نوشته است:
درون من، چیزی مرده كه هنوز نمی دونم چیه؛ تنها می دونم نیست.
نیست ...
از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
نمی دانم به چه شَوَند منطقی
یا شاید بی هیچ منطقی، یاد داستان زیر از طنزپرداز بزرگ ایران می افتم:
جحی* بر دیهی رسید و گرسنه بود. از خانه آواز تعزیتی شنید. آنجا رفت
و گفت:
شكرانه بدهید تا من این مرده
را زنده سازم.
كسان مرده او را خدمت بجای آوردند.
چون سیر شد، گفت:
مرا به سر این مرده برید.
آنجا برفت؛ مرده را بدید و
گفت:
این چكاره بود؟
گفتند: جولاه**.
انگشت در دندان گرفت و گفت:
آه، دریغ هركس دیگری كه بودی
در حال زنده شایستی كرد؛ اما مسكین جولاه، چون مُرد، مُرد!
جاودانه عُبید
زاکانی
* «جحی»، آدمی است کم و بیش با همان خوی و
سرشت «دَخو» که گویا خود را دانسته به دیوانگی نیز می زده است. ب. الف. بزرگمهر
** بافنده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر