از مادر بزرگ پرسيدم:
هيچوقت پدربزرگ برات گل می خريد؟*
گفت:
نه! خاک بر سر، گل چه می فهمید! سال های آزگار، گُلی در
کنار خود داشت تا پژمرده شد. تنها خوب نماز می خواند و خداترس بود! یک روز هم سرش
را زمین گذاشت، مُرد و مرا با چندین بچه ی قد و نیم قد تنها گذاشت. الان هم حتمن
به خاطر خداترسی و نمازخوان بودنش با گل های تر و تازه ی بهشت ور می ره؛ ولی من هنوز انگشتر عروسیم توی انگشتمه ...
ب. الف. بزرگمهر چهارم شهریور ماه ۱۳۹۴
* با
الهام از نوشته ی زیر در «گوگل پلاس»
از مادر بزرگ پرسيدم:
هيچوقت پدربزرگ برات گل خريده؟
گفت:
همه دامن هايي كه برام خريد، گلدار بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر