با پرویز پرستویی، از مثلت بیهودگی تا رنج بازیگری
در
وصف پرویز پرستویی نوشتهاند که انگار دهها نفر پشت صورت و میمیک او
پنهان شده و در حرکتاند. انگار سایه نقشهایی که ایفا کرده، او را دنبال
میکنند. خودش اما میگوید نمیخواهد جای کسی باشد و تنها بازی را دوست
دارد.
پرویز
پرستویی در استودیوی دویچهوله، مرد مهربان و فروتنی است که با اندکی حجب
از فردیت، از جهان خود، ازعرصه بازی، از تعهد بازیگر و از لذت و رنج نقش
آفرینی سخن میگوید. شرمی که در مرور کارنامه سینماییاش، جای خود را آهسته
و در طول گفتوگو، به آمیزهای از اعلام سربلندی و احساس مسئولیت
میسپارد.
پرویز
پرستویی شهرت فراگیر خود را مدیون نقش رضا مارمولک است، اما در پایان
مصاحبه با دویچهوله میگوید که میخواهد پرستو باشد، زیرا پرواز و
اوجگرفتن را دوست دارد.
دویچه
وله: آقای پرستویی اسم و فامیل شما با «پر» شروع میشود. تا بهحال در
زندگی یا کار هنریتان از این «پر»ها استفادهی بهینه کردهاید، دستکم
برای دور زدن یا پریدن از روی چیزی یا حتی پرپر زدن؟
پرویز پرستویی: بله.
پاراگلایدر سوار شدم، هواپیما سوار شدم یا خودم پشت بعضی هواپیماهای کوچک
نشستهام! اصولا پرواز را خیلی دوست دارم. پرواز کردن پرنده را بارها و
بارها تماشا کردهام. حسی که در پرواز وجود دارد، حس خیلی غریبی است.
در هیچیک از کارهایتان احساس پرواز کردهاید؟ یعنی از ایفای نقشی آنقدر راضی بوده باشید که انگار پر در آوردهاید؟
بله.
اصولاً من در شروع هر کار فکر میکنم که این فیلم چه چیزی به من اضافه
میکند. خیلی هنرپیشهها هستند که فقط قرار است بازیگر باشند و با هیچ جهان
دیگری ارتباط ندارند. اما همین جهان دیگر است که مرا به بازیگری کشانده
است. انگیزه خیلیها از بازیگری این است که دیده شوند و به آنها توجه شود.
اما وقتی از من میپرسند انگیزه شما از بازیگری چیست، میگویم درد!
من
در محیط و منطقهای زندگی کردهام که پر از درد و زیر خط فقر بوده. همیشه
احساسم این بود که این بغض فروخوردهای را که دارم، چه جوری میتوانم بیرون
دهم. من در آن محیط، حتی حق تماشاکردن تلویزیون را نداشتم و از پشت
شیشههای قهوهخانهها تلویزیون میدیدم. البته قهوهخانه جای امنی برای
کودک دوازده سیزده سالهای مثل من نبود.
در
من جوششی وجود داشت و با توجه به شرایط زیستی خودم احساس میکردم باید این
جوشش را بیرون بریزم. شاید من فریاد زدن را از نمایشهای خیابانی،
معرکهها و تعزیهها یاد گرفته باشم. در چهاردهسالگی وقتی معلمم از من
پرسید برای چه میخواهی بازیگر شوی، میخواهی جای کدام هنرپیشه باشی، گفتم
من اصلاً نمیخواهم جای کسی باشم. بازی کردن را دوست دارم. این که از خود
خارج شوی و تبدیل شوی به کسی دیگر را دوست دارم.
شما از درد و فقر صحبت کردید. آیا خود را هنرمند متعهدی میدانید؟ اصلا چه تعریفی از تعهد دارید؟
من
از همان اوایل نوجوانی فشارهایی را احساس میکردم. نوع زندگی خانوادهام و
محیطی که در آن بودم، همه در من تلمبار میشد. عالم بازیگری به نظر من
یکجور سیر و سلوک است و بعد در جامعه هم خودبخود نگاه آدم دقیقتر و
عمیقتر میشود. بعد ناهنجاریها را میبینی، نابسامانیها را میبینی. حتی
شادیها را میبینی. اصلاً قرار نیست همهاش به اصطلاح سیاهی باشد. نه،
اصلاً شیرینیهای زندگی را آدم میبیند. من کار طنز هم کردهام که تماشاچی
برای آن ریسه رفته است.
وقتی
میبینی به آن چیزی که داری میگویی توجه میشود و این ارتباط وجود دارد،
خود به خود مسئولیتهایی را احساس میکنی. دیگر یک آدم معمولی نیستی که
فقط همان مثلث کار و پول و زندگی را داشته باشی. من از یکجایی دریافتم که
این مثلت برای من بیهودگی است.
یک
زمانی آن قدر اسم خودم را تکرار کردم که به پوچی مطلق رسیدم. چرا اسمم
شده پرویز؟ یعنی چی، به چه معنا؟ احساس کردم باید هویت داشته باشم. احساس
کردم که باید کاری انجام دهم، خدمتی بکنم. یک شرح وظایفی برای خودم داشته
باشم، پیش از آنکه بخواهم شعار بیرونی برای خلق بدهم.
احساس میکردم یک چیزهایی کم دارم و باید بروم کنکاش کنم و خیلی قضایا را فراگیرم. شاید من اولین کسی بود که در ایران در اولین سالی که جشنواره رقابتی بود، جایزه گرفتم. در اولین مصاحبهای که با من کردند، پرسیدند که شما چه احساسی دارید؟ گفتم، امیدوارم بیکار نشوم و علتش را هم گفتم. گفتم که من الان دیگر احساس میکنم مسئولیت دیگری دارم و این سیمرغی که به من دادهاند، حکایت آن است که باید یک جاده بیانتها را بروم.
احساس میکردم یک چیزهایی کم دارم و باید بروم کنکاش کنم و خیلی قضایا را فراگیرم. شاید من اولین کسی بود که در ایران در اولین سالی که جشنواره رقابتی بود، جایزه گرفتم. در اولین مصاحبهای که با من کردند، پرسیدند که شما چه احساسی دارید؟ گفتم، امیدوارم بیکار نشوم و علتش را هم گفتم. گفتم که من الان دیگر احساس میکنم مسئولیت دیگری دارم و این سیمرغی که به من دادهاند، حکایت آن است که باید یک جاده بیانتها را بروم.
من
به این دریافتها رسیدهام و اینها همه توشه راه من هستند. با خودم
درگیرم و میگویم اگر یک کاری بتواند به من اضافه کند، اول برای خودم
باشد. من با مخاطبم خیلی ارتباط دارم. اینطور نیست که خودم را در کوچه و
خیابان پنهان کنم تا من را نبینند که مبادا مزاحم من شوند. اتفاقا من
میروم مزاحم آنها میشوم.
در
واقع آن تعهدی که دارید از آن صحبت میکنید، زندگی کردن با مردم از قشرها،
از نسلها و طرز فکرهای مختلف است و شما با نقشهایی که ایفاء میکنید،
خودتان را به زندگی آنها پیوند میدهید؟
بله،
کاملاً! من فیلم «آژانس شیشهای» را کار کردم. خودم همدانی هستم و رفتم
آنجا که جشنوارهی دفاع مقدس در همدان قرار بود به من جایزه دهد. وقتی من
رفتم و پا گذاشتم به سینمای همدان، ۱۰
روز بود که «آژانس شیشهای» آنجا در کنار جشنواره اکران بود. مردم ازدحام
کرده بودند و اول وقتی مرا دیدند، خیلی ابراز احساسات کردند.
بعدش
دیدم از ته سالن یکنفر با دو عصا و با بدبختی دارد به طرف من میآید. من
هم رفتم طرفش. نیممتر مانده بود به او برسم که عصا را انداخت و افتاد توی
بغل من. او گریه کرد، من گریه کردم. دم گوشش گفتم، چکار میکنی؟ چرا ما را
خرابمان کردی؟ گفت، من خود عباسام! عباسی که در آژانس شیشهای ترکش توی
گلویش هست و میخواهد بمیرد. گفتم، یعنی چی خود عباسام؟ گفت، فقط اسمم فرق
میکند. من ترکش توی بدنم هست، کمیسیون پزشکی تشکیل شده، باید بروم لندن.
ولی من را نمیفرستند. ولی یک اتفاقی در من افتاده. گفتم چی؟ گفت، من در
واقع به ضرب و زور قرص و دارو زندهام. وقتی پایم را از خانه میگذارم
بیرون، نمیدانم پنج دقیقهی دیگر میخورم زمین یا ۱۰
دقیقهی دیگر. اصلاً امید به برگشت من ندارند. اما این فیلم باعث شد
اتفاقی در من بیفتد. مدیر سینما لطف کرده و من را بیرون نمیکند. ۱۰ روز است که از صبح میآیم سینما و تا شب آژانس شیشهای میبینم و این موجب شده من ۱۰ روز داروهایم را قطع کنم.
یعنی فیلم به عبارتی داروی او شده بود.
بله.
خب چه چیزی مهمتر از این؟ اینجاست که من میبینم چه وظایف سنگینی دارم،
چه مسئولیت سنگینیست. پس هنر آن قدر وسیع و ژرف است که میتواند زندگی یک
انسان را نجات دهد. متاسفانه اکثر فیلمهایما الان درگیر سوژههای دم دستی
شدهاند که حتی وقت پرکن هم نیستند. من فکر میکنم که امروزه مردم ایران
با پروسهای که طی کردهاند، انقلاب، جنگ و پس لرزههای جنگ و بعد بقیه
مسائلی که همین طوری میآید جلو، هنوز حال خوب خودشان را شاید پیدا
نکردهاند. فراغتی پیدا نکردهاند که به یک آرامش کامل برسند.
آن
وقت من هنرمند وظیفهام در قبال این مردم چیست؟ هر جای دنیا من فکر
میکنم، این اصلاً خاص ایران نیست که هنرمند یک شرح وظایف خیلی سنگینی
دارد. ما میتوانیم یک بیمار را نجات دهیم، لبخندی گوشهی لب کسی بنشانیم.
خیلی سخت است خنداندن آدمها در خیلی از مواقع. خیلی سخت است اشک آدم را
درآوری. ما اگر بتوانیم این ارتباط را داشته باشیم، خیلی وضع خوبی خواهیم
داشت. در هر جای دنیا.
هنرمند میتواند با گرفتن هویت نقشهایش خودش دچار بحران هویت شود؟ برای شما چنین چیزی پیش آمده؟
خیلی
پیش آمده. یعنی من خیلی با خودم درگیر شدهام. اصلاً بگویم که واقعا
زندگی آرامی ندارم. من در طول شبانه روز شاید سه ساعت بیشتر نمیتوانم
بخوابم. آن سه ساعت هم انگار مثل تکنولوژی امروز فقط موبایلم را شارژ
میکنم. والا خواب اصلاً توی زندگی من وجود ندارد. این شاید بد باشد، ولی
گفتم ممنونم از خدا، چون من را به این ابزار مسلح کرده و این اتفاق افتاده
است. من بارها گفتهام که ما خیلی راحت میتوانیم بدون دعوت برویم توی
خانههای مردم. هیچ کس نمیتواند این کار را بکند. ما راحت میتوانیم برویم
توی خانههای مردم و این خیلی نعمت بزرگیست.
اما اول جوری گفتید که انگار این باعث آزار شماست و نمیتوانید خوب بخوابید و آرامش ندارید.
نه،
اصلاً دوست دارم. حالا دیگر کلیشهای شده که بگوییم من عاشق بازیگریام.
من خودم با خیلی از جوانها برخورد میکنم که میبینم تمام دغدغهشان این
شده که علی دایی شوند یا مثل فلان هنرپیشه، چون عشق دیده شدن اصلاً در همه
انسانها وجود دارد. البته ما آدم داریم که مثلاً ۱۰تا برج توی مملکتدارد، ولی اصلاً دیده نمیشود. چه جوری بگوید من ۱۰تا برج دارم تا لذتش را ببرد. ولی من فکر میکنم که ۱۰تا
چیه، صدهزارتا برج دارم. یک فیلم کار میکنم، میبینم توی خیلی خانهها،
بعد از قرآن و حافظ و خیام فرض کنید یک فیلم مارمولک هم هست. یا مثلاً یک
فیلم آژانس شیشهای هم هست. من همیشه به هنرجویانی که در کنارم بودند،
گفتهام که اصلاً فکر نکنید که بازیگری در آن شش ماه پروسهای که آموزش
میبینید یا آن آکادمیست که در دانشگاه میگذرانید. من از در خانهام که
بیرون میآیم، فکر میکنم که کار من شروع شده است.
آقای
پرستویی شما در صحبتتان اشاره کردید به اکران «آژانس شیشهای» در همدان،
مثالی زدید و همچنین به اولین جایزهای که گرفته بودید. حقیقتاً کدامیک از
این دو بیشتر خستگی شما را بعد از فیلم در میکند ، گرفتن جایزه یا
استقبال مخاطب؟
فقط
استقبال مخاطب. بیاغراق بگویم، هر سالی که فیلم داشتم، غیر از یکی دو
مورد، همیشه نامزد بودم برای جایزه. ولی اصلاً جایزه برای من اهمیتی
نداشته. البته به آن احترام میگذارم و ازش استقبال میکنم. چون بههر حال
چند داور نشسته و ارزیابی کرده و لطف کردهاند. اینجا من فکر میکنم که
دارم نمره قبولیام را میگیرم.
از دید منتقدان؟
بله،
از دید منتقدان. اما من همیشه اعتقادم به مردم بوده. ممکن است بگویند دارد
شعار میدهد و ژست میگیرد که من برای مردم... من برای... همین است دیگر،
چرا مردم نه؟ من جایزه اصلیام را در واقع از مخاطبم میگیرم. شاید یکی از
زیباترین اکرانی که در عمرم دیدم، همین جا در کلن بود که فیلم "سیزده ۵۹ " را اکران کردیم. هیچکس در طول فیلمی با مضمون جنگ سالن را ترک نکرد و سکوت مطلق شد و من در چشمان تماشاچیان اشک را دیدم.
من
به دوستانم میگویم که اصلاً کاری به نظام و سیستم ندارم. بحث مظلومیت
آدمی و بحث انسان است. آدمهایی که قربانی شدهاند، آدمهایی که جانشان
را کف دستشان گذاشتند، بدون این که کسی به آنها توصیه کند، رفتند و این
کار را کردند. و الان دارد به آنها بیمهری و بی توجهی میشود. دیده
نمیشوند و طلبی هم ندارند و اصلاً هم نمیگویند. ما خیلی از این آدمها را
داریم که اصلاً اسمشان هیچ جا نیست. من در طول این فیلم «سیزده ۵۹» که
کار میکردم، از کسی انرژی میگرفتم که توی اتاق ایزوله بود و نمیتوانست
حرف بزند. من حرف میزدم، او با "اساماس" جواب من را میداد.
شده که مخاطبها به فیلمی از شما بیمهری کرده باشند، فیلمی که مهرش در دل خود شما نشسته ولی یک جورایی نتوانستید...
نه،
اما واقعیتاش این است که اگر جایی هم انتقاد کردهاند، درست بوده. الان
وقتی یک سناریو به دست ما میرسد، ناخوداگاه هزارتا سفارش در آن
سناریوآمده. یعنی سناریونویس درنظر میگیرد که آیا این تصویب میشود، این
را بنویسد، این کار را بکند یا نکند. این میشود که اصل قضیه، آن موضوعی که
قرار بوده روی آن در سناریو و فیلم کار شود، میرود در حاشیه قرار
میگیرد.
خیلی از فیلمها بوده که قرار بوده کار خوبی شود و اصلاً با این نیت ساخته شده. اما من هنوز به یاد ندارم که طی قریب به ۴۰ فیلم، ۵۰ تئاتر و هفت هشت ده سریال، هیچکدام را بدون فکر انجام داده باشم.
یعنی با این حساب از این که در همه اینکارها نقشآفرینی کردهاید، پشیمان نیستید؟
چرا،
پشیمانم! ببینید من وقتی از خانه بیرون میروم، نه عینک میزنم که کسی مرا
نشناسد و نه عینک نمیزنم که بیایید مرا ببینید! بزرگترین زجرمن وقتی است
که کسی میخواهد برایش امضا کنم. در واقع اذیت نمیشوم، جوری شرم حضور
دارم. با خودم میگویم آخر چرا باید این آدم از من امضا بگیرد؟ من باید از
او امضا بگیرم که کار مرا تایید کرده است.
من
فیلمی را کار کرده بودم و داشتم توی خیابان در شهرک اکباتان تهران
میرفتم. که دیدم خانمی هلاک، کلی بار کرفس، زنبیل و سبد و اینها را گرفته
و دارد میآید. به من که رسید با آن حال خسته گفت سلام آقای پرستویی. گفتم
سلام خانوم، حال شما خوبه؟ گفت ببینید من کار شما را خیلی دوست دارم.
شوهرم مدتیست که بازخرید شده و به دلایلی توی خانههست و اصلاً بیرون
نمیرود. فیلم از شما آمده بود ومن بهش توصیه کردم بیا برویم این را ببینم،
مطمئنم حالت خوب میشود. ما رفتیم دیدیم. اما آخر این مزخرف چی بود که
شما بازی کردید؟
گفتم
حیف خانوم که من نمیتوانم شما را در ملاءعام توی خیابان ببوسم. واقعاً
تشکر کنم ازتان. ممنونم که این را فهمیدید. ولی بدانید که من این را برای
پول انتخاب نکردم. من هیچ وقت هیچ کاری را نگفتم که پولش را میگیرم و به
من چه ارتباطی دارد. من کار را انتخاب کرده بودم. من کار کارگردانی را
انتخاب کرده بودم که در واقع برای فیلم اولش که نتوانست موفق شود، سکته
کرد. سه بار سکته کرد، زندگیش را فروخت، ماشیناش را فروخت. حالا فکر کرد
از موقعیت پرویز پرستویی استفادهای کند و فیلم دیگری را کار کند. با او طی
کردم، گفتم خر مراد خودت را باز سوار نشوی، باهم برویم.
سینما
درست است که کارگردان حرف اول و آخر را میزند، ولی قائم به فرد نیست. ولی
وقتی آمدیم توی کار، باز همان شد و من واقعاً میگویم، بارها هم اعلام
کردم، توی ایران هم اعلام کردم و گفتم من از حضورم در این فیلم از مردم
عذرخواهی میکنم. چون واقعاً آنی نبود که باید میشد. بیاغراق بگویم در
طول سال شاید در ایران ۷۰ـ ۶۰ تا کار تولید میشود. قسم میخورم که شاید سناریوی۵۰ نیمی از آنها را فقط من خواندم. ولی حق ندارم کار کنم.
فیلمنامهای
هست که برای شما جذاب است یا کارگردانی به شما پیشنهاد همکاری میکند، اما
آیا برایتان مهم است که چه بازیگرانی هم در این فیلم بازی میکنند یا
اصلاً فرقی نمیکند؟
ممنونم
که این سئوال را کردید. من دیگر تصمیم گرفتم با هیچ تهیهکنندهای کار
نکنم. من الان دو سال است که با آقای نوروز بیگی دارم کار میکنم. چرا؟ به
این خاطر که میگویم وقتی خودم حضور آنچنانی ندارم، فقط میشوم یک ابزار
بهعنوان یک بازیگر.
بازیگر
مقابلم برای من خیلی مهم است. وقتی میگویم من، از منیت نیست. اصولاً
قاعده براین است. این کاری است که باید کارگردان بکند، ولی خیلی جاها
اشتباه میکنند. خیلی جاها من نگاه میکنم به صورت بازیگر و میبینیم هیچی
پشت چشمش وجود ندارد. با پیچ دوربین راحتتر گریه میکنم یا میخندم تا
این که بعضی موقعها بازیگری جلوی من باشد که ببینم اصلاً در عوالم دیگری
است. چون او به عنوان شغل نگاه کرده به نقشاش. حالا یا غم نان دارد یا
مشکل دیگری دارد. آمده فقط چهارتا دیالوگ را حفظ کند و برود.
پس مهم است که واقعاً نقشتان را زندگی کنید.
صددرصد.
نه این که فقط بیآیید، حالا نمیخواهم بگویم انجام وظیفه، ولی...
اصلاً. من در فیلم «بید مجنون»، نمیدانم شما دیدهاید یا ندیدهاید...
ندیدیم.
کار
آقای مجید مجیدی است. من نقش یک نابینا را بازی میکردم. من برای این که
به نابینایی برسم، آقای نوروزبیگی بهعنوان تهیه کننده شاهد هستند، دو ماه ۷/۵ صبح میرفتم مجتمع نابینایان. ماشینام را پارک میکردم، چشمبند میزدم تا ۵
بعدازظهر. یعنی اگر همین الان برای من بریل بیاورید، با چشم بسته برایتان
بریل میزنم. بازی اتفاقاً رنجاش لذتبخش است. من همیشه به طنز میگویم که
از بازیگری فقط بازی کردنش سخت است، بقیه چیزهایش آن قدر خوش میگذرد به
آدم. ولی مهم این است که من باید برسم به آن آدم. اگر برسم، مخاطب من هم به
من میرسد.
در
این تقسیمبندیهایی که در مورد سینما میشود، سینمای مؤلف، متعهد، جنگی،
فمینیستی و غیره، بههرحال شما انتخابهایی دارید شخصاً برای خودتان که اگر
قرار شود فقط با یک کارگردان و با یک نفر کار کنید، دست شما را میبندد.
از طرف دیگر گفتید که نقشهای مختلف را دوست دارید بازی کنید تا به این
وسیله با اجتماع پیوند بیشتری داشته باشید.
من
خوشبختانه هیچ دستهبندی برای خودم ندارم. نه این که بگویم من فقط قرار
است کار جنگی بکنم، اصلاً. یادم هست اولین فیلمی که بازی کردم، «دیار
عاشقان» که جایزه هم گرفتم، بلافاصله یک فیلم جنگی به من معرفی کردند ولی
بعدش دیگر کار نکردم. گفتم نمیخواهم در واقع پاستوریزه شوم. جامعهی من
فقط به این آدمها خلاصه نمیشود. اینها یک بخش هستند و ما بخشهای دیگری
هم داریم. من کار طنز کردم، کار کمدی کردم، کار جدی کردم، سریال کار کردم.
مثلاً شما تصور کنید سریال «زیر تیغ» را وقتی ما کار کردیم، خب این خیلی
برای من جذاب بود که چقدر من میتوانم روی آدمها تأثیر بگذارم. با این
سریال" زیر تیغ" خیلی از آدمها رفتند و آشتی کردند. خیلی از آدمها از
چوبهی دار نجات پیدا کردند. یا خود من به تبع پخش آن سریال یک شب رفتم در
بندرعباس. ماه رمضان بود و آنجا گلریزان گذاشته بودند. در همان شب مثلاً ۱۵۰ میلیون تومان پول جمع شد. ضمن این که ۹۰ زندانی آزاد شدند.
یکجا
اصلاً این جوری تقسیم کردم و اصلاً برای خودم تزی دارم. میگویم الان باید
بروم تئاتر کار کنم. میگویند آقا تئاتر که بعدازظهر است. صبح بیا.
میگویم من اصلاً بلد نیستم. تا حالا هیچ کس سابقهای از من ندارد که
همزمان در دو کار حضور داشته باشم.
تئاتر به شما چه میدهد که سینما نمیدهد؟
تئاتر
مرا بارور میکند. تئاتر یکجورهایی من را آماده میکند . انگار بدن سازی
است برای من. من آخرین تئاتری که کار کردم سه سال پیش بود. آن موقع شاید
هفت سال بود که تئاتر کار نکرده بودم. احساس کردم که نیاز دارم بروم تئاتر
کار کنم. حالا کارهای من هم در سینما همهاش بیگاری بوده. یعنی هیچ وقت کار
مبلمانی به من پیشنهاد نشده که بروم آنجا لباسهای رنگ وارنگ بپوشم یا
ماشینهای رنگ وارنگ سوار شوم. همهاش کارهایی بوده که من دوست داشتم.
یکجوری کارگری کردن است. ولی یکجا احساس کردم که نه الان باید با خودم
خانه تکانی کنم. احساس کردم که باید خونم را تصفیه کنم. آنجاست که نیاز
پیدا میکنم بروم تئاتر.
تئاتر
یک حس و حال دیگری دارد. حتماً خودتان میدانید و من دارم اضافه میگویم.
این که رودررو و چشم در چشم، وقتی پرده میرود کنار، اصلاً آن فضای خامی که
در سالن هست در واقع خیلی حال غریبی است. و آن یکجور تزکیه است، یکجور
خانه تکانی کردن با خود است.
در
شعر و شعار گفته میشود که هنرمند هرجا رود قدر بیند و در صدر نشیند. از
حرفهای شما این طور میفهمیم که آن قدر دیدن و صدر نشینی را از
مخاطبینتان در درجهی اول گرفتید و ارضاء شدهاید. اصولاً نیازی به این
بازخوردها و محرکها برای ادامه کار خود دارید؟
اصولاً
ما برای این که بتوانیم زندگی کنیم و برای انجام کارهای نکردهمان، نیاز
به حمایت داریم. ولی متأسفانه خب خیلی جاها نمیشود و ناچاراً یک خط
قرمزهایی برای خودمان داریم. من هنوز فکر میکنم خیلی کارها هست که
نکردهام که در واقع نشدهاست که بکنم. ولی هیچ وقت نخواستم از طرف کسانی
از من قدردانی شود که با آنها سنخیتی ندارم. فقط آنها بستر و شرایط را
برای ما فراهم میکنند.
من
با مخاطبم معنا پیدا میکنم. همیشه هم میگویم که دو پرویز پرستویی وجود
دارد. یکی خود پرویز پرستویی که همین الان اگر در همین آلمان دوستی داشته
باشم، مثلاً ۴۰
سال است که من را ندیده، اگر الان بیآید باهم بنشینیم، میگوید اِ این
پرویز پرستویی که همان پرویز پرستوییست، همان جوری حرف میزند، نه ادا
دارد و نه اطوار دارد. ولی یک پرویز پرستویی هم هست که ساخته پرداختهی
جامعه است. یعنی آنها ساختند این پرویز پرستویی را. درست است که من تلاش
کردم، ولی ساختار اصلی را آنها تشکیل دادهاند. آنها باعث شدهاند که من
خودم را پیدا کنم.
من
به این وضع خیلی وصلم، به آن خیلی نیازمندترم تا حتی به دولت خودم. دوست
دارم این ارتباط با مردم همچنان برقرار باشد وگرنه شاید نیاز به دیده شدن
کسی ندارم، یعنی به حمایت کسی نیاز ندارم.
اگر
اشتباه نکنم شما دو سه سال پیش همراه با آقای انتظامی و خانم معتمد آریا
تلاش کردید که از نفوذ و محبوبیت خود برای جلوگیری از حکم اعدام چند
نوجوان استفاده کنید اما تهدید شدید. برای همین دیگر این تلاش را ادامه
ندادید؟
من
برای اینکه هنر را برای خودم شغل ندانم، همیشه کار کردهام. از دوران
مدرسه وقتی به خانه میآمدم، مادرم برای من کار تراشیده بود و باید میرفتم
برای درآمد خانواده در حد خودم کار میکردم. من حدود ۱۰ سالی هم دادگستری کار میکردم. ۱۰
سال در دادگاه کار کردهام که دو سالش در دادگاههای خانواده و هشت سالش
در دادگاههای جنایی بود. اتفاقاً ما آن موقع هم در شعبهای که کار
میکردیم، آماری داشتیم که چیزی قریب به ۲۰ تا ۲۴ قتل عمدی را رضایت میگرفتیم.
هدف
من این نبود که از قاتل حمایت کنیم که بارک الله شما رفتی همه را کشتی،
حالا ما میآییم رضایت میگیریم و جایزه هم به شما میدهیم. اصلاً این جوری
نیست. اما این مورد بهخصوص را، دوستان یکجوری بد توجیه شدند و آن جوان هم
بالاخره اعدام شد.
بهنود شجاعی...
بله،
بهنود شجاعی بود. خیلی تلاش کردیم. من خودم دو بار رفتم نزد خانوادهاش،
حتی قبل از این که با آقای انتظامی برویم، رفتم و صحبت کردم. یکجورایی هم
مجاب شده بودند. منتهی کمی این شیطنتهای مطبوعاتی باعث شد جریحهدار شوند.
بههرحال آنها یک خانواده متعصب شهرستانی بودند. ما بدون این که آنها
بفهمند، به توصیه آقای انتظامی و پوراحمد گفتیم حسابی باز کنیم که مردم پول
بریزند و خانواده مقتول را با پول یکجوری راضی کنیم که رضایت بدهند. اما
موضوع درز پیدا کرد و مطبوعاتی شد.
آن خانواده هم بالاخره تعصب داشتند و من حق میدادم به آنها که مثلا قوم و خویشهایشان در لرستان بگویند که شما بابت خون ریخته شده بچهات پول گرفتی. این شد که آنها رفتند از ما شکایت کردند و بازپرسی هم که آنجا بود خواست خودی نشان دهد و بدون زمینه قانونی، یک حکم جلب برای ما نوشت.
آن خانواده هم بالاخره تعصب داشتند و من حق میدادم به آنها که مثلا قوم و خویشهایشان در لرستان بگویند که شما بابت خون ریخته شده بچهات پول گرفتی. این شد که آنها رفتند از ما شکایت کردند و بازپرسی هم که آنجا بود خواست خودی نشان دهد و بدون زمینه قانونی، یک حکم جلب برای ما نوشت.
بله، تجربهی بدی بود. ولی معنایش این نیست که شما این قبیل فعالیت را تعطیل کردید؟
اصلاً
من تعطیل نمیکنم. من میگویم وقتی «زیر تیغ» پخش میشود، بلند میشوم
میروم به تبع این رفتن، آن اتفاقها میافتد. من تنها نمیخواهم
سوءاستفاده کنم. اصلاً چرا در قانون قصاص میگویند اولیای دم باید حضور
داشته باشند؟ شاید برای اینکه آن حس انسانی و رحم در دل آدمها بیفتد که
رضایت دهند.
بگذارید گفتگوی ما یک "هپیاند" داشته باشد. شما اقای پرستویی بالاخره به مارمولک نزدیک هستید یا به پرستو؟
من به پرستو نزدیک هستم. خب پرواز را دوست دارم. اوج گرفتن را دوست دارم.
مصاحبهگر: مهیندخت مصباح، شهرام احدی
تحریریه: جواد طالعی
تحریریه: جواد طالعی
http://www.dw-world.de/dw/article/0,,15137162,00.html?maca=per-rss-per-all-1491-rdf
http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/06/blog-post_08.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر