارو به فردوسیت چه كارو؟! به مرد دین و
ناموس حكیم خطه طوس . به پیر كیش مهری فصیح لفظ فهری توفه از قه
ندانی مشی زینها چه خوانی؟
پیمبر بود سلمان علی گفتا موسلمان قران مهر و مه شد موسلمان روز به شد تو از ماترا و میترا ندانی چرم و چیترا پسر شهنامه با شاه مكرر بوده همراه نه زین كوته سخن شد نه شهنامه كهن شد تو را گر یاد یاد است زمان ایلیاد است تو این تاریخ بگذار الخ تا بیخ بگذار از این طفل نوآموز الف با تا بیاموز تو بولهولی به غارت به بولقاسم چه كارت جمالت را اشیرم تو شیری یا مو شیرم تو سلاخی مو سلمان بر بی دین و ایمان تو را خر كرده برهان چه میفهمی ز قرآن قصص قول خبیره اساطیر قول پیره حدیث قوم مرده است كه چون آتش فسرده است گر اسطوره پرستی خر خاكستر استی تو هستی میت مرده است ببین چون یخ فسرده است تو گر بهرام گوری مه به رام گوری مشیر زر و زوری تویی بهرام پیزوری گرفتم زخم داغه خمش كن قورباغه. |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر