برنام آن را کسی، «وصیت نامه و دلنوشته ...» برگزیده است
(نوشته ی زیر این یادداشت). از دید من، هیچکدام شان نیست؛ نه «سپارش نامه» ای است
که در آن سپارش های پس از مرگِ کسی را به انجام برسانند و نه آنگونه که بر زبان افتاده
و اینجا و آنجا بکار می برند: «دلنوشته»؛ آمیخته واژه ای که اگر نگویم از آن بدم
می آید، دستِکم از دیدن و شنیدنش چندشم می شود و نخستین چیزی که برمی انگیزد،
احساس دلسوزی است؛ «دلنوشته» را ورِ دل خود یا جایی در پستوی خانه نگاه می دارند و
به چاپ نمی رسانند! نه! پیش و بیش از هرچیزی، رنجنامه ای گواهمند و رسواگر گوشه
ای از بیشمار آلودگی ها، پلشتی ها و خودسری های رژیمی تبهکار، ضدملی و سزاوارِ
سرنگونی است؛ گواهی روشن در محکوم نمودن جهانیِ رژیمی پلید و آدمکش است که به
سپارش اربابان انگلیسی و «یانکی» اش می کوشد تا همه ی نشانه های تبهکاری های کوچک
و بزرگ گذشته را از میان بردارد یا روی آن ها ماله کشیده از دیدگان مردم جهان،
پنهان نگاه دارد؛ رژیمی که حتا به دختران و دخترکان زندانی سیاسی که برخی از آن ها
تنها به پادافره ورق پاره ای از یک روزنامه در جیب، دستگیر شده بودند، پیش از به
دار آویخته شدن شان نیز اندک گذشتی نکرد و تن رنجور و شکنجه شده ی آن ها را به شکنجه
گران و لات ها و جاکش های نابکار اسلام پناه، سپرد تا داماد الله و کتابی گویا از
کون آسمان فروافتاده، شوند.
از آن دوره، سال ها می گذرد؛ سال هایی که از آن میان، رهبران
و بهترین کادرهای حزب توده ایران را به گناهِ ساخته و پرداخته و بس ریشخندآمیزِ «آمایش
برای کودتا بر ضد رژیم» که از سوی سازمان های خبرچینی انگلیس، همدستان و مزدورانش
در ایران فراهم شده بود به زیر شکنجه هایی ددمنشانه کشانده، استوارترین شان را به
دار آویختند و برخی کهنسال ترین آن ها و از آن میان، رهبرِ «بلانکیست» کوته بین،
خودنما و خودشیرین آن حزب را به اعتراف هایی سرتاپا دروغ وادارند تا توده ی
انقلابی مردم آن هنگام و نسل های پسین را از هرچه جنبش و شورِ انقلابی برای
دستیابی به خواست های برحق خویش، بیندازند و بازدارند؛ آسوده تر سرکوب شان کنند؛ بهتر
بچاپند و به هر جا که دلشان خوست بار بزنند و بده بستان های «خورد و برد» با کلان
سرمایه داران جهان را پی گیرند؛ تا آن رهبر پوشالی بیشرم و بی همه چیز با این
پندارِ خام که دو نسل در این میان جابجا شده، زبان به دروغی آشکار باز کند و چنین
یاوه ای بسراید:
«همانهایی که عضو حزب توده بودند و بیست سال زندان هم کشیده
بودند، بعد آمدند در تلویزیون جمهوری اسلامی، بدون اینکه فشار و زوری وجود
داشته باشد، ”غلطکردمنامه“ را نوشتند و خواندند؛ این را شماها شاید یادتان
نیست؛ مال سالهای اوائل [دههی] ۶۰ است. ده دوازده نفر از عناصر حزب توده آمدند تلویزیون
جمهوری اسلامی ـ بنده آنوقت رئیس جمهور بودم؛ من تعجّب کردم، ما دوستان فعّال و
مسئولین درجهی یک کشور تعجّب کردیم که اینها چطور [آمدهاند]؛ بعضی از اینها را
ما از نزدیک میشناختیم؛ بعضیها با ما همزندان بودند؛ بعضیها را بعد از
زندان دیده بودیم و میشناختیمشان، ادّعا و مدّعاهایشان تا عرش میرفت ـ اینها
آمدند صف کشیدند، نشستند روی صندلی، یک نفر از خودشان بهعنوان مجری شروع کرد از اینها
سؤال کردن [دربارهی] مواردی که خیانت های حزب توده را به کشور اثبات میکرد. بعد
آنها هرکدام که یک خرده کوتاه میآمدند و حرف نمیزدند، این مجری چون از خودشان
بود، میگفت آقا، فلان وقت، فلان کار را شما کردید، فلان چیز را گفتید، مجبور میشد
بگوید بله، گفتم؛ یعنی ما نبودیم که از آنها میخواستیم اقرار بگیریم،
خودشان از خودشان اقرار میگرفتند. این جزو اسناد بسیار باارزش صداوسیما است؛
نگذارند از بین برود؛ اینها خیلی چیزهای باارزشی است. خب، بعد از این حرفها، حالا
همانها برمیدارند کتاب مینویسند و جزوه مینویسند بهعنوان دفاع از مارکسیسم؛ خب این
مسخره است.»۱ (برجسته نمایی
های متن، همه جا از آنِ من است.)
مردک حجتیه ای که جز مدت هایی کوتاه در زندان بسر نبرده و
هربار بسیار زود رها شده که خود نشانه ای بس گمان برانگیز از همکاری وی با «ساواک»
را دربردارد، فراموش نموده «کودتای نوژه» که در آن بمباران مرکز برخی شهرهای بزرگ
ایران و از آن میان، تهران برنامه ریزی شده بود را همان ها که وی چنین
ناجوانمردانه درباره شان دهان به یاوه گشوده، در حالیکه تازه از خوب نیمروزی
برخاسته و با پیژاما جلوی در خانه آمده بود به آگاهی وی رساندند و خواستند تا بی
درنگ به رویارویی با آن پرداخته شود؛ همان ها که همه ی دانش و بینش خویش را
برای پیشبرد انقلابی نوپا و شکست ضدانقلابی که پیش از یورش «صددام» و امپریالیست
های پشتیبانش، می توانست ضربه ای کارآتر و آشوبگرانه به توده های انقلابی پیروز
شده در پهنه ی سیاسی بزند، بکار بردند و سازمان حزبی را با خوش بینی بیش از اندازه،
ناشایست و حتا گاگول وار و خودنمایانه از سوی آن رهبر «بلانکیست»، فدای خطری نزدیک
و سهمناک نمودند. مردک پفیوز بجای آنکه بگوید ما با آن ها که «بیست سال زندان هم
کشیده بودند»، اندک مدتی «هم زندان» بودیم با خودبزرگ بینی گنده گوزانه ی ویژه ی
خویش، می گوید:
«... با ما همزندان بودند»!
هنگامی که چنین آدم فرومایه و دشمنِ خدایی۲،
در بالاترین جایگاه «خیمه و خرگاه» رژیمی تبهکار، چنان دروغِ اکنون بخوبی شناخته
شده و ریشخندآمیزی بر زبان می راند که «بدون اینکه فشار و زوری وجود داشته
باشد، ”غلطکردمنامه“ را نوشتند ... ما نبودیم که از آنها می خواستیم اقرار بگیریم
...»، چه چشمی از دیگر تبهکاران درون و پیرامون آن رژیم پلید می توان
داشت؟!
اینک، رنجنامه ای جانگداز از دختری جوان و دانش آمُخته،
پیش روی همه ی ماست؛ کسی که نه در سیاست دست داشته و نه، آنگونه که خود در جایی از
همین رنجنامه آورده تا پیش از همبند شدن با نگونبخت ترین زنان فرودست ترین لایه
های اجتماعی ایران در زندان از زندگی توده های مردم چیزی می دانسته یا می خواسته
بداند. رنجنامه ی وی، در سنجش با گذشته ای نه چندان دور، گواهی تازه تر از شیوه
های کالبد ـ روانی شکنجه، چگونگی وادار نمودن متهم به پذیرش گناهانی ناکرده و به
دار آویخته شدن هایی بس ناجوانمردانه، بی هیچ زمینه ی حقوقی روشن است. آنچه افزون
بر همه ی این ها از این رنجنامه بیرون می تراود، چیرگی گرگانی گردن کلفت، تسبیح
زن، وردخوان و جانماز آب کشیده در جامه ی «اسلامِ ناب»، بر جان و مال و هستی مردم
ایران است که در نمونه هایی دیگر، چون درگذشتِ جانگداز زنده یاد فریناز خسروانی و
در پی آن دستگیری شمار بسیاری از جوانان در کردستان و مرگ یکی دو جوان دلاور کرد
نیز خود را نشان داده است؛ گرگانی که به گفته ی آن زبانزد توده ای: «خدا را نیز
بنده نیستند» و هرجا و هرگاه که دست شان رسیده از هیچ کار ناشایست و تبهکارانه ای
فروگذار نکرده اند؛ کسانی که با همه ی این تبهکاری ها، نام و نشان بسیاری از آن ها
هنوز بر کسی روشن نیست یا چون نمونه های آمده در همین رنجنامه، نام هایی بیگمان
ساختگی چون «سربندی» (همانا سرهمبندی!)، «شاملو» و «شیخی» بر خود نهاده اند؛ نام
های گروهی دیگر از آن ها را که ننگ هسته ای را به سرانجامی نافرجام و بیمناک برای
آینده ی ایران رساندند نیز می دانید:
گروهی مزدورِ سرسپرده با پسوندهای «چی» در پی نام های
خانوادگی بگمان بسیار نیرومند ساختگی: «تختِ روانچی»، «عراقچی»، «خرکچی»، «چراغچی» یا همانا
«نخود کشمش های نظام» به سرکردگی ایرانی تباری مزدورتر از همه ی آن ها که سال هاست
فرنام «سیّد» را از جلوی نام خود برداشته است:
«سیّد از خرجسته»!
در چنین شرایط وانفسایی از همه بدتر، گروهی کودن یا بهتر
بگویم: «خود را به کودنی زده» اند که به عنوان نمونه، در جایی که تنگدستی
توانفرسا، خودکشی های گروهیِ مردم را پدید آورده، زیر برنام «آسیب شناسی» به
پیشنهادهایی بیمایه در کالبد اصلاحاتی (رِفُرم) کوچک،، بسنده نموده و بی آنکه به
ریشه ی چالش کاری داشته باشند از همان پدیده ی ناگوار اجتماعی، پولی به جیب می
زنند و رهسپار شناسایی «آسیب» پسین می شوند! "آسیب شناس"هایی که همراه
با افزایش بزهکاری های اجتماعیِ پیامد تنگدستی و بیکاری که بویژه، گریبانگیر جوانان
و زنان کشورمان شده، روزبروز بر شمارشان افزوده شده و در بهترین حالت، کاری
جز اندازه گیری درازا و پهنای فلان «آسیب اجتماعی» به انجام نمی رسانند؛
"آسیب شناس"هایی که گاه بی آنکه بدانند، تنها نقش ماله کشِ تبهکاری
های ریشه دار رژیم را بر دوش می کشند.
دیشب که این رنجنامه را می خواندم به اندازه ای اعصابم
فشرده شده بود که برای آرام شدن، چندین بار ناچار به راه رفتن در میان اتاق های
خانه شدم؛ می دانم ناسزاگویی، کاری ناشایست است و بجایی نمی رسد؛ ولی آنچنان
ناسزاهایی بارِ رژیم تبهکار، رهبر پوشالی و دَبَنگ و اسلام ساخته و پرداخته ی
مزدوران انگلیس و «یانکی» نمودم که خودم هم از برخی از آن ناسزاها در شگفت شده
بودم.
با همه ی این ها، آنچه مرا تا اندازه ای خشنود نمود و
انگیزه ای برای نوشتن این یادداشت ـ با کنار نهادن نوشتاری نیمه کاره ـ شد، افشاگری
بیمانند آن دختر در این رنجنامه است؛ رنجنامه ای که بگمانم باید دستِکم به زبان
انگلیسی برگردانده شده و برای «سازمان ملت ها» و دیگر نهادهای جهانی پیگیر «حقوق
آدمی» فرستاده شود.۳
آفرین بر ریحانه! یادت زنده و روانت شاد باد!
مرگ بر رژیم تبهکار جمهوری اسلامی!
ب. الف. بزرگمهر
۳۱ اَمرداد ماه ۱۳۹۴
برنام این یادداشت را با اندک دستکاری از جمله ای در رنجنامه ی زنده
یاد ریحانه جباری برگرفته ام.
پی نوشت:
۱ ـ دروغگویی
های گستاخانه ی رهبر دَبَنگ بی همه چیز در دیدار با مُشتی دستچین شده به نام
دانشجو، ۲۰ تیر ماه ۱۳۹۴، برگرفته از پیوند زیر:
۲ ـ بر
بنیاد گفتاری آیینی در نکوهش دروغگویی:
«دروغگو، دشمن خداست»!
۳ ـ
چیرگی خودِ من بر زبان انگلیسی، در تراز کاری (work level) است؛ برگردان این رنجنامه و رساندن آن به نهادهای جهانیِ پیگیر «حقوق آدمی» را وظیفه ای ملّی می دانم و می
پندارم کسی باید آن را انجام دهد که به اندازه ی بسنده از شناخت ادبیات زبان پارسی
و زبان انگلیسی برخوردار باشد. آیا کسی
هست که چنین وظیفه ای را بر دوش گیرد؟
***
وصیت نامه و دلنوشتههای ریحانه جباری
بخش نخست
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طناب داری جلوی
چشمم که از آن باک ندارم. اگر اینها را مینویسم برای بازگو کردن واقعه ای است که
بر من رفت. بی کم و کاست. می خواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر
ضربات بیرحمانه لگد ۴ بازجوی زورگو که خود را خدا می دانستند فریاد زدم و شنیده نشد، بگویم. شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را
بشنود و بفهمد چه بر من رفت. میخواهم آدمها بدانند و بعد هر قضاوتی خواستند بکنند. می خواهم بشنوند
و بعد اگر خواستند طناب را محکم تر بر گلویم ببندند. میخواهم بدانند در نوزده
سالگی، چه بر من رفت که اکنون از مرگ نمی ترسم. میخواهم بگویم تا بدانند چگونه
فریادم در گلو خفه شد. چگونه اتفاقی که باعث شد نام قاتل بر پیشانیم بخورد در هزار
لایه از دسیسه پیچیده شد تا حکمی برایم رقم بخورد که عادلانه اش نمیدانم. من
ریحانه دختری بیست و شش ساله که اکنون در زندان گور مانند شهرری منتظر پایان
زندگیم هستم، در یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۸۶، فارغ از هر گونه رنج و درد زندگی میکردم. در
خانه ای که با عشق بنا شده بود و همچنان محبت در آن موج میزند. من ریحانه، دختر
ارشد خانواده، زمانی که نوزده سال داشتم، دانشجوی ترم سوم رشته نرم افزار کامپیوتر
بودم. حدود یکسالی بود که در شرکتی کار میکردم.با سفارش یکی از دوستان خانوادگی به
این شرکت راه پیدا کرده بودم. ماهیانه ۱۵۰ هزار تومان دستمزد کار نیمه وقتم را میگرفتم. هر
روز از صبح تا عصر به جز روزهایی که دانشگاه بودم و یا امتحان داشتم در شرکت بودم.پدر
و مادرم همچنان پول توجیبیم را میدادند و هرگز از نظر مالی در مضیقه نبودم.
در یکی از روزهای بهاری در بستنی فروشی نشسته بودم.با یکی از مشتریان که برایش غرفه ای در نمایشگاه بین المللی طراحی و اجرا کرده بودم تلفنی صحبت میکردم. با پایان تلفن، مردی میانسال که با دوستش در آنجا نشسته بود به طرفم آمد. صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان میبینی.در تاکسی کنارشان مینشینی. در صف مغازه ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه میبری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد. گفت: ناخواسته تلفنت را شنیدم و فهمیدم که کار طراحی دکوراسیون میکنی. گفتم بله. گفت من محلی دارم که که میخواهم آنرا تبدیل به مطب کنم. گفت جراح زیبایی است. در دلم قند آب شد. من ریحانه جباری، در آن روز نوزده سال داشتم، با سری پر شور و دلی مشتاق پیشرفت. من در خانه ای پر از خلاقیت و هنر بزرگ شده بودم و با اینکه رشته دانشگاهیم نرم افزار بود با ساخت ماکت و اسکیس و طرح و اجرا، بیگانه نبودم و به فراخور حال با استفاده از نرم افزارهای موجود در بازار کامپیوتر ایران در آن روزها، طراحی میکردم. کارت شرکت را که اسم و شماره تلفن خودم، علاوه بر شرکت در آن ثبت شده بود به او دادم.
من ریحانه، در آن روز با دکتر سربندی و دوستش مهندس شیخی آشنا شدم. از بستنی فروشی بیرون آمدم و منتظر تاکسی ماندم. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر میتوانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم.سوار شدم. من ریحانه جباری دختری نوزده ساله که هرگز نمیدانستم سرنوشتم با آشنایی این دو مرد تا سر حد مرگ تغییر میکند. چند دقیقه بعد، در نوبنیاد پیاده شدم با این قرار که بزودی یکدیگر را برای انجام کار ملاقات خواهیم کرد.وقتی به خانه برگشتم طبق عادت همیشگی، شروع به تعریف وقایع آنروز کردم. شاد از این که کاری درست و حسابی پیدا شده، به مامان گفتم : وقتی مطب حاضر شود، برای تبلیغات جراحی و زیبایی، کلی کار چاپی هم خواهد داشت. همیشه در رویاهایم خود را صاحب یک چاپخانه میدیدم. دوست داشتم دختران زیادی در چاپخانه ام کار کنند.برای یاد گیری مراحل فنی چاپ، از مدیر شرکت خواسته بودم مسئولیت هماهنگی با چاپخانه ای که کارهای شرکت را انجام میداد نیز بر عهده من بگذارد.خسته نمیشدم. نمیترسیدم. شوق یادگیری تمام وجودم را پر کرده بود.به شانس اعتقاد نداشتم و تصور میکردم انسان هر چیزی را خود میسازد و راهش را به سوی آینده باز میکند. اما اکنون در بیست و شش سالگی میدانم، گاهی با یک تلنگر، هر چند به ظاهر ساده و پیش پا افتاده، زندگی زیر و رو میشود و ممکن است زیر آوار رویاهایت مدفون شوی. چندهفته گذشت و خبری نشد. باید برای امتحاناتم آماده میشد. روزی تلفنم به صدا درامد. صفحه تلفن، به جای شماره های معمولی پر شده بود از هشت. فکر کردم گوشیم خراب شده. جواب دادم. دکتر بود. گفت قراری بگذاریم برای دیدن محل. گفتم درگیر امتحانات هستم و موقتا شرکت نمیروم. گفت پس میماند برای بعد.و چند هفته بعد در خانه بودم که دوباره گوشیم هشت باران شد. دکتر گفت جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم. حاضر شدم که بروم اما مامان نگذاشت. گفت این شماره حتی معلوم نمیکند کیست. نمیخواهد بروی و من اصرار کردم. اجازه داد به شرطی که خودش هم بیاید. مثل خیلی از نوزده ساله ها دلم نمیخواست همراهم باشد. گفتم بزرگ شده ام. روز ثبت نام دانشگاه هم همین حرف را زده بودم. شب قبل از ثبت نام، پیش خودم میگفتم فردا همه دانشجویان خودشان آمده اند و فقط من همراه بابا و مامانم.و فردا دیدم که حیاط و خیابان جلوی دانشگاه پر بود از پدرها و مادرهایی که آمده بودند دانشجویی ترم یک و تازه کار را همراهی کنند و من تنها نبودم. با اینحال دلم میخواست روی پای خودم باشم.هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با هم رفتیم. من جلوی اداره پست ایستادم و مامان آن دست خیابان. نیم ساعتی منتظر شدیم.با اشاره مامان برگشتیم. در راه برگشت باز دچار غرغرهای همیشگیش شد. گفت دیگر جواب این شماره را نده.حتی اگر آمد، تو کارش را انجام نده و به دیگر کارمندان شرکت بسپار. من میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میخواستم این کار را خودم تمام و کمال انجام دهم و به عنوان موفقیتم در آن سن و سال به حساب آورم.حتی دلم نمیخواست قرارداد را با شرکت ببندد و در ذهنم دنبال تنظیم برگه ای بودم برای بستن قرارداد با خودم. فکر میکردم میتوانم همه چیز را خودم کنترل کنم. بعضی شگرد های کار را یاد گرفته بودم. بارها دیده بودم بابا یا رئیس شرکت چه جوری قرارداد میبندند. فقط چند روز بعد دوباره تلفنم هشت باران شد. باز هم دکتر بود. قراری حوالی عصر. سر اقدسیه. رفتم.مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ میخورد.مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود. دکتر از اینکه تجهیزات پزشکی وارد میکند گفت. قبلا با شرکتی که دارو وارد میکرد کار کرده بودم و میدانستم اگر کارشان را به من بدهند، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود. هر روز یک بروشور جدید. هر روز یک سفارش چاپی.هر روز یک کاتالوگ. پیشنهاد دادم و قبول کرد. گفتند باید در مرحله اول کارم در طراحی مطب را ببینند و اگر راضی بودند اقدامات بعدی را انجام میدهند. گفتند با کس دیگری هم در حال گفتگو هستند و من اصرار کردم که کل کار را به ما بدهند.با این وجود خجالت میکشیدم تلفنشان را بگیرم. شاید این بزرگترین اشتباهم بود.
من ریحانه جباری که در آن روز نوزده سال داشتم نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد و چگونه با هر ملاقات، قدمی بلند به سوی مرگ برمیدارم. پیاده شدم و به خانه برگشتم. با قراری برای ساعت ۶ عصر روز شنبه ۱۶ تیر ماه ۱۳۸۶. در آن زمان به ذهنم خطور نمیکرد که دو روز آینده آخرین تعطیلاتی است که در خانه هستم و پس از آن به مرکز حوادث و رنج و فریاد و درد و سکوت پرتاب میشوم. نمیدانستم و دو روز را با شادی و نشاط گذراندم. دو روز شاد. هم عروسی دوستم و هم عروسی دختر عمه ام.
من ریحانه جباری، در حالی شنبه را آغاز کردم که از اولین ساعت کارم، منتظر عصر بودم. حوالی ظهر وقتی از شرکت رایان طب بر میگشتم تلفن زد. گفت کاری در حوالی شرکت ما دارد و برای همین خودش میاید دنبالم. من پررویی کردم و گفتم: دکتر شماره تلفن شما را ندارم و اگر چیزی پیش بیاید که مجبور به تغییر قرار شوم به شما دسترسی ندارم. شماره ای به من داد. حالا قدمی به سوی اطمینان بیشتر برداشته بودم. به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر میایم.قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم. گفت نه. دیر نکن ساعت ۷ میخواهیم برویم بیرون.میخواست من رانندگی کنم. گفتم تمام تلاشم را میکنم.تقریبا بلافاصله پیامکی از سوی شماره سربندی آمد.در مورد آن روز. ۷/۷/۲۰۰۷
در آن زمان حرفهایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که ۷ عدد مقدسی است. خداوند در ۷ روز جهان را آفرید. هفته ۷ روز است. بهشت ۷ طبقه دارد. و آسمان نیز. پیش خودم گفتم پس دکتر به این چیزها اعتقاد دارد. حتما در مورد طالع بینی چینی و خصلت متولدین سالهای مختلف هم چیزهایی میداند.جواب را پیامک کردم. ؟ فقط یک علامت سوال. و بعد پیامکی دیگر : منتظر باشم آقای دکتر؟ درشرکت به دروغ گفتم دوست بابا میاید دنبالم.بابا میخواهد ماشینی برایم بخرد.دوباره پیامکی دیگر از دکتر. من دم در شرکتم. پلاک؟.این چند پیامک، تمام ارتباطی بود که من با دکتر سربندی داشتم. هرگز پیش از آن تلفنش را نداشتم و هرگز برایش چیزی پیامک نکرده بودم. ساعت ۶ بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه میکردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. و حرکت. به سوی دام. به سوی تارهای عنکبوت. به سوی درد و خون و فریاد. صدای موسیقی مدرنی پخش میشد. من ریحانه نوزده ساله عاشق تکنولوژی بودم.همیشه از اینکه در قرنی زندگی میکردم که بشریت در اوج تکنولوژی و مدرنیته است لذت میبردم. موسیقی مدرن را دوست داشتم و درک کافی از موسیقی سنتی نداشتم. در باره آن ترانه صحبت کردیم و اینکه هر کدام چه موسیقی دوست داریم.چند کوچه جلوتر ترمز کرد. مهندس آمد و سوار شد. عقب نشست و من اصرار کردم که جایمان را عوض کنیم. قبول نکرد. گفت کمی جلوتر پیاده میشود. و شد. هر دو چند دقیقه بیرون از ماشین صحبت کردند. من حرفهایشان را نمیشنیدم. شیخی رفت و دکتر سوار شد. حالا توی خیابان شهید بهشتی پیچیده بودیم و دوباره ترمز. گفت عمه پیری دارد که باید برایش لوازمی بخرد. رفت و چند دقیقه بعد برگشت. یک بسته پوشک و کیسه ای نارنجی. حالا توی میر عماد بودیم. جلوی ساختمان فرمانداری پارک کرد و به نگهبان گفت مواظب ماشینش باشد. چیزی در دلم ریخت. این کیست که میتواند جلوی فرمانداری پارک کند ؟ چه مقامی دارد که نگهبان فرمانداری از او حرف شنوی دارد؟ به خودم دلداری دادم.حتی اگر مقام دار باشد، این چهره مرا نمیترساند. و نمیدانستم که انسان مثل آفتاب پرست است و میتواند هر لحظه به رنگی دراید. وارد ساختمانی شدیم. با آسانسور بالا رفتیم. اگر از پله ها میرفتیم، شاید کفش یا نشانه ای از مسکونی بودن آن ساختمان میدیدم و زنگ خطر را احساس میکردم. ولی آسانسور همه نشانه ها را بلعید. طبقه پنجم. کنار آسانسور واحدی بود که با کلید دکتر باز شد. و من حیرت کردم. اینجا مکانی اداری نبود. محلی مسکونی و پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود. بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. در را باز گذاشتم. یک میز کنار در بود با چند صندلی. روی یک صندلی نشستم. نزدیکترین محل به در. گفت راحت باشم. و من راحت نبودم. گفت روسریم را در بیاورم و من ترسیدم. روی میز پر بود از اشیا. کاغذ و کلید و گوشی و لیوان و استندی با کارد و گلدان و کلی خرت و پرت دیگر.به پشت میز و آشپزخانه رفت. چشمم دورتادور را میکاوید. از در ورودی تا تلویزیون و کاناپه و پنکه و کنسول و آینه و سجاده و میزهای کوچک و... همه و همه چیز. با دولیوان آبمیوه برگشت. بلافاصله خودش نوشید. از گرما شکایت کرد. گفت منهم بخورم. به تکه های یخ داخل لیوان خیره شده بودم. میرقصیدند.
من ریحانه جباری، دختر نوزده ساله، آن زمان نمیدانستم پایان این میهمانی، رقص مرگ است. رقصی پس از فریاد، کبودی،فریب، ریاکاری، دسیسه،کتک و کتک و کتک و درد و درد و درد.
باز هم خامی کردم. به خودم گفتم بد به دلت راه نده. این چهره خطرناک نیست. اما گلویم بسته بود و نمیتوانستم بنوشم. گفتم اول کاربعد آبمیوه. به سرعت پاشدم.رفتم و به اتاقها سر کشیدم. از پنجره ای بیرون را نگاه کردم. چقدر ارتفاع داشت از زمین. فکر کردم اگر کسی از اینجا بیفتد چه میشود. چه فکر مزخرفی. همه را روی کاغذ کشیدم و یادداشت کردم. برگشتم. همان لحظه از کنار سجاده به طرفم برگشت.روی کاناپه ملافه ای پهن شده بود. ذهنم قفل شده بود. دهانم خشک بود و راه گلویم همچنان بسته بود. چشمم به در خورد. بسته بود. روی صندلی نشستم. با کاغذهایم بازی کردم. نزدیک شده بود.یک بسته کوچک دراورد. میدونی این چیه؟ میدانستم. دیگر ترس روحم را قبضه کرده بود. ایستادم. در حالت نشسته روی صندلی خیلی کوچکتر و ضعیفتر به نظر میرسیدم.جلو آمد.
من ریحانه جباری در آن روز، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال دارم و یادآوری میکنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز، که در حال جراحی این غده چرکین هستم، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمیدانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون میخواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند ۲ زندان شهرری، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان، بی صدا، درد را استفراغ میکنم.راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم میمیرم. پس آنقدر می گویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مردم. و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم. همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب میکشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ، پایان رنج بسیار است. و شاید آغازی نو. من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم. ولی ریحانه نوزده ساله میترسید.
راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم. موهایی که چند ماه بعد رو سفیدی گذاشتند .......
در یکی از روزهای بهاری در بستنی فروشی نشسته بودم.با یکی از مشتریان که برایش غرفه ای در نمایشگاه بین المللی طراحی و اجرا کرده بودم تلفنی صحبت میکردم. با پایان تلفن، مردی میانسال که با دوستش در آنجا نشسته بود به طرفم آمد. صورتش مثل همه آدمهایی بود که در کوچه و خیابان میبینی.در تاکسی کنارشان مینشینی. در صف مغازه ها وپارک ها و رستورانها. شاید اگر در کوچه ای جوانکی همسن و سال خودت متلکی بگوید، به کسانی مانند اوپناه میبری تا حق پسرک را کف دستش بگذارد. گفت: ناخواسته تلفنت را شنیدم و فهمیدم که کار طراحی دکوراسیون میکنی. گفتم بله. گفت من محلی دارم که که میخواهم آنرا تبدیل به مطب کنم. گفت جراح زیبایی است. در دلم قند آب شد. من ریحانه جباری، در آن روز نوزده سال داشتم، با سری پر شور و دلی مشتاق پیشرفت. من در خانه ای پر از خلاقیت و هنر بزرگ شده بودم و با اینکه رشته دانشگاهیم نرم افزار بود با ساخت ماکت و اسکیس و طرح و اجرا، بیگانه نبودم و به فراخور حال با استفاده از نرم افزارهای موجود در بازار کامپیوتر ایران در آن روزها، طراحی میکردم. کارت شرکت را که اسم و شماره تلفن خودم، علاوه بر شرکت در آن ثبت شده بود به او دادم.
من ریحانه، در آن روز با دکتر سربندی و دوستش مهندس شیخی آشنا شدم. از بستنی فروشی بیرون آمدم و منتظر تاکسی ماندم. ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. دکتر و دوستش بودند. تشکر کردم ولی آنها گفتند در مسیر میتوانیم در مورد کار با هم صحبت کنیم.سوار شدم. من ریحانه جباری دختری نوزده ساله که هرگز نمیدانستم سرنوشتم با آشنایی این دو مرد تا سر حد مرگ تغییر میکند. چند دقیقه بعد، در نوبنیاد پیاده شدم با این قرار که بزودی یکدیگر را برای انجام کار ملاقات خواهیم کرد.وقتی به خانه برگشتم طبق عادت همیشگی، شروع به تعریف وقایع آنروز کردم. شاد از این که کاری درست و حسابی پیدا شده، به مامان گفتم : وقتی مطب حاضر شود، برای تبلیغات جراحی و زیبایی، کلی کار چاپی هم خواهد داشت. همیشه در رویاهایم خود را صاحب یک چاپخانه میدیدم. دوست داشتم دختران زیادی در چاپخانه ام کار کنند.برای یاد گیری مراحل فنی چاپ، از مدیر شرکت خواسته بودم مسئولیت هماهنگی با چاپخانه ای که کارهای شرکت را انجام میداد نیز بر عهده من بگذارد.خسته نمیشدم. نمیترسیدم. شوق یادگیری تمام وجودم را پر کرده بود.به شانس اعتقاد نداشتم و تصور میکردم انسان هر چیزی را خود میسازد و راهش را به سوی آینده باز میکند. اما اکنون در بیست و شش سالگی میدانم، گاهی با یک تلنگر، هر چند به ظاهر ساده و پیش پا افتاده، زندگی زیر و رو میشود و ممکن است زیر آوار رویاهایت مدفون شوی. چندهفته گذشت و خبری نشد. باید برای امتحاناتم آماده میشد. روزی تلفنم به صدا درامد. صفحه تلفن، به جای شماره های معمولی پر شده بود از هشت. فکر کردم گوشیم خراب شده. جواب دادم. دکتر بود. گفت قراری بگذاریم برای دیدن محل. گفتم درگیر امتحانات هستم و موقتا شرکت نمیروم. گفت پس میماند برای بعد.و چند هفته بعد در خانه بودم که دوباره گوشیم هشت باران شد. دکتر گفت جلوی اداره پست پل صدر منتظر باشم. حاضر شدم که بروم اما مامان نگذاشت. گفت این شماره حتی معلوم نمیکند کیست. نمیخواهد بروی و من اصرار کردم. اجازه داد به شرطی که خودش هم بیاید. مثل خیلی از نوزده ساله ها دلم نمیخواست همراهم باشد. گفتم بزرگ شده ام. روز ثبت نام دانشگاه هم همین حرف را زده بودم. شب قبل از ثبت نام، پیش خودم میگفتم فردا همه دانشجویان خودشان آمده اند و فقط من همراه بابا و مامانم.و فردا دیدم که حیاط و خیابان جلوی دانشگاه پر بود از پدرها و مادرهایی که آمده بودند دانشجویی ترم یک و تازه کار را همراهی کنند و من تنها نبودم. با اینحال دلم میخواست روی پای خودم باشم.هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با هم رفتیم. من جلوی اداره پست ایستادم و مامان آن دست خیابان. نیم ساعتی منتظر شدیم.با اشاره مامان برگشتیم. در راه برگشت باز دچار غرغرهای همیشگیش شد. گفت دیگر جواب این شماره را نده.حتی اگر آمد، تو کارش را انجام نده و به دیگر کارمندان شرکت بسپار. من میدانستم که این کار را نخواهم کرد. میخواستم این کار را خودم تمام و کمال انجام دهم و به عنوان موفقیتم در آن سن و سال به حساب آورم.حتی دلم نمیخواست قرارداد را با شرکت ببندد و در ذهنم دنبال تنظیم برگه ای بودم برای بستن قرارداد با خودم. فکر میکردم میتوانم همه چیز را خودم کنترل کنم. بعضی شگرد های کار را یاد گرفته بودم. بارها دیده بودم بابا یا رئیس شرکت چه جوری قرارداد میبندند. فقط چند روز بعد دوباره تلفنم هشت باران شد. باز هم دکتر بود. قراری حوالی عصر. سر اقدسیه. رفتم.مهندس شیخی هم کنارش بود. روی صندلی عقب نشستم. یک ماکروفر روی صندلی بود. گفت برای روز مادر خریده تا به همسرش هدیه دهد. تلفنش مدام زنگ میخورد.مهندس با لحن شوخی گفت عروسی یکی از اقوامش است و باید زود برود. دکتر از اینکه تجهیزات پزشکی وارد میکند گفت. قبلا با شرکتی که دارو وارد میکرد کار کرده بودم و میدانستم اگر کارشان را به من بدهند، سفارشات بی پایانی در راه خواهد بود. هر روز یک بروشور جدید. هر روز یک سفارش چاپی.هر روز یک کاتالوگ. پیشنهاد دادم و قبول کرد. گفتند باید در مرحله اول کارم در طراحی مطب را ببینند و اگر راضی بودند اقدامات بعدی را انجام میدهند. گفتند با کس دیگری هم در حال گفتگو هستند و من اصرار کردم که کل کار را به ما بدهند.با این وجود خجالت میکشیدم تلفنشان را بگیرم. شاید این بزرگترین اشتباهم بود.
من ریحانه جباری که در آن روز نوزده سال داشتم نمیدانستم چه چیزی انتظارم را میکشد و چگونه با هر ملاقات، قدمی بلند به سوی مرگ برمیدارم. پیاده شدم و به خانه برگشتم. با قراری برای ساعت ۶ عصر روز شنبه ۱۶ تیر ماه ۱۳۸۶. در آن زمان به ذهنم خطور نمیکرد که دو روز آینده آخرین تعطیلاتی است که در خانه هستم و پس از آن به مرکز حوادث و رنج و فریاد و درد و سکوت پرتاب میشوم. نمیدانستم و دو روز را با شادی و نشاط گذراندم. دو روز شاد. هم عروسی دوستم و هم عروسی دختر عمه ام.
من ریحانه جباری، در حالی شنبه را آغاز کردم که از اولین ساعت کارم، منتظر عصر بودم. حوالی ظهر وقتی از شرکت رایان طب بر میگشتم تلفن زد. گفت کاری در حوالی شرکت ما دارد و برای همین خودش میاید دنبالم. من پررویی کردم و گفتم: دکتر شماره تلفن شما را ندارم و اگر چیزی پیش بیاید که مجبور به تغییر قرار شوم به شما دسترسی ندارم. شماره ای به من داد. حالا قدمی به سوی اطمینان بیشتر برداشته بودم. به مامان زنگ زدم و گفتم عصر کمی دیرتر میایم.قرار است با سربندی و شیخی ملاقات کنم. گفت نه. دیر نکن ساعت ۷ میخواهیم برویم بیرون.میخواست من رانندگی کنم. گفتم تمام تلاشم را میکنم.تقریبا بلافاصله پیامکی از سوی شماره سربندی آمد.در مورد آن روز. ۷/۷/۲۰۰۷
در آن زمان حرفهایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که ۷ عدد مقدسی است. خداوند در ۷ روز جهان را آفرید. هفته ۷ روز است. بهشت ۷ طبقه دارد. و آسمان نیز. پیش خودم گفتم پس دکتر به این چیزها اعتقاد دارد. حتما در مورد طالع بینی چینی و خصلت متولدین سالهای مختلف هم چیزهایی میداند.جواب را پیامک کردم. ؟ فقط یک علامت سوال. و بعد پیامکی دیگر : منتظر باشم آقای دکتر؟ درشرکت به دروغ گفتم دوست بابا میاید دنبالم.بابا میخواهد ماشینی برایم بخرد.دوباره پیامکی دیگر از دکتر. من دم در شرکتم. پلاک؟.این چند پیامک، تمام ارتباطی بود که من با دکتر سربندی داشتم. هرگز پیش از آن تلفنش را نداشتم و هرگز برایش چیزی پیامک نکرده بودم. ساعت ۶ بود و من دم در شرکت. بچه های شرکت از پنجره نگاه میکردند و من دیدم دکتر تنهاست. پس مهندس کجاست؟ این دو نفر در ذهنم همیشه با هم بودند. جلو نشستم. و حرکت. به سوی دام. به سوی تارهای عنکبوت. به سوی درد و خون و فریاد. صدای موسیقی مدرنی پخش میشد. من ریحانه نوزده ساله عاشق تکنولوژی بودم.همیشه از اینکه در قرنی زندگی میکردم که بشریت در اوج تکنولوژی و مدرنیته است لذت میبردم. موسیقی مدرن را دوست داشتم و درک کافی از موسیقی سنتی نداشتم. در باره آن ترانه صحبت کردیم و اینکه هر کدام چه موسیقی دوست داریم.چند کوچه جلوتر ترمز کرد. مهندس آمد و سوار شد. عقب نشست و من اصرار کردم که جایمان را عوض کنیم. قبول نکرد. گفت کمی جلوتر پیاده میشود. و شد. هر دو چند دقیقه بیرون از ماشین صحبت کردند. من حرفهایشان را نمیشنیدم. شیخی رفت و دکتر سوار شد. حالا توی خیابان شهید بهشتی پیچیده بودیم و دوباره ترمز. گفت عمه پیری دارد که باید برایش لوازمی بخرد. رفت و چند دقیقه بعد برگشت. یک بسته پوشک و کیسه ای نارنجی. حالا توی میر عماد بودیم. جلوی ساختمان فرمانداری پارک کرد و به نگهبان گفت مواظب ماشینش باشد. چیزی در دلم ریخت. این کیست که میتواند جلوی فرمانداری پارک کند ؟ چه مقامی دارد که نگهبان فرمانداری از او حرف شنوی دارد؟ به خودم دلداری دادم.حتی اگر مقام دار باشد، این چهره مرا نمیترساند. و نمیدانستم که انسان مثل آفتاب پرست است و میتواند هر لحظه به رنگی دراید. وارد ساختمانی شدیم. با آسانسور بالا رفتیم. اگر از پله ها میرفتیم، شاید کفش یا نشانه ای از مسکونی بودن آن ساختمان میدیدم و زنگ خطر را احساس میکردم. ولی آسانسور همه نشانه ها را بلعید. طبقه پنجم. کنار آسانسور واحدی بود که با کلید دکتر باز شد. و من حیرت کردم. اینجا مکانی اداری نبود. محلی مسکونی و پر از غبار و گرد و خاک. پر از آشفتگی. هیچ نشانه ای از زندگی در آن نبود. بوی غذا یا نور روشن خانه. محلی متروکه بود. در را باز گذاشتم. یک میز کنار در بود با چند صندلی. روی یک صندلی نشستم. نزدیکترین محل به در. گفت راحت باشم. و من راحت نبودم. گفت روسریم را در بیاورم و من ترسیدم. روی میز پر بود از اشیا. کاغذ و کلید و گوشی و لیوان و استندی با کارد و گلدان و کلی خرت و پرت دیگر.به پشت میز و آشپزخانه رفت. چشمم دورتادور را میکاوید. از در ورودی تا تلویزیون و کاناپه و پنکه و کنسول و آینه و سجاده و میزهای کوچک و... همه و همه چیز. با دولیوان آبمیوه برگشت. بلافاصله خودش نوشید. از گرما شکایت کرد. گفت منهم بخورم. به تکه های یخ داخل لیوان خیره شده بودم. میرقصیدند.
من ریحانه جباری، دختر نوزده ساله، آن زمان نمیدانستم پایان این میهمانی، رقص مرگ است. رقصی پس از فریاد، کبودی،فریب، ریاکاری، دسیسه،کتک و کتک و کتک و درد و درد و درد.
باز هم خامی کردم. به خودم گفتم بد به دلت راه نده. این چهره خطرناک نیست. اما گلویم بسته بود و نمیتوانستم بنوشم. گفتم اول کاربعد آبمیوه. به سرعت پاشدم.رفتم و به اتاقها سر کشیدم. از پنجره ای بیرون را نگاه کردم. چقدر ارتفاع داشت از زمین. فکر کردم اگر کسی از اینجا بیفتد چه میشود. چه فکر مزخرفی. همه را روی کاغذ کشیدم و یادداشت کردم. برگشتم. همان لحظه از کنار سجاده به طرفم برگشت.روی کاناپه ملافه ای پهن شده بود. ذهنم قفل شده بود. دهانم خشک بود و راه گلویم همچنان بسته بود. چشمم به در خورد. بسته بود. روی صندلی نشستم. با کاغذهایم بازی کردم. نزدیک شده بود.یک بسته کوچک دراورد. میدونی این چیه؟ میدانستم. دیگر ترس روحم را قبضه کرده بود. ایستادم. در حالت نشسته روی صندلی خیلی کوچکتر و ضعیفتر به نظر میرسیدم.جلو آمد.
من ریحانه جباری در آن روز، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال دارم و یادآوری میکنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز، که در حال جراحی این غده چرکین هستم، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمیدانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون میخواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند ۲ زندان شهرری، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان، بی صدا، درد را استفراغ میکنم.راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم میمیرم. پس آنقدر می گویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مردم. و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم. همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب میکشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ، پایان رنج بسیار است. و شاید آغازی نو. من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم. ولی ریحانه نوزده ساله میترسید.
راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم. موهایی که چند ماه بعد رو سفیدی گذاشتند .......
بخش دوم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. به مرگ از هر زمان دیگری نزدیکترم. همچنان میگویم که از مرگ نمیترسم. در چند سال گذشته، تمام داراییم در جهان، در یک طبقه از تختی چند طبقه در سالن دو زندان شهرری جا گرفته است. هیچ دلبستگی به جهان ندارم و تنها آرزویم این است که پدر و مادرم فراموشم کنند. جهان و همه زیبایی و زشتیش برای کسانی که مشتاق آنند. هیچگاه دلم نخواسته خودکشی کنم. چه قبل از زندان و چه پس از آن. تا آخرین روز هم زندگی خواهم کرد. اما وابسته به آن نیستم. مثل لباسی که تن میکنی ولی غصه نمیخوری اگر آن را عوض کنی. یا حتی دور بیندازی. زندگی هم برای من همین است. لباسی که از تن در میاورم و لباس دیگر می پوشم.لباس، پوشاننده بدن، نقابی که زشتی یا زیبایی تن را می پوشاند و جهان و زندگی نیز لباسی است رنگارنگ. اکنون پچ پچ زندانیانی که آرام از خواب بیدار می شوند نشان از پایان یک شب دیگر دارد و دوباره زندگی به جریان می افتد. من شبی دیگر را بیدار بودم برای بالا آوردن آنچه دیدم.
عصر شنبه ۱۶ تیرماه ۱۳۸۶ من نوزده سال داشتم و در آن لحظه که از روی صندلی برخاستم، تنم قفل شد. یخ کردم. و اکنون نیز همچنان با تنی یخ کرده و خیس عرق می نویسم. پاهایم یارای فرار نداشت و او بسیار نزدیک. ناگهان چیزی در دلم پاره شد.انگار آب جوش روی تن یخ کرده ام ریختند. به طرف در رفتم و دستگیره را چرخاندم. باز نشد. با چشمهایش می خندید. کجا میخوای بری ؟ در قفله. یک مشت به در زدم. خواستم جیغ بزنم ولی فقط دهانم باز شد و هیچ صدایی در نیامد. گفت فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام. روی پا بند نبودم. او حرکت نمی کرد. فقط نگاهم میکرد. پشتم به در بود و رودر روی او. صورتش بزرگتر از قبل به چشمم می امد. همه اجزای صورتش را به تفکیک می دیدم. در لحظه ای بلند قدتر شد و بازوهایش بزرگتر. انگار همه خانه را پر کرده بود و من ریز و ریز تر میشدم. مانتویی مشکی و جلوبسته پوشیده بودم. سوغاتی دایی بود. شیک و امروزی. یقه چپ و راست داشت. زیر آن تاپ پوشیده بودم. کاش زمستان بود و پالتو تنم بود. در آنصورت حرارت دستهایش را حس نمیکردم. یقه ام را کشید. با دستم زیر دستش زدم.توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس میکردم.صورتش سرخ شده بود و نمیتوانستم محل خراشیدگی را تشخیص دهم. هر دو دستش را دور بدنم حلقه کرد. تمام تنم در حلقه دستهایش گیر افتاده بود. کاش دستم آزاد بود کاش از زیر دستهایم کمرم را می گرفت. آن وقت می توانستم به سینه اش مشت بزنم. اما در آن لحظه فقط میتوانستم مشتهای ریز و بی قوت به دلش بزنم. دست، دست، چقدر مهم است قدرت دست. هیچگاه مثل آن لحظه، به قدرت دست فکر نکرده بودم. هیچوقت مثل آن لحظه نیازش نداشتم و افسوس که دستم قدرت نداشت. هیچ بودم. ناتوان و ضعیف. از زمین بلندم کرد. و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت. فقط صدای ریزی از گلویم خارج شد. مثل وقتی که درد داری ولی نمی خواهی به کسی بگویی. دستانش را روی کمرم گذاشت. خزیدن دستهایش روی تنم چندش آور بود. اما یارای حرکت نداشتم. گیر افتادی نه؟ الان خدمتت می رسم. یا چیزی شبیه آن. این صدا، بسیار نزدیک بود. نجوایی در گوشم. عرق از زیر موهای بلندم سر خورد و روی گردنم ریخت. با یک دستش کمرم و با دست دیگرش پشت موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید. کنار صورتش را به گونه ام چسباند و در گوشم دوباره نجوا کرد. هیچکس اینجا نیست. صداتو هیچکس نمی شنوه.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون برای لحظه ای به آوار رویاهایم نگاه کردم و گریه ام گرفت. همیشه با یاداوری گذشته وقتی به این نقطه می رسم گریه می کنم. بعضی شبها در همین نقطه خوابم می برد و در خواب خودم را می بینم. با لباس سفید عروس. اما در ثانیه ای صورتم عوض می شود، طراوت جوانیم محو می شود و آنچه می ماند صورتی که آرایش چشمهایش خراب شده از گریه و اشک و لباس عروسم یکدفعه از سفیدی به سیاه تبدیل می شود. تور سیاه روی صورتم را پوشانده و دسته گلی خشک شده و پر از خار به دستم چسبیده. هیچوقت این کابوس را برای کسی بازگو نکرده ام. هیچکس نمی داند چگونه، عشقی را در دلم کشتم. زمان برد، ولی توانستم. من ریحانه وقتی نوزده ساله بودم نمی دانستم در ان خانه، زندگیم آتش میگیرد و فقط خاکسترش میماند. نمیدانستم چند سال بعد دادگاه برای خاکستر وجودم تصمیم می گیرد.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم در حلقه بازوان مردی گرفتار شده بودم. صدای نفسهایش در گوشم چند برابر بیشتر و قوی تر شده بود. از خودم بدم آمد. حتی نمی توانستم ناله ای بکنم. بازویم درد میکرد و گردنم گرفته بود... تسلیم شدم. مثل یک بره. مثل یک پرنده که وقتی می خواهی بگیریش بال بال میزند ولی بعد از آنکه بالهایش را گرفتی دیگر هیچ حرکتی نمی کند و تو فقط تپش قلبش را زیر انگشتانت حس میکنی. لحظه ای ا... جلوی چشمم ظاهر شد. چقدر دوستش داشتم. او هم. وقتی مامان به بابا گفت هر دختری یه روزی عروس میشه. مام دختر داریم و انگار به زودی باید یه عروسی تو خونه ما برپا بشه، قند تو دلم آب کرده بودن. بابا دلش نمی خواست هیچکداممان شوهرکنیم. گفت حالا حالاها ازین خبرا نیست. دختر باید درس بخونه تا رو پای خودش وایسه. فقط چند ماه بعد بود که دایی و زنش اومدن ایران و مهمونی گرفتیم و همه دوستامونو دعوت کردیم. به افتخار دایی یکی یکدونه. اون شب ا... رسما به دایی معرفی شد. وقتی دایی صداش میزد شادوماد، نمیدونست تو دل من چه خبره. چند ماه قبلش مدیر شرکت، با من در مورد پسرش حرف زده بود. کانادا زندگی می کرد. وقتی اومد ایران با هم تلفنی صحبت کردیم. گاهی برای هم پیامک می زدیم. من تازه داشتم یاد می گرفتم که چه جوری باید انتخاب کنم. یواش یواش می فهمیدم که بعضی اخلاقا رو دوست ندارم. پسرک کانادایی خیلی زود به من فهموند که بی جنبه س. پیامک هاشو دوس نداشتم. حرفاشو نمیفهمیدم. اما یه چیزو روشن درک کردم. این پسر رویاهای من نیست. مدیرم ولی عقده ای بازی در نیاورد که چون به عزیز دردونه ش نه گفتم اذیتم کنه. یا اخراجم کنه. و کمی بعد به ا... بله گفتم.شرط بابا این بود که باید حسابی همدیگه رو بشناسیم. عموی کوچکم نصیحتم کرده بود که سعی کنم گاهی عصبانیش کنم تا بفهمم موقع عصبانیت چه عکس العملی از خودش نشان میدهد. و من گاهی با شیطنت این کار را می کردم. نمیدانستم ماهها بعد این عکس العملها مرا به چیزی متهم میکند که از آن نفرت داشتم. من ریحانه نوزده ساله بی تجربه تر از آن بودم که بتوانم آینده را پیش بینی کنم. و اکنون در حال گذراندن همان آینده ای هستم که هرگز به فکرم خطور نمیکرد. در لحظه ای چشمم به چاقو خورد. تمام توانم را جمع کردم و جمله ای گفتم. ببین، بزار من برم. قول میدم به هیچکس نگم چی شده. اصلا فراموش می کنم. رهایم کرد و یک قدم عقب رفت. بری ؟ کجا بری ؟ چشم در چشم، خیره بودیم. و من، ریحانه نوزده ساله، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم. لحظه ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم. دیگر تسلیم نبودم. مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی، دوباره حرکت میکند و سعی در بال زدن. پریدم. چاقو در دستم بود. قدرت داشتم. هیچ حرکتی نکرد. با تمسخر گفت میخوای منو بزنی ؟ بیا بزن. بیا. بزن دیگه. سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه. بزن ببینم چه جوری میزنی. بیشتر تحقیرم کرد. گفت با این، میخوای منو بزنی ؟ بزن دیگه. چشمم را دزدیدم. داد زد منو نگاه کن. با این میخوای منو بزنی ؟ دوباره هیچ شدم. به چاقو نگاه کردم. حتی آنقدر بزرگ نبود که بترساندش. چه کنم ؟ میخندید. با همه توان دویدم. داخل آشپزخانه. کوچک بود. تراسی داشت با در کشویی. از همانجا داد زد، هنوز وقت داریم. در را باز کردم. توی تراس بودم.
من ریحانه نوزده ساله از دیواره تراس خم شدم. خواستم بپرم. اما نشد. ترسیدم. هجوم تصاویر به ذهنم مرا ترساند. فکرم کار نم یکرد. برگشتم. جلوی تلویزیون و کنار سجاده بود. میخواستم دوباره به طرف در بروم. حرکتی کردم و او زودتر از من جهید. چیه ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ قسمش دادم. تو مرد نماز خوانی هستی. تو رو به خدا بزار برم. قسمت میدم به هرکی میپرستی. از من بگذر. گفت چرا کولی بازی در میاری ؟ چیه مگه ؟ گریه افتادم. چیزی که همیشه از آن بدم میامد. هیچوقت دوست نداشتم گریه کنم. گفت اه. حال آدمو میگیری. گفتم به خدا به هیچکس نمیگم. بزار برم.جلو آمد. عقب رفتم. جلوتر. داد زدم میزنم. به خدا میزنم. داد زد بزن. پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم. چاقورا توی دستم جابجا کردم. عصبانی شد. چیه. فقط ژست میگیری. هیچ غلطی نمیتونی بکنی. گفتم برو عقب. نرفت. داد زدم میزنم. دوباره سه رخ شد. بزن. گلویم باز شده بود تند تند نفس میکشیدم. ولی نفسم عمق نداشت. هوا کم بود. دستم را بالا بردم. یک نفس خیلی عمیق کشیدم. دستم را با همه تنم، روحم، رویاهایم، آرزوهایم، عشقم، آینده ام، پدرم، مادرم، خواهرانم، دوستانم، تمناهایم، با یک دنیا تنهایی، پایین آوردم. برگشت. نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت. عقب کشید. داد زد تو چیکار کردی ؟ گفتم بذار درش بیارم. چرخید و به طرف دیگر رفت. روی میز را با هول و سرعت گشتم. کاغذها را روی زمین ریختم. دنبال کلیدی میگشتم که شاید برای باز کردن در به کار بیاید. نبود. برگشتم و نگاهش کردم. روی زمین نشسته بود. دستش را به پشتش گرفت و چاقو را کشید. خون روی آیینه پاشید. روی پنکه هم. روشن بود و با چرخشش، قطره ها را دیدم که در هوا چرخ میخوردند. روی دیوار نقش میانداخت. چاقو را عقب برد و با محکمی به طرفم پرت کرد. جاخالی دادم. روی زمین افتاد. به سرعت خم شدم و برداشتم. داد زد. دستش غرق خون بود. دستش را روی صندلی که نزدیکش بود گذاشت. از زمین بلند شد. صندلی را برداشت و با قدرت به طرفم پرت کرد. صندلی با صدای وحشتناکی به زمین خورد و گویا شکست.
من ریحانه جباری، دختری بیست و شش ساله، اکنون قی میکنم، هر چه را که درین چند سال بر من گذشت. اکنون مثل بیماری در بستر مرگ، مرور می کنم هر چه دیدم.چه دیدم ؟ خون و درد. چه شنیدم ؟ دشنام. پیش از آن، زمانی که نوزده سال داشتم و ضربه ای به پشت مردی بسیار تنومند زدم، هرگز این همه خون ندیده بودم. هرگز این همه فریاد و دشنام، نشنیده بودم. هرگز این حجم از رنج را تجربه نکرده بودم. صدایم دوباره گرفت. پاهایم لرزید.پشتم خم شد.فریاد بلندم زیرفشاری که بر روح و تنم آوار شده بود، خفه شد. نتوانستم داد بزنم و او خشمگین تر از قبل به طرفم آمد. با دست خونی مشت شده. و من به طرف در دویدم. چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم. همزمان با پا به پایین در لگد زدم. صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد. هوا آمد. نفسی کشیدم. مهندس بود. شیخی. همان که بعدها برایش کتک خوردم.چهره اش را، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود، مبهوت در قاب در، با چشمهای بیرون زده، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم. همان دوقلوی دکتر. گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم. دکمه آسانسور را زدم. صبر نکردم. حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من میرسید، میمردم. از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله. صدای دکتر را شنیدم که در راه پله میپیچید. داد میزد. دزد دزد. و صدای رسیدن آسانسور. به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد. در آخرین لحظه بسته شدن در، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد. اما ندیدم که پله ها را بالا رفت یا پایین. نفسی کشیدم. وقتی به خود آمدم که توی خیابان بودم. دستم را به مانتوی سیاهم کشیدم. شماره اورژانس را گرفتم. گفتم حادثه ای دراینجا رخ داده. روبروی فرمانداری و پلاک... درست روبروی خانه بودم و پلاک را میدیدم. گوشه ای ایستادم و تازه دیدم این ساختمان دو در دارد. چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و ماشین پلیس. شماره را برداشتم و در موبایلم زدم. در بزرگ را باز کردند و آمبولانس دنده عقب وارد ساختمان شد. زنی پنجاه و چند ساله با مانتوی کرم رنگ که دکمه هایش را نبسته بود دور آمبولانس در رفت و آمد بود و گریه میکرد. آمبولانس حرکت کرد و من خیالم راحت شد که حالش خوب می شود. بیمارستان مهراد. بسیار نزدیک. نزدیکتر از آنی که حتی اگر رگ دستت را بزنی، قبل از رسیدن به آنجا بمیری. نگهبان بیمارستان خیالم را راحت کرد. وقتی به خود آمدم که موبایلم دوباره تماسی را نشان داد. توی آژانس بودم. ای وای. مامان بود و چند تماس بی پاسخ. پیامک زده بود مگر قرار نبود بیرون برویم پس کجایی ؟ چرا زنگ نمیزنی.؟ از نوشته اش هم میشد فهمید کفری شده. لابد الان دارد غر میزند. هیچ چیز مثل بدقولی کفری اش نمیکرد. میگفت باید روی حرف، حساب کرد. وقتی قولی میدهی، دیگران روی آن برنامه ریزی میکنند. خودش همیشه روی قولش بود. در جواب برایش پیامک زدم، من تو چمرانم. باید شیخی رو بذاریم ولنجک. بعدش میام خونه. آن روز گفته بود باید زود بروم. ولی وقتی به دکتر گفتم، قرارمان را برای فردا بگذاریم، قبول نکرد. گفته بود میخواهد سفری برود. یادم نیست کجا. انگستان و یا شاید اسپانیا. مجبور شدم قرار را نگه دارم.به مامان گفتم حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند، و اگر نه با آژانس می ایم. پول داری ؟ آره. و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم. دروغ پشت دروغ. بابا همیشه میگفت وقتی یک دروغ بگویی برای تداومش، دروغی دیگر میاید. راست میگفت. دستهایم میلرزید و راننده بیخیال و فارغ، رانندگی میکرد. مدرس، و در چشم برهم زدنی صدر، و لحظه ای دیگر در شریعتی. خانه جلوی چشمم بود. من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون سالهاست که خانه را ندیده ام. گاهی برای به یاد آوردن نور و عطرش، باید ساعتها فکر کنم و متمرکز شوم. من ریحانه، اعتراف میکنم که گاهی خیلی دلتنگ میشوم. برای دیوارهای خانه. برای پنجره ها، برای آشپزخانه، برای سکوتش، برای امنیت و آرامشش. چیزی که بسیاری از زنان زندانی، هرگز تجربه اش نکرده اند.
بخش سوم
ومن ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. سالهاست خانه ام را ندیده ام. دوری از خانه از زمانی آغاز شد که زندگیم با خون و درد در هم آمیخت. اکنون که بار دیگر در حال واگویه در سکوتم، بند دو زندان شهر ری غرق هیاهوست. چند روزی است هواخوری ها را بسته اند و تمام مدت زیر سقف سالن در رفت و آمدیم. هوا بسیار خفه است و از همه بدتر اینکه واحد فرهنگی و اشتغال هم تعطیل است. زمان بسیار کند می گذرد و من برای فرار از سرسام هیاهوی زیر سقف به تختم پناه برده ام و در خیالم غوطه می خورم. من اینجا چه میکنم ؟ خانه ام کجاست ؟ و به یاد آوردم آنچه بر من رفت. وقتی نوزده سال داشتم و از جنگ با یک مرد تنومند جان سالم به در بردم، توانستم فرار کنم. از بازوانی که میتوانست با یک فشار گردنم را خرد کند رها شده بودم. خسته و کلافه جلوی در خانه ایستاده بودم. داخل شدم. حرارت بدنم متغیر بود. لحظه ای داغ بودم و ثانیه ای بعد یخ کرده، می لرزیدم. مامان داشت میوه می شست. تا مرا دید، دست از کار کشید. نگاهم کرد. فورا روسریم را درآوردم. گاهی نگاهش تیز می شد و ممکن بود خون را ببیند. گفت چه شده ؟ دروغی دیگر را بر زبان آوردم. مامان تصادف کردم. گفت تو که ماشین نبرده بودی. گفتم با ماشین دوستم تصادف خیلی سختی کردم. و غر زد که صد بار گفتم با ماشین کسی رانندگی نکن. به ما نمی سازه. از بچگی این را برایمان میگفت که برای عروسیش، بابا، ماشین دوستی را گل زده بود که خراب شده بود. هم داماد دیر رسیده بود و هم بسیار بیشتر هزینه کرده بود. هیچ نگفتم. چقدر دلم می خواست بغلش کنم و برایش بگویم. ولی نتوانستم. هجوم افکار و تصاویر بیچاره ام کرده بود. رفتم لباسم را عوض کردم. چاقو را از کیفم دراوردم و زیر تختم گذاشتم. روسری و مانتویم هم. حوصله شستن شان را نداشتم. شاید میخواستم به عنوان یادگاری قایمش کنم. از دبستان این عادت را داشتم. اگر به سفری میرفتیم، چیزی از آن سفر به یادگار نگه می داشتم. این سه تکه، اشیاء یادگار از یک موقعیت بود که در آن گیر کردم و نشان از لحظه هایی داشت که بسیار بیچاره بودم. روی تختم دراز کشیدم. چشمانم را بستم تا شاید بخوابم. ولی حرفها، خنده ها، حرارت دستهایش، ضعف، ترس، ارتفاع تراس، چاقو و چاقو و چاقو، خون و خون و خون هجوم می اوردند. بیقرار بودم. نمیتوانستم متمرکز شوم. مامان آمد توی اتاق. آب خنک آورده بود و یک سیب. گفتم نمیخورم. گفت پاشو ببینم.خودتو لوس نکن. آب را خوردم. راه گلویم را باز کرد. دستم را گرفت و توی چشمهایم خیره شد.گفت حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر کلافه ای؟ چشمم را دزدیدم. این زن استعداد عجیبی داشت در خواندن چشمها. نمی خواستم بداند چه شده. همینطور که دراز کشیده بودم شروع کرد به ماساژ دادن دستهایم. گفت حالا تصادفت چطوری بود ؟ گفتم خیلی وحشتناک بود. به آدم زدی ؟ نه. خدا رو شکر. پس مهم نیست. مامان ! فکر کنم خسارت خیلی زیادی خورده. گفت هر چقدر باشد مهم نیست. آرام باش و خدا رو شکر کن که به آدم نزدی. خدا رو شکر کن که خودت چیزیت نشده. اگه تصادف نمی کردی بهتر بود ولی حالا شده و گذشته. کمی، فقط به اندازه چند لحظه آرام شدم. کنارم دراز کشید. دستش را روی گردنم گذاشت و موهایم را نوازش کرد. سرم به سینه اش چسبیده بود و بوی امنیت و آرامش همه وجودم را پر کرده بود. خودم را در گرمای مهربانیش رها کردم. در گوشم گفت، وقتی ناراحتی تو رو می بینم، انگار به قلبم خنجر میزنن. ازت میخوام هیچ وقت غمگین نباشی. و من غمگین بودم. گفت سربندی و شیخی چی شد کارشون ؟ رفتی ؟ ناله کردم آره رفتم. گفت باهاش طی کردی ؟ گفتم نه. نمیخوام انجامش بدم. گفت آه چه خوب. هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون. گفت اونا رسوندنت ؟ گفتم آره. دلم میخواست گریه ای که در دلم شروع شده بود، بلند بلند و های های ادامه دهم. دلم می خواست به او بگویم چه شده. اما نگفتم. چه بگویم وقتی با ناراحتیم به او خنجر میزنم ؟ از چه بگویم ؟ گفتم میخوام بخوابم. گفت بخواب. شام آماده شد، صدات می کنم. همیشه عادت داشتم انگشتانش را دانه به دانه می بوسیدم و وقتی هر پنج انگشت بوسیده می شد با کف دستش، روی کل صورتم می کشید و بعد به لبهایش می چسباند. از روزی که یادم هست این بازی را تکرار می کردیم. حتی بعد ها در ملاقات های حضوری. گاهی هم از پشت شیشه ها در ملاقات کابینی همین بازی تکرار شد. چند سالی می شود ترکش کرده ایم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اقرار می کنم دلتنگ آغوش مادرم هستم. بیش از یکسال و نیم است که هر هفته از پشت شیشه دیدار میکنیم. زندان شهرری ملاقات حضوری ندارد و همه زنهای زندانی باید در خیالشان بوی خانواده شان را بازسازی کنند. و گرمای تنشان را. و امنیت آغوش عزیزانشان را. اینجا محرومیت فقط در آب و غذا نیست. در همه چیز موج میزند.
مامان از اتاق رفت و چراغ را خاموش کرد. و من با یادآوری جنک تن به تن با آن مرد، دوباره و ده باره جنگیدم. خسته بودم. صورتم را به بالش چسباندم و های های زار زدم. دلم میخواست بخوابم و لحظه ای بعد از خواب بپرم و نفس عمیقی بکشم و بگویم، چه خوب. همه ش خواب بود. ولی خواب فرار می کرد و من به او نمی رسیدم. موبایلم چند بار زنگ خورد، یادم نیست چه کسی بود، چه گفت، چه جواب دادم... در حالتی بین وهم و واقعیت معلق بودم ونمیتوانستم بین این دو تفکیک قائل شوم. درکم از هستی دچار اختلال شده بود و زمان و مکان در هم می لولیدند. دست و پایم می پرید. انگار دوباره با او درگیر شده بودم. بازویم درد می کرد. کبود شده بود. بوی کوکوی سیب زمینی و آبلیموی سالاد در سرم می چرخید و صدای مامان : ریحان بیا شام. نمیتوانستم از جا بلند شوم. از ظهر هیچ نخورده بودم و دلم مالش میرفت ولی نای حرکت نداشتم. کاش مثل بعضی شبهای دیگر لقمه ای درست کند و برایم بیاورد. نیامد. سعی کردم حرکتی کنم. بی فایده بود. فلج شده بودم.دوباره صدا زد : ریحان. نمیای ؟ نتوانستم جواب بدهم. در درونم تقلا میکردم. فریاد میزدم. اما تنم بیحرکت بود و صدایی از گلویم در نمی امد. در را باز کرد. از لای چشمان نیمه باز دیدمش. او ندید این نگاه پر تمنای مرا. زیر لب نجوا کرد : خواب خوش بری عشق من. و رفت. در را بست و رفت و من در اتاقم زیر آوار هجوم حادثه مدفون شدم. نمیدانم چقدر گذشت. با صدای زنگ تلفن به خود آمدم. نفسی کشیدم و جواب دادم. همه هشیاریم به ناگهان در تنم حلول کرده بود. صدای مردی غریبه در گوشم پیچید. گفت، برای کسی حادثه ای رخ داده که در لیست مکالماتش شماره شما هم بوده. گفتم خوب. گفت شما دکتر سربندی را میشناسید ؟ بله. فقط تلفنی مکالمه داشته اید یا او را ملاقات هم کرده اید؟ ملاقاتش کرده ام. چه ساعتی ؟ ساعت ۶. هیجان زده گفت پس می دانید مجروح شده ؟ گفتم بله، حالش چطور است ؟ گفت خوب است. ولی شما باید به کلانتری ۱۰۴ عباس آباد بیایید. از سکوت عمیق خانه فهمیدم که همه خواب هستند. گفتم برای چه بیایم؟ برای توضیح و تحقیق. الان که نمیتوانم ولی فردا اول صبح می ایم.گفت فردا نمی شود و باید همین الان بیایید. پیش خودم فکر کردم عجب خری است که نمی داند این وقت شب یک دختر نمی تواند تنها از خانه خارج شود. برای خلاصی از اصرارش گفتم الان تهران نیستم و قطع کردم. جانی دوباره گرفته بودم. از اتاق خارج شدم. مامان پای تلویزیون خوابش برده بود. رفتم توی آشپزخانه. خواستم لقمه ای بگیرم و بخورم ولی حوصله نداشتم. فقط یک لیوان آب. برگشتم توی اتاق و روی تختم پهن شدم. تلفنم دوباره زنگ زد. این وقت شب.؟ جواب دادم. همان صدا بود. با تحکم حرف زد. گفت ما جلوی درخانه ایم. بیا و در را باز کن وگرنه با اسلحه از دیوار حیاط داخل می شویم. شما کی هستین ؟ پلیس.صبر کنید الان میایم. به سختی رفتم و در را باز کردم. سه مرد بودند. یکی که به نظر رئیس بود و بعدا فهمیدم اسمش شاملو است. بازپرس شعبه یک امور جنایی. همان کسی که در زمان انفرادی در باره اش نامه های باریک می نوشتم. سوسمار پیر لقبش داده بودم. همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرفهایش دندانهایش را در گوشتم فرومی کرد. مثل یک سوسمار. دیگری کمالی بود. افسر اداره دهم آگاهی شاپور. سومی راننده بود. مهر آبادی. شاملو همانجا از من سوال و جواب کرد. برایش گفتم که در خانه ای چنین شده و چنان. گفت می دانیم.چاقویی که زدی الان کجاست ؟ توی اتاقم، برم بیارم ؟ نه تنها نمیتونی بری داخل، ما هم می اییم. سه تایی داخل شدیم. مهرابادی بیرون ماند. شاملو توی حیاط ایستاد و کمالی همراهم داخل اتاق شد. خواهر کوچکم که بادوک صدایش می کردیم بیدار بود. ما را دید. با چشمهای پرسشگر یک نوجوان سیزده ساله نگاهمان کرد. کمالی با اشاره به او گفت هیسسسسس. بادوک ملافه ای روی سرش کشید. او را میدیدم که می لرزد. با کمالی وارد اتاقم شدیم. بلافاصله چاقو را از زیر تختم بیرون آورده و به او دادم. گفت چه لباسی پوشیده بودی ؟ لحظه ای بعد هر سه تکه یادگار تلخترین موقعیت زندگیم دست او بود. گفت برویم. از اتاق خارج شدم که ناگهان دیدم مامان در را باز کرد. جیغ ریزی کشید، تو کی هستی ؟ مامان جان آرام باش. در لحظه ای چیزی دورش پیچید و دوباره برگشت. رو به کمالی کرد تو کی هستی ؟ تو خونه من چکار میکنی ؟ خواست بابا را صدا کند. کمالی گوشه کاپشن نازکی که تنش بود را کنار زد و مامان چیزی دید که صدایش را پایین آورد. آقا اسلحه تو نشونم نده، تو کی هستی ؟ کمالی فقط می گفت ساکت باشید. ولی توضیحی نمی داد. مامان کلافه بود. چشمش خوب نمی دید. شاملو که صدا را شنیده بود وارد اتاق شد. مامان بیشتر ترسید. تکیه به دیوار زد و روی زمین نشست. اینجا چه خبر شده ؟ شاملو خودش را معرفی کرد. گفت دخترت به عابر پیاده زده و فرار کرده. مامان ناباورانه نگاهم کرد. ریحان ! دروغ گفتی ؟ تو به آدم زدی ؟ چرا نبردیش بیمارستان ؟ حالا مرده ؟ ای وای. نگران و در هم ریخته، با من دعوا کرد. زن بوده یا مرد ؟ سیل سوالهایش جاری شد. شاملو نقطه آخر را گذاشت. خانم اینجا هیچ حرفی نمیشه زد. توی کلانتری عباس آباد همه چی روشن میشه. مامان گفت پس برم باباشو بیدار کنم ما میایم. شما برین. شاملو گفت نه. ما می بریمش و شما خودتان بیایید. دمپایی توی حیاط را پوشیدم و رفتم. مامان را نبوسیدم. حتی خداحافظی نکردم. خانه را سیر ندیدم. با اتاقم وداع نکردم. هیچ تصوری از آنچه انتظارم را میکشید نداشتم. فکر میکردم چند ساعت بعد به خانه برمی گردم و میخوابم. توی ماشین نشستیم و حرکت. مهرابادی راه را اشتباه رفت. من کوچه پس کوچه های آنجا را بلد بودم و راهنمایی کردم.توی راه پرسیدند چه اتفاقی افتاده ؟ همه را گفتم. کمالی با هیجان میگفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم. شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می دهد. تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده ای و هیچ نگرانی ندارد. معنی حرفهایی که می زد نمی فهمیدم. چند میس کال مامان را دیدم. برایش در ثانیه ای پیامکی فرستادم. عاشقانه. در آن گفتم با حرفهایی که می زنند، فکر کنم تا صبح طول بکشد و چون شارژ ندارم تلفن را خاموش می کنم. نگران نباش عشق من. شاملو گفت تو حق نداری از موبایل استفاده کنی. گوشی را گرفت. رسیدیم به میدانگاهی کوچکی که در ضلع شمالیش کلانتری بود. ۱۰۴ عباس آباد. از پله ها بالا رفتیم. وارد اتاقی شدیم. روی صندلی نشستم و همه از آن خارج شدند. تنها در فضایی ناشناخته و نسبتا تاریک نشسته بودم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم، وقتی نوزده سال داشتم نشانه های کائنات را درک نکردم. اگر دانایی داشتم، باید از همان اتاقی که آرام نشسته بودم میفهمیدم که چه روزهایی در انتظارم است. باید درک میکردم که آینده ام تیره و تار خواهد بود. باید اتاق نیمه تاریک را حس میکردم. نکردم، ندانستم و نفهمیدم. ساعتی بعد مرا به اتاق دیگری بردند. یک میز دراز و صندلیهای دورش. پر بود از مردانی با چهره های عبوس. روی یک صندلی نشستم و درست روبروم شاملو نشست. گفت چه اتفاقی افتاد. گفتم من که تو ماشین براتون گفتم. یکی از مردان گفت برای ما هم بگو. گفتم. از جزئیات میپرسیدند و جواب میدادم. خسته بودم. ساعت ۶ صبح از ساختمان خارج شدیم. مردان عبوس رفتند. شاملو و کمالی کنارم بودند. مامان و بابا را دیدم. پریشان بودند. خواستم بغلشان کنم. نگذاشتند. چند دقیقه دم درصحبت کردند. کمالی گفت نگران نباشید. دخترتان یک... را کشته. شاملو تایید کرد. مامان پرسید معتاد بوده؟ نه. قاچاقچی بوده ؟ نه به این فکر نکنید ما کارمان را انجام میدهیم، شما ساعت ۱۱ بیایید اداره دهم آگاهی. خیابان شاپور. بابا گفت کروکی تصادف رو کشیدند؟ کمالی خندید. و من آب شدم. شرمنده چهره شریف پدر و مادرم بودم. حتی نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. سوار ماشین شدم. مامان بوسه ای برایم فرستاد و دست تکان داد.تا دور شدن ماشین، چهره شان را دنبال کردم. شاملو پیاده شد و من به اتفاق کمالی به ساختمانی رفتم که اسمش آگاهی شاپور بود. کمالی گفت تو میدانی واتا چیه ؟ گفتم چی؟ گفت واتا. تا حالا اسمشو شنیدی؟ گفتم نه. گفت میدونی این مرده کی بوده ؟ گفتم آره.جراح پلاستیک بوده. گفت خیلی پرتی. چه طور نمیدونستی این یارو کیه ؟ گفتم مگه کی بوده ؟ گفت مقام دار بوده. حرفش رو خورد. ولش کن. مهم نیست. ساعت ۶:۳۰ بود و اداره خالی بود از کارمندانی که دو ساعت بعد آنجا را پر کردند. به اتفاق یک مامور به طبقه پایین امدم برای انگشت نگاری. مامان و بابا را دیدم. مامان با مامور صحبت کرد و بابا منو بوسید. جرات کردم و موقع بوسیدن در گوشش گفتم دارن سیاسی ش میکنن. از آنجا به اتاقی کوچک در طبقه اول رفتیم. یک زن موبور با یک مرد جوان خبرنگار منتظر بودند. عکسی انداختند که به زور خودم را صاف نگه داشتم. بینهایت خسته و گرسنه بودم. از دیروز صبح که از خواب بیدار شده بودم، یک لحظه نخوابیده بودم. به شدت نیاز به دستشویی داشتم. ولی همراه کمالی و یک سرباز سوار یک پیکان که توی حیاط بود شدم و به جایی که نمیدانستم کجاست رفتم.برای اولین بار دستبند زدند و من در آنجا سردی و سفتی دستبند را حس کردم. روبروی دانشگاه تهران. ساختمانی بود کهنه و قدیمی. طبقه سوم. دفتر شعبه یک بازپرسی. شاملو بود. حالم را پرسید و گفت به طبقه اول بروید. از پله ها رفت و آمد می کردیم. خسته و کوفته بودم و پله ها پایان ناپذیر. اتاقی پر از خبرنگار بود. همه چیز را از اول گفتم. بی حوصله بودم و فکر می کردم چند بار باید یک چیز را تکرار کنم. خسته بودم از گفتن و گفتن. دلم می خواست چشمانم را ببندم. دوباره پله ها. طبقه سوم. روی صندلی های سبز رنگ راهرو نشستم. آبخوری نزدیکم بود. به شدت تشنه بودم ولی با دستبند هم مگر می شود آب خورد. غرورم اجازه نمی داد بگویم برایم آب بیاورند. در اتاق شاملو، دوباره همه چیز را باید از اول می گفتم. دیگر صدایم در مغزم میپیچید و انگار کس دیگری حرف میزد. دوباره آگاهی. مردمی که آنجا بودند، خوشبخت بودند، راحت آب می خوردند و لابد به دستشویی می رفتند. تحویل بازداشتگاه شدم. مسئولش یک زن زشت بود. با صورت پر مو. گفت دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه. غر زد که همه تون اولش همینو می گین، بعدا معلوم میشه. در آن لحظه نمی فهمیدم چه می گوید. چیزی که روز بعد به چشم دیدم و فهمیدم.یک ناخن گیر کهنه آورد و خودش از خجالت ناخن هایم در آمد. از گوشت. ته ته. یاد مامانی افتادم که وقتی می دید دختری ناخن میخورد میگفت، پیغمبر گفته زن ها باید کمی بالاتر از گوشت، ناخن بگیرند. گریه ام گرفته بود. درد داشتم.ولی به روی خودم نیاوردم.مرا به یک اتاق کوچک که فقط موکت داشت فرستاد. چند زن در آنجا بودند. روی دست یکیسان زخمهای عجیبی بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم. بعدها فهمیدم این زخمها یادگار چیزی است به نام خودزنی.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و زنان زیادی را دیده ام که وقتی عصبانی میشوند، با چاقو یا شیشه شکسته یا هر چیز تیز روی دست و تنشان را میبرند تا خون فواره بزند. با دیدن خون، آرام می شوند. زخم بسته میشود. گوشت اضافه میآورد. تا زمانی دیگر که نیاز به فواره خون داشته باشند. حتی الان از دیدنش چندشم میشود. هرگز در اوج نگرانی و ناراحتی، حتی هوس چنین کاری به سرم نزده. اما وقتی نوزده ساله بودم، از ترس مجبور شدم به زنان بازداشتگاه آگاهی بگویم آدم کشته ام.چشمهایم خسته بود. جا نبود که بخوابم. توانستم پشتم را به زمین بگذارم و پایم را به دیوار زدم. سهم من از این اتاق به اندازه بالاتنه ام بود. لحظه ای چشم بستم. افکارم هجوم میاورد. ماموری آمد و گفت الان وقت خواب نیست. همه بشینید. نشستیم. این اتاق در راهروی باریکی قرار داشت که در انتهای آن یک سینک ظرفشویی و دست راست آن دو دستشویی و حمام با در نصفه داشت. دو اتاق دیگر هم بود که به آن انفرادی میگفتند. به شدت خسته و گرسنه بودم. شب، نفری یک سیب زمینی به ما دادند و یک پتو. و برای صبحانه، یک کف دست نان و به اندازه نصف قوطی کبریت، پنیر. جا نبود بخوابیم. هفت و هشت شدیم. تنها روزنه به بیرون، لابلای پره های یک هواکش کوچک بود. ساعت نداشتم و تشخیص زمان غیرممکن. هرگز پیش از آن با شلوار جین نخوابیده بودم. هرگز روی زمین سفت نیز. پتوی زبر بدبو یی داشتم. توی اتاق کوچک و زیر آن سقف دوازده نفری نفس میکشیدیم.پیش از آن هرگز معتادی را از نزدیک ندیده بودم و آن شب، یک زن معتاد بالای سرم بود که مرتب بالا میاورد. با تمام این عجایب، من بیهوش شدم. شنبه صبح از خواب بیدار شده بودم و حالا یکشنبه به پایان رسیده بود که بیهوش شدم. بیدارباش زدند. بدنم کوفته بود و درد میکرد. آیفون تصویری زنگ خورد و اسم مرا صدا زدند. دستبند. اداره دهم. حالا با دقت نگاه کردم. سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود. دیوارها تا نصفه، سنگ مشکی بود. یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای. مرا به اتاق شیشه ای بردند. یک میز و چند صندلی. دو مرد مسن با ریش نشسته بودند. دستور دادند دستبندم را باز کنند و برایم چای بیاورند. با اینکه تابستان بود ولی به شدت سردم بود. چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن. مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده ایم. می خواهیم بدانیم واقعیت چیست. فقط گوش کردند. نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم. و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان. برگشتم به بازداشتگاه. پتوها نبودند. کمی ناهار دادند. برنجی که قرمز شده بود و بدبو. اما سوال و جواب در کار نبود. همچنان بدنم درد میکرد. اجازه دراز کشیدن نداشتیم. نشسته، چشمهایم را می بستم. سرم به شدت سنگینی میکرد. فردا، سه شنبه، صبح زود به طرف دفتر شاملو حرکت کردیم. توی راهرو روی صندلی های سبز نشسته بودم. مامان را دیدم. او هم مرا دید. به طرفم دوید تا بغلم کند. کمالی گفت نزدیک نشو. و دیدم که دوباره به دیوار روبرو تکیه داد و روی زمین سر خورد. خندید و گفت اینجا نشستم که از روبرو ببینمت. سرم روی گردنم سنگینی میکرد، اما صاف نشستم. هردومان همزمان به هم دروغ میگفتیم. در چشمانش وحشت و نگرانی را میدیدم. بابا دیرتر آمد. دنبال جای پارک میگشته و مامان صبر نکرده و زودتر آمده بود. شاملو دوباره بازجویی کرد و گفت این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است. تو باید چیز دیگری بگویی. و من نمیدانستم چه میگوید. بعد از ظهر در اداره ده آگاهی روبه دیوار نشسته بودم. گفته بودند نباید برگردم. صدای فریاد دو نفر را می شنیدم که نزدیک می شدند. از لهجه شان فهمیدم افغانی هستند. کسانی آن دو افغانی را میزدند و فحش های رکیک میدادند. افغانی ها التماس میکردند. دور تا دور سالن دوانده میشدند. وقتی از پشت سرم رد میشدند صدای نفس نفسشان توی مغزم فرو میرفت. از گوشه چشم میدیدم که با هر قدم که برمیدارند لکه خون باقی میماند. ترسیدم. بعد ها فهمیدم که از آن در کوچک خارج شده و درین سالن برای اینکه کف پایشان ورم نکند دوانده میشدند. بعد ها بارها روبروی همین دیوار با سنگهای مشکی نشستم. خیره به دیوار زل میزدم و نگاهم به سایه هایی بود که روی دیوار نقش میبست. با نزدیک شدن هر سایه، دندانهایم را به هم فشار میدادم که اگر از پشت توی سرم زدند، دندانهایم نشکند. گردنم را سفت میگرفتم گه تا حد امکان جلوی ضربه را بگیرم. آن روز، دو مرد به من نزدیک شدند. یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود. مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت. گفتم. گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو. گفتم واقعیت همین است که میگویم. کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت. سرم را به عقب کشید. درست مثل سربندی، سرم را با قدرت به عقب کشید. گردنم گرفت. همانطور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد. یک میز کوچک با صندلی پشتش. دو صندلی هم آنطرف اتاق بود. پشت میز نشستم. کاغذ و خودکار دادند. بنویس. نوشتم. با دستبند نوشتم. " من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم. ناگهان کرمی از پشت توی سرم زد. ناگهانی بود و من گردنم را محکم نگرفته بودم. سرم روی میز خورد. کاغذ را برداشت و پاره کرد. از اول بنویس. واقعیت را بنویس. کرمی از اتاق خارج شد. مرد تپل گفت شوخی بردار نیست. تو همکاری کن، ما به قاضی می گیم که همکاری کردی و بهت تخفیف میدن. فردا می خوان خانواده ات رو، همه شونو بازداشت کنن. نمیخوای بهشون رحم کنی؟ گریه ام گرفت. گفتم واقعیت همینه. باور کنید. چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این میگی زدن؟ گفتم من چیز دیگه ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می نویسم. گفت حتما باید بتکونن تو رو ؟ کرمی برگشت داخل اتاق. با دو مرد دیگر. یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش. ان دو نفر نشستند روی صندلی. مرد تپل پشت سرم بود. کرمی داد زد می نویسی یا نه ؟ تا حالا اراجیف بافتی، حالا راستشو بگو. مرد تپل گفت نه الان همکاری می کنه. الان مینویسه. یه کم فرصت بدین. داره فکرشو جمع میکنه. دوباره نوشتم. من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفا... مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی ریش چند سیلی در دو گوشم زد. چپ راست، چپ راست. و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم. کرمی داد میزد اسم این مرد چه بود ؟ گفتم سربندی.بلندتر داد زد اسم کوچکش ؟ و من نمیدانستم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. به مرگ از هر زمان دیگری نزدیکترم. همچنان میگویم که از مرگ نمیترسم. در چند سال گذشته، تمام داراییم در جهان، در یک طبقه از تختی چند طبقه در سالن دو زندان شهرری جا گرفته است. هیچ دلبستگی به جهان ندارم و تنها آرزویم این است که پدر و مادرم فراموشم کنند. جهان و همه زیبایی و زشتیش برای کسانی که مشتاق آنند. هیچگاه دلم نخواسته خودکشی کنم. چه قبل از زندان و چه پس از آن. تا آخرین روز هم زندگی خواهم کرد. اما وابسته به آن نیستم. مثل لباسی که تن میکنی ولی غصه نمیخوری اگر آن را عوض کنی. یا حتی دور بیندازی. زندگی هم برای من همین است. لباسی که از تن در میاورم و لباس دیگر می پوشم.لباس، پوشاننده بدن، نقابی که زشتی یا زیبایی تن را می پوشاند و جهان و زندگی نیز لباسی است رنگارنگ. اکنون پچ پچ زندانیانی که آرام از خواب بیدار می شوند نشان از پایان یک شب دیگر دارد و دوباره زندگی به جریان می افتد. من شبی دیگر را بیدار بودم برای بالا آوردن آنچه دیدم.
عصر شنبه ۱۶ تیرماه ۱۳۸۶ من نوزده سال داشتم و در آن لحظه که از روی صندلی برخاستم، تنم قفل شد. یخ کردم. و اکنون نیز همچنان با تنی یخ کرده و خیس عرق می نویسم. پاهایم یارای فرار نداشت و او بسیار نزدیک. ناگهان چیزی در دلم پاره شد.انگار آب جوش روی تن یخ کرده ام ریختند. به طرف در رفتم و دستگیره را چرخاندم. باز نشد. با چشمهایش می خندید. کجا میخوای بری ؟ در قفله. یک مشت به در زدم. خواستم جیغ بزنم ولی فقط دهانم باز شد و هیچ صدایی در نیامد. گفت فقط زمانی میتونی از اینجا بری که من بخوام. روی پا بند نبودم. او حرکت نمی کرد. فقط نگاهم میکرد. پشتم به در بود و رودر روی او. صورتش بزرگتر از قبل به چشمم می امد. همه اجزای صورتش را به تفکیک می دیدم. در لحظه ای بلند قدتر شد و بازوهایش بزرگتر. انگار همه خانه را پر کرده بود و من ریز و ریز تر میشدم. مانتویی مشکی و جلوبسته پوشیده بودم. سوغاتی دایی بود. شیک و امروزی. یقه چپ و راست داشت. زیر آن تاپ پوشیده بودم. کاش زمستان بود و پالتو تنم بود. در آنصورت حرارت دستهایش را حس نمیکردم. یقه ام را کشید. با دستم زیر دستش زدم.توی هوا دستم را گرفت و در حرکت دستها، حس کردم ناخنم چیزی را خراشید. تکه کوچکی از پوستش را زیر ناخنم حس میکردم.صورتش سرخ شده بود و نمیتوانستم محل خراشیدگی را تشخیص دهم. هر دو دستش را دور بدنم حلقه کرد. تمام تنم در حلقه دستهایش گیر افتاده بود. کاش دستم آزاد بود کاش از زیر دستهایم کمرم را می گرفت. آن وقت می توانستم به سینه اش مشت بزنم. اما در آن لحظه فقط میتوانستم مشتهای ریز و بی قوت به دلش بزنم. دست، دست، چقدر مهم است قدرت دست. هیچگاه مثل آن لحظه، به قدرت دست فکر نکرده بودم. هیچوقت مثل آن لحظه نیازش نداشتم و افسوس که دستم قدرت نداشت. هیچ بودم. ناتوان و ضعیف. از زمین بلندم کرد. و با یک نیم چرخ روی زمین گذاشت. فقط صدای ریزی از گلویم خارج شد. مثل وقتی که درد داری ولی نمی خواهی به کسی بگویی. دستانش را روی کمرم گذاشت. خزیدن دستهایش روی تنم چندش آور بود. اما یارای حرکت نداشتم. گیر افتادی نه؟ الان خدمتت می رسم. یا چیزی شبیه آن. این صدا، بسیار نزدیک بود. نجوایی در گوشم. عرق از زیر موهای بلندم سر خورد و روی گردنم ریخت. با یک دستش کمرم و با دست دیگرش پشت موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید. کنار صورتش را به گونه ام چسباند و در گوشم دوباره نجوا کرد. هیچکس اینجا نیست. صداتو هیچکس نمی شنوه.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون برای لحظه ای به آوار رویاهایم نگاه کردم و گریه ام گرفت. همیشه با یاداوری گذشته وقتی به این نقطه می رسم گریه می کنم. بعضی شبها در همین نقطه خوابم می برد و در خواب خودم را می بینم. با لباس سفید عروس. اما در ثانیه ای صورتم عوض می شود، طراوت جوانیم محو می شود و آنچه می ماند صورتی که آرایش چشمهایش خراب شده از گریه و اشک و لباس عروسم یکدفعه از سفیدی به سیاه تبدیل می شود. تور سیاه روی صورتم را پوشانده و دسته گلی خشک شده و پر از خار به دستم چسبیده. هیچوقت این کابوس را برای کسی بازگو نکرده ام. هیچکس نمی داند چگونه، عشقی را در دلم کشتم. زمان برد، ولی توانستم. من ریحانه وقتی نوزده ساله بودم نمی دانستم در ان خانه، زندگیم آتش میگیرد و فقط خاکسترش میماند. نمیدانستم چند سال بعد دادگاه برای خاکستر وجودم تصمیم می گیرد.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم در حلقه بازوان مردی گرفتار شده بودم. صدای نفسهایش در گوشم چند برابر بیشتر و قوی تر شده بود. از خودم بدم آمد. حتی نمی توانستم ناله ای بکنم. بازویم درد میکرد و گردنم گرفته بود... تسلیم شدم. مثل یک بره. مثل یک پرنده که وقتی می خواهی بگیریش بال بال میزند ولی بعد از آنکه بالهایش را گرفتی دیگر هیچ حرکتی نمی کند و تو فقط تپش قلبش را زیر انگشتانت حس میکنی. لحظه ای ا... جلوی چشمم ظاهر شد. چقدر دوستش داشتم. او هم. وقتی مامان به بابا گفت هر دختری یه روزی عروس میشه. مام دختر داریم و انگار به زودی باید یه عروسی تو خونه ما برپا بشه، قند تو دلم آب کرده بودن. بابا دلش نمی خواست هیچکداممان شوهرکنیم. گفت حالا حالاها ازین خبرا نیست. دختر باید درس بخونه تا رو پای خودش وایسه. فقط چند ماه بعد بود که دایی و زنش اومدن ایران و مهمونی گرفتیم و همه دوستامونو دعوت کردیم. به افتخار دایی یکی یکدونه. اون شب ا... رسما به دایی معرفی شد. وقتی دایی صداش میزد شادوماد، نمیدونست تو دل من چه خبره. چند ماه قبلش مدیر شرکت، با من در مورد پسرش حرف زده بود. کانادا زندگی می کرد. وقتی اومد ایران با هم تلفنی صحبت کردیم. گاهی برای هم پیامک می زدیم. من تازه داشتم یاد می گرفتم که چه جوری باید انتخاب کنم. یواش یواش می فهمیدم که بعضی اخلاقا رو دوست ندارم. پسرک کانادایی خیلی زود به من فهموند که بی جنبه س. پیامک هاشو دوس نداشتم. حرفاشو نمیفهمیدم. اما یه چیزو روشن درک کردم. این پسر رویاهای من نیست. مدیرم ولی عقده ای بازی در نیاورد که چون به عزیز دردونه ش نه گفتم اذیتم کنه. یا اخراجم کنه. و کمی بعد به ا... بله گفتم.شرط بابا این بود که باید حسابی همدیگه رو بشناسیم. عموی کوچکم نصیحتم کرده بود که سعی کنم گاهی عصبانیش کنم تا بفهمم موقع عصبانیت چه عکس العملی از خودش نشان میدهد. و من گاهی با شیطنت این کار را می کردم. نمیدانستم ماهها بعد این عکس العملها مرا به چیزی متهم میکند که از آن نفرت داشتم. من ریحانه نوزده ساله بی تجربه تر از آن بودم که بتوانم آینده را پیش بینی کنم. و اکنون در حال گذراندن همان آینده ای هستم که هرگز به فکرم خطور نمیکرد. در لحظه ای چشمم به چاقو خورد. تمام توانم را جمع کردم و جمله ای گفتم. ببین، بزار من برم. قول میدم به هیچکس نگم چی شده. اصلا فراموش می کنم. رهایم کرد و یک قدم عقب رفت. بری ؟ کجا بری ؟ چشم در چشم، خیره بودیم. و من، ریحانه نوزده ساله، آخرین تصمیم زندگیم را گرفتم. لحظه ای به آن فکر کردم و دیدم قوی شدم. دیگر تسلیم نبودم. مثل همان پرنده که اگر کمی دستهایت را شل کنی، دوباره حرکت میکند و سعی در بال زدن. پریدم. چاقو در دستم بود. قدرت داشتم. هیچ حرکتی نکرد. با تمسخر گفت میخوای منو بزنی ؟ بیا بزن. بیا. بزن دیگه. سه رخ پشتش را به من کرد و گفت بیا دیگه. بزن ببینم چه جوری میزنی. بیشتر تحقیرم کرد. گفت با این، میخوای منو بزنی ؟ بزن دیگه. چشمم را دزدیدم. داد زد منو نگاه کن. با این میخوای منو بزنی ؟ دوباره هیچ شدم. به چاقو نگاه کردم. حتی آنقدر بزرگ نبود که بترساندش. چه کنم ؟ میخندید. با همه توان دویدم. داخل آشپزخانه. کوچک بود. تراسی داشت با در کشویی. از همانجا داد زد، هنوز وقت داریم. در را باز کردم. توی تراس بودم.
من ریحانه نوزده ساله از دیواره تراس خم شدم. خواستم بپرم. اما نشد. ترسیدم. هجوم تصاویر به ذهنم مرا ترساند. فکرم کار نم یکرد. برگشتم. جلوی تلویزیون و کنار سجاده بود. میخواستم دوباره به طرف در بروم. حرکتی کردم و او زودتر از من جهید. چیه ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ قسمش دادم. تو مرد نماز خوانی هستی. تو رو به خدا بزار برم. قسمت میدم به هرکی میپرستی. از من بگذر. گفت چرا کولی بازی در میاری ؟ چیه مگه ؟ گریه افتادم. چیزی که همیشه از آن بدم میامد. هیچوقت دوست نداشتم گریه کنم. گفت اه. حال آدمو میگیری. گفتم به خدا به هیچکس نمیگم. بزار برم.جلو آمد. عقب رفتم. جلوتر. داد زدم میزنم. به خدا میزنم. داد زد بزن. پس چرا نمیزنی؟ دستم را فشار دادم. چاقورا توی دستم جابجا کردم. عصبانی شد. چیه. فقط ژست میگیری. هیچ غلطی نمیتونی بکنی. گفتم برو عقب. نرفت. داد زدم میزنم. دوباره سه رخ شد. بزن. گلویم باز شده بود تند تند نفس میکشیدم. ولی نفسم عمق نداشت. هوا کم بود. دستم را بالا بردم. یک نفس خیلی عمیق کشیدم. دستم را با همه تنم، روحم، رویاهایم، آرزوهایم، عشقم، آینده ام، پدرم، مادرم، خواهرانم، دوستانم، تمناهایم، با یک دنیا تنهایی، پایین آوردم. برگشت. نگاهم کرد. ناباورانه گفت منو زدی؟ خون را دیدم که از لباسش بیرون ریخت. عقب کشید. داد زد تو چیکار کردی ؟ گفتم بذار درش بیارم. چرخید و به طرف دیگر رفت. روی میز را با هول و سرعت گشتم. کاغذها را روی زمین ریختم. دنبال کلیدی میگشتم که شاید برای باز کردن در به کار بیاید. نبود. برگشتم و نگاهش کردم. روی زمین نشسته بود. دستش را به پشتش گرفت و چاقو را کشید. خون روی آیینه پاشید. روی پنکه هم. روشن بود و با چرخشش، قطره ها را دیدم که در هوا چرخ میخوردند. روی دیوار نقش میانداخت. چاقو را عقب برد و با محکمی به طرفم پرت کرد. جاخالی دادم. روی زمین افتاد. به سرعت خم شدم و برداشتم. داد زد. دستش غرق خون بود. دستش را روی صندلی که نزدیکش بود گذاشت. از زمین بلند شد. صندلی را برداشت و با قدرت به طرفم پرت کرد. صندلی با صدای وحشتناکی به زمین خورد و گویا شکست.
من ریحانه جباری، دختری بیست و شش ساله، اکنون قی میکنم، هر چه را که درین چند سال بر من گذشت. اکنون مثل بیماری در بستر مرگ، مرور می کنم هر چه دیدم.چه دیدم ؟ خون و درد. چه شنیدم ؟ دشنام. پیش از آن، زمانی که نوزده سال داشتم و ضربه ای به پشت مردی بسیار تنومند زدم، هرگز این همه خون ندیده بودم. هرگز این همه فریاد و دشنام، نشنیده بودم. هرگز این حجم از رنج را تجربه نکرده بودم. صدایم دوباره گرفت. پاهایم لرزید.پشتم خم شد.فریاد بلندم زیرفشاری که بر روح و تنم آوار شده بود، خفه شد. نتوانستم داد بزنم و او خشمگین تر از قبل به طرفم آمد. با دست خونی مشت شده. و من به طرف در دویدم. چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم. همزمان با پا به پایین در لگد زدم. صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد. هوا آمد. نفسی کشیدم. مهندس بود. شیخی. همان که بعدها برایش کتک خوردم.چهره اش را، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود، مبهوت در قاب در، با چشمهای بیرون زده، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم. همان دوقلوی دکتر. گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم. دکمه آسانسور را زدم. صبر نکردم. حالا دونفر بودند و اگر دستشان به من میرسید، میمردم. از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله. صدای دکتر را شنیدم که در راه پله میپیچید. داد میزد. دزد دزد. و صدای رسیدن آسانسور. به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد. در آخرین لحظه بسته شدن در، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد. اما ندیدم که پله ها را بالا رفت یا پایین. نفسی کشیدم. وقتی به خود آمدم که توی خیابان بودم. دستم را به مانتوی سیاهم کشیدم. شماره اورژانس را گرفتم. گفتم حادثه ای دراینجا رخ داده. روبروی فرمانداری و پلاک... درست روبروی خانه بودم و پلاک را میدیدم. گوشه ای ایستادم و تازه دیدم این ساختمان دو در دارد. چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و ماشین پلیس. شماره را برداشتم و در موبایلم زدم. در بزرگ را باز کردند و آمبولانس دنده عقب وارد ساختمان شد. زنی پنجاه و چند ساله با مانتوی کرم رنگ که دکمه هایش را نبسته بود دور آمبولانس در رفت و آمد بود و گریه میکرد. آمبولانس حرکت کرد و من خیالم راحت شد که حالش خوب می شود. بیمارستان مهراد. بسیار نزدیک. نزدیکتر از آنی که حتی اگر رگ دستت را بزنی، قبل از رسیدن به آنجا بمیری. نگهبان بیمارستان خیالم را راحت کرد. وقتی به خود آمدم که موبایلم دوباره تماسی را نشان داد. توی آژانس بودم. ای وای. مامان بود و چند تماس بی پاسخ. پیامک زده بود مگر قرار نبود بیرون برویم پس کجایی ؟ چرا زنگ نمیزنی.؟ از نوشته اش هم میشد فهمید کفری شده. لابد الان دارد غر میزند. هیچ چیز مثل بدقولی کفری اش نمیکرد. میگفت باید روی حرف، حساب کرد. وقتی قولی میدهی، دیگران روی آن برنامه ریزی میکنند. خودش همیشه روی قولش بود. در جواب برایش پیامک زدم، من تو چمرانم. باید شیخی رو بذاریم ولنجک. بعدش میام خونه. آن روز گفته بود باید زود بروم. ولی وقتی به دکتر گفتم، قرارمان را برای فردا بگذاریم، قبول نکرد. گفته بود میخواهد سفری برود. یادم نیست کجا. انگستان و یا شاید اسپانیا. مجبور شدم قرار را نگه دارم.به مامان گفتم حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند، و اگر نه با آژانس می ایم. پول داری ؟ آره. و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم. دروغ پشت دروغ. بابا همیشه میگفت وقتی یک دروغ بگویی برای تداومش، دروغی دیگر میاید. راست میگفت. دستهایم میلرزید و راننده بیخیال و فارغ، رانندگی میکرد. مدرس، و در چشم برهم زدنی صدر، و لحظه ای دیگر در شریعتی. خانه جلوی چشمم بود. من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون سالهاست که خانه را ندیده ام. گاهی برای به یاد آوردن نور و عطرش، باید ساعتها فکر کنم و متمرکز شوم. من ریحانه، اعتراف میکنم که گاهی خیلی دلتنگ میشوم. برای دیوارهای خانه. برای پنجره ها، برای آشپزخانه، برای سکوتش، برای امنیت و آرامشش. چیزی که بسیاری از زنان زندانی، هرگز تجربه اش نکرده اند.
بخش سوم
ومن ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. سالهاست خانه ام را ندیده ام. دوری از خانه از زمانی آغاز شد که زندگیم با خون و درد در هم آمیخت. اکنون که بار دیگر در حال واگویه در سکوتم، بند دو زندان شهر ری غرق هیاهوست. چند روزی است هواخوری ها را بسته اند و تمام مدت زیر سقف سالن در رفت و آمدیم. هوا بسیار خفه است و از همه بدتر اینکه واحد فرهنگی و اشتغال هم تعطیل است. زمان بسیار کند می گذرد و من برای فرار از سرسام هیاهوی زیر سقف به تختم پناه برده ام و در خیالم غوطه می خورم. من اینجا چه میکنم ؟ خانه ام کجاست ؟ و به یاد آوردم آنچه بر من رفت. وقتی نوزده سال داشتم و از جنگ با یک مرد تنومند جان سالم به در بردم، توانستم فرار کنم. از بازوانی که میتوانست با یک فشار گردنم را خرد کند رها شده بودم. خسته و کلافه جلوی در خانه ایستاده بودم. داخل شدم. حرارت بدنم متغیر بود. لحظه ای داغ بودم و ثانیه ای بعد یخ کرده، می لرزیدم. مامان داشت میوه می شست. تا مرا دید، دست از کار کشید. نگاهم کرد. فورا روسریم را درآوردم. گاهی نگاهش تیز می شد و ممکن بود خون را ببیند. گفت چه شده ؟ دروغی دیگر را بر زبان آوردم. مامان تصادف کردم. گفت تو که ماشین نبرده بودی. گفتم با ماشین دوستم تصادف خیلی سختی کردم. و غر زد که صد بار گفتم با ماشین کسی رانندگی نکن. به ما نمی سازه. از بچگی این را برایمان میگفت که برای عروسیش، بابا، ماشین دوستی را گل زده بود که خراب شده بود. هم داماد دیر رسیده بود و هم بسیار بیشتر هزینه کرده بود. هیچ نگفتم. چقدر دلم می خواست بغلش کنم و برایش بگویم. ولی نتوانستم. هجوم افکار و تصاویر بیچاره ام کرده بود. رفتم لباسم را عوض کردم. چاقو را از کیفم دراوردم و زیر تختم گذاشتم. روسری و مانتویم هم. حوصله شستن شان را نداشتم. شاید میخواستم به عنوان یادگاری قایمش کنم. از دبستان این عادت را داشتم. اگر به سفری میرفتیم، چیزی از آن سفر به یادگار نگه می داشتم. این سه تکه، اشیاء یادگار از یک موقعیت بود که در آن گیر کردم و نشان از لحظه هایی داشت که بسیار بیچاره بودم. روی تختم دراز کشیدم. چشمانم را بستم تا شاید بخوابم. ولی حرفها، خنده ها، حرارت دستهایش، ضعف، ترس، ارتفاع تراس، چاقو و چاقو و چاقو، خون و خون و خون هجوم می اوردند. بیقرار بودم. نمیتوانستم متمرکز شوم. مامان آمد توی اتاق. آب خنک آورده بود و یک سیب. گفتم نمیخورم. گفت پاشو ببینم.خودتو لوس نکن. آب را خوردم. راه گلویم را باز کرد. دستم را گرفت و توی چشمهایم خیره شد.گفت حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر کلافه ای؟ چشمم را دزدیدم. این زن استعداد عجیبی داشت در خواندن چشمها. نمی خواستم بداند چه شده. همینطور که دراز کشیده بودم شروع کرد به ماساژ دادن دستهایم. گفت حالا تصادفت چطوری بود ؟ گفتم خیلی وحشتناک بود. به آدم زدی ؟ نه. خدا رو شکر. پس مهم نیست. مامان ! فکر کنم خسارت خیلی زیادی خورده. گفت هر چقدر باشد مهم نیست. آرام باش و خدا رو شکر کن که به آدم نزدی. خدا رو شکر کن که خودت چیزیت نشده. اگه تصادف نمی کردی بهتر بود ولی حالا شده و گذشته. کمی، فقط به اندازه چند لحظه آرام شدم. کنارم دراز کشید. دستش را روی گردنم گذاشت و موهایم را نوازش کرد. سرم به سینه اش چسبیده بود و بوی امنیت و آرامش همه وجودم را پر کرده بود. خودم را در گرمای مهربانیش رها کردم. در گوشم گفت، وقتی ناراحتی تو رو می بینم، انگار به قلبم خنجر میزنن. ازت میخوام هیچ وقت غمگین نباشی. و من غمگین بودم. گفت سربندی و شیخی چی شد کارشون ؟ رفتی ؟ ناله کردم آره رفتم. گفت باهاش طی کردی ؟ گفتم نه. نمیخوام انجامش بدم. گفت آه چه خوب. هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون. گفت اونا رسوندنت ؟ گفتم آره. دلم میخواست گریه ای که در دلم شروع شده بود، بلند بلند و های های ادامه دهم. دلم می خواست به او بگویم چه شده. اما نگفتم. چه بگویم وقتی با ناراحتیم به او خنجر میزنم ؟ از چه بگویم ؟ گفتم میخوام بخوابم. گفت بخواب. شام آماده شد، صدات می کنم. همیشه عادت داشتم انگشتانش را دانه به دانه می بوسیدم و وقتی هر پنج انگشت بوسیده می شد با کف دستش، روی کل صورتم می کشید و بعد به لبهایش می چسباند. از روزی که یادم هست این بازی را تکرار می کردیم. حتی بعد ها در ملاقات های حضوری. گاهی هم از پشت شیشه ها در ملاقات کابینی همین بازی تکرار شد. چند سالی می شود ترکش کرده ایم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اقرار می کنم دلتنگ آغوش مادرم هستم. بیش از یکسال و نیم است که هر هفته از پشت شیشه دیدار میکنیم. زندان شهرری ملاقات حضوری ندارد و همه زنهای زندانی باید در خیالشان بوی خانواده شان را بازسازی کنند. و گرمای تنشان را. و امنیت آغوش عزیزانشان را. اینجا محرومیت فقط در آب و غذا نیست. در همه چیز موج میزند.
مامان از اتاق رفت و چراغ را خاموش کرد. و من با یادآوری جنک تن به تن با آن مرد، دوباره و ده باره جنگیدم. خسته بودم. صورتم را به بالش چسباندم و های های زار زدم. دلم میخواست بخوابم و لحظه ای بعد از خواب بپرم و نفس عمیقی بکشم و بگویم، چه خوب. همه ش خواب بود. ولی خواب فرار می کرد و من به او نمی رسیدم. موبایلم چند بار زنگ خورد، یادم نیست چه کسی بود، چه گفت، چه جواب دادم... در حالتی بین وهم و واقعیت معلق بودم ونمیتوانستم بین این دو تفکیک قائل شوم. درکم از هستی دچار اختلال شده بود و زمان و مکان در هم می لولیدند. دست و پایم می پرید. انگار دوباره با او درگیر شده بودم. بازویم درد می کرد. کبود شده بود. بوی کوکوی سیب زمینی و آبلیموی سالاد در سرم می چرخید و صدای مامان : ریحان بیا شام. نمیتوانستم از جا بلند شوم. از ظهر هیچ نخورده بودم و دلم مالش میرفت ولی نای حرکت نداشتم. کاش مثل بعضی شبهای دیگر لقمه ای درست کند و برایم بیاورد. نیامد. سعی کردم حرکتی کنم. بی فایده بود. فلج شده بودم.دوباره صدا زد : ریحان. نمیای ؟ نتوانستم جواب بدهم. در درونم تقلا میکردم. فریاد میزدم. اما تنم بیحرکت بود و صدایی از گلویم در نمی امد. در را باز کرد. از لای چشمان نیمه باز دیدمش. او ندید این نگاه پر تمنای مرا. زیر لب نجوا کرد : خواب خوش بری عشق من. و رفت. در را بست و رفت و من در اتاقم زیر آوار هجوم حادثه مدفون شدم. نمیدانم چقدر گذشت. با صدای زنگ تلفن به خود آمدم. نفسی کشیدم و جواب دادم. همه هشیاریم به ناگهان در تنم حلول کرده بود. صدای مردی غریبه در گوشم پیچید. گفت، برای کسی حادثه ای رخ داده که در لیست مکالماتش شماره شما هم بوده. گفتم خوب. گفت شما دکتر سربندی را میشناسید ؟ بله. فقط تلفنی مکالمه داشته اید یا او را ملاقات هم کرده اید؟ ملاقاتش کرده ام. چه ساعتی ؟ ساعت ۶. هیجان زده گفت پس می دانید مجروح شده ؟ گفتم بله، حالش چطور است ؟ گفت خوب است. ولی شما باید به کلانتری ۱۰۴ عباس آباد بیایید. از سکوت عمیق خانه فهمیدم که همه خواب هستند. گفتم برای چه بیایم؟ برای توضیح و تحقیق. الان که نمیتوانم ولی فردا اول صبح می ایم.گفت فردا نمی شود و باید همین الان بیایید. پیش خودم فکر کردم عجب خری است که نمی داند این وقت شب یک دختر نمی تواند تنها از خانه خارج شود. برای خلاصی از اصرارش گفتم الان تهران نیستم و قطع کردم. جانی دوباره گرفته بودم. از اتاق خارج شدم. مامان پای تلویزیون خوابش برده بود. رفتم توی آشپزخانه. خواستم لقمه ای بگیرم و بخورم ولی حوصله نداشتم. فقط یک لیوان آب. برگشتم توی اتاق و روی تختم پهن شدم. تلفنم دوباره زنگ زد. این وقت شب.؟ جواب دادم. همان صدا بود. با تحکم حرف زد. گفت ما جلوی درخانه ایم. بیا و در را باز کن وگرنه با اسلحه از دیوار حیاط داخل می شویم. شما کی هستین ؟ پلیس.صبر کنید الان میایم. به سختی رفتم و در را باز کردم. سه مرد بودند. یکی که به نظر رئیس بود و بعدا فهمیدم اسمش شاملو است. بازپرس شعبه یک امور جنایی. همان کسی که در زمان انفرادی در باره اش نامه های باریک می نوشتم. سوسمار پیر لقبش داده بودم. همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرفهایش دندانهایش را در گوشتم فرومی کرد. مثل یک سوسمار. دیگری کمالی بود. افسر اداره دهم آگاهی شاپور. سومی راننده بود. مهر آبادی. شاملو همانجا از من سوال و جواب کرد. برایش گفتم که در خانه ای چنین شده و چنان. گفت می دانیم.چاقویی که زدی الان کجاست ؟ توی اتاقم، برم بیارم ؟ نه تنها نمیتونی بری داخل، ما هم می اییم. سه تایی داخل شدیم. مهرابادی بیرون ماند. شاملو توی حیاط ایستاد و کمالی همراهم داخل اتاق شد. خواهر کوچکم که بادوک صدایش می کردیم بیدار بود. ما را دید. با چشمهای پرسشگر یک نوجوان سیزده ساله نگاهمان کرد. کمالی با اشاره به او گفت هیسسسسس. بادوک ملافه ای روی سرش کشید. او را میدیدم که می لرزد. با کمالی وارد اتاقم شدیم. بلافاصله چاقو را از زیر تختم بیرون آورده و به او دادم. گفت چه لباسی پوشیده بودی ؟ لحظه ای بعد هر سه تکه یادگار تلخترین موقعیت زندگیم دست او بود. گفت برویم. از اتاق خارج شدم که ناگهان دیدم مامان در را باز کرد. جیغ ریزی کشید، تو کی هستی ؟ مامان جان آرام باش. در لحظه ای چیزی دورش پیچید و دوباره برگشت. رو به کمالی کرد تو کی هستی ؟ تو خونه من چکار میکنی ؟ خواست بابا را صدا کند. کمالی گوشه کاپشن نازکی که تنش بود را کنار زد و مامان چیزی دید که صدایش را پایین آورد. آقا اسلحه تو نشونم نده، تو کی هستی ؟ کمالی فقط می گفت ساکت باشید. ولی توضیحی نمی داد. مامان کلافه بود. چشمش خوب نمی دید. شاملو که صدا را شنیده بود وارد اتاق شد. مامان بیشتر ترسید. تکیه به دیوار زد و روی زمین نشست. اینجا چه خبر شده ؟ شاملو خودش را معرفی کرد. گفت دخترت به عابر پیاده زده و فرار کرده. مامان ناباورانه نگاهم کرد. ریحان ! دروغ گفتی ؟ تو به آدم زدی ؟ چرا نبردیش بیمارستان ؟ حالا مرده ؟ ای وای. نگران و در هم ریخته، با من دعوا کرد. زن بوده یا مرد ؟ سیل سوالهایش جاری شد. شاملو نقطه آخر را گذاشت. خانم اینجا هیچ حرفی نمیشه زد. توی کلانتری عباس آباد همه چی روشن میشه. مامان گفت پس برم باباشو بیدار کنم ما میایم. شما برین. شاملو گفت نه. ما می بریمش و شما خودتان بیایید. دمپایی توی حیاط را پوشیدم و رفتم. مامان را نبوسیدم. حتی خداحافظی نکردم. خانه را سیر ندیدم. با اتاقم وداع نکردم. هیچ تصوری از آنچه انتظارم را میکشید نداشتم. فکر میکردم چند ساعت بعد به خانه برمی گردم و میخوابم. توی ماشین نشستیم و حرکت. مهرابادی راه را اشتباه رفت. من کوچه پس کوچه های آنجا را بلد بودم و راهنمایی کردم.توی راه پرسیدند چه اتفاقی افتاده ؟ همه را گفتم. کمالی با هیجان میگفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم. شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می دهد. تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده ای و هیچ نگرانی ندارد. معنی حرفهایی که می زد نمی فهمیدم. چند میس کال مامان را دیدم. برایش در ثانیه ای پیامکی فرستادم. عاشقانه. در آن گفتم با حرفهایی که می زنند، فکر کنم تا صبح طول بکشد و چون شارژ ندارم تلفن را خاموش می کنم. نگران نباش عشق من. شاملو گفت تو حق نداری از موبایل استفاده کنی. گوشی را گرفت. رسیدیم به میدانگاهی کوچکی که در ضلع شمالیش کلانتری بود. ۱۰۴ عباس آباد. از پله ها بالا رفتیم. وارد اتاقی شدیم. روی صندلی نشستم و همه از آن خارج شدند. تنها در فضایی ناشناخته و نسبتا تاریک نشسته بودم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف میکنم، وقتی نوزده سال داشتم نشانه های کائنات را درک نکردم. اگر دانایی داشتم، باید از همان اتاقی که آرام نشسته بودم میفهمیدم که چه روزهایی در انتظارم است. باید درک میکردم که آینده ام تیره و تار خواهد بود. باید اتاق نیمه تاریک را حس میکردم. نکردم، ندانستم و نفهمیدم. ساعتی بعد مرا به اتاق دیگری بردند. یک میز دراز و صندلیهای دورش. پر بود از مردانی با چهره های عبوس. روی یک صندلی نشستم و درست روبروم شاملو نشست. گفت چه اتفاقی افتاد. گفتم من که تو ماشین براتون گفتم. یکی از مردان گفت برای ما هم بگو. گفتم. از جزئیات میپرسیدند و جواب میدادم. خسته بودم. ساعت ۶ صبح از ساختمان خارج شدیم. مردان عبوس رفتند. شاملو و کمالی کنارم بودند. مامان و بابا را دیدم. پریشان بودند. خواستم بغلشان کنم. نگذاشتند. چند دقیقه دم درصحبت کردند. کمالی گفت نگران نباشید. دخترتان یک... را کشته. شاملو تایید کرد. مامان پرسید معتاد بوده؟ نه. قاچاقچی بوده ؟ نه به این فکر نکنید ما کارمان را انجام میدهیم، شما ساعت ۱۱ بیایید اداره دهم آگاهی. خیابان شاپور. بابا گفت کروکی تصادف رو کشیدند؟ کمالی خندید. و من آب شدم. شرمنده چهره شریف پدر و مادرم بودم. حتی نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. سوار ماشین شدم. مامان بوسه ای برایم فرستاد و دست تکان داد.تا دور شدن ماشین، چهره شان را دنبال کردم. شاملو پیاده شد و من به اتفاق کمالی به ساختمانی رفتم که اسمش آگاهی شاپور بود. کمالی گفت تو میدانی واتا چیه ؟ گفتم چی؟ گفت واتا. تا حالا اسمشو شنیدی؟ گفتم نه. گفت میدونی این مرده کی بوده ؟ گفتم آره.جراح پلاستیک بوده. گفت خیلی پرتی. چه طور نمیدونستی این یارو کیه ؟ گفتم مگه کی بوده ؟ گفت مقام دار بوده. حرفش رو خورد. ولش کن. مهم نیست. ساعت ۶:۳۰ بود و اداره خالی بود از کارمندانی که دو ساعت بعد آنجا را پر کردند. به اتفاق یک مامور به طبقه پایین امدم برای انگشت نگاری. مامان و بابا را دیدم. مامان با مامور صحبت کرد و بابا منو بوسید. جرات کردم و موقع بوسیدن در گوشش گفتم دارن سیاسی ش میکنن. از آنجا به اتاقی کوچک در طبقه اول رفتیم. یک زن موبور با یک مرد جوان خبرنگار منتظر بودند. عکسی انداختند که به زور خودم را صاف نگه داشتم. بینهایت خسته و گرسنه بودم. از دیروز صبح که از خواب بیدار شده بودم، یک لحظه نخوابیده بودم. به شدت نیاز به دستشویی داشتم. ولی همراه کمالی و یک سرباز سوار یک پیکان که توی حیاط بود شدم و به جایی که نمیدانستم کجاست رفتم.برای اولین بار دستبند زدند و من در آنجا سردی و سفتی دستبند را حس کردم. روبروی دانشگاه تهران. ساختمانی بود کهنه و قدیمی. طبقه سوم. دفتر شعبه یک بازپرسی. شاملو بود. حالم را پرسید و گفت به طبقه اول بروید. از پله ها رفت و آمد می کردیم. خسته و کوفته بودم و پله ها پایان ناپذیر. اتاقی پر از خبرنگار بود. همه چیز را از اول گفتم. بی حوصله بودم و فکر می کردم چند بار باید یک چیز را تکرار کنم. خسته بودم از گفتن و گفتن. دلم می خواست چشمانم را ببندم. دوباره پله ها. طبقه سوم. روی صندلی های سبز رنگ راهرو نشستم. آبخوری نزدیکم بود. به شدت تشنه بودم ولی با دستبند هم مگر می شود آب خورد. غرورم اجازه نمی داد بگویم برایم آب بیاورند. در اتاق شاملو، دوباره همه چیز را باید از اول می گفتم. دیگر صدایم در مغزم میپیچید و انگار کس دیگری حرف میزد. دوباره آگاهی. مردمی که آنجا بودند، خوشبخت بودند، راحت آب می خوردند و لابد به دستشویی می رفتند. تحویل بازداشتگاه شدم. مسئولش یک زن زشت بود. با صورت پر مو. گفت دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه. غر زد که همه تون اولش همینو می گین، بعدا معلوم میشه. در آن لحظه نمی فهمیدم چه می گوید. چیزی که روز بعد به چشم دیدم و فهمیدم.یک ناخن گیر کهنه آورد و خودش از خجالت ناخن هایم در آمد. از گوشت. ته ته. یاد مامانی افتادم که وقتی می دید دختری ناخن میخورد میگفت، پیغمبر گفته زن ها باید کمی بالاتر از گوشت، ناخن بگیرند. گریه ام گرفته بود. درد داشتم.ولی به روی خودم نیاوردم.مرا به یک اتاق کوچک که فقط موکت داشت فرستاد. چند زن در آنجا بودند. روی دست یکیسان زخمهای عجیبی بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم. بعدها فهمیدم این زخمها یادگار چیزی است به نام خودزنی.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و زنان زیادی را دیده ام که وقتی عصبانی میشوند، با چاقو یا شیشه شکسته یا هر چیز تیز روی دست و تنشان را میبرند تا خون فواره بزند. با دیدن خون، آرام می شوند. زخم بسته میشود. گوشت اضافه میآورد. تا زمانی دیگر که نیاز به فواره خون داشته باشند. حتی الان از دیدنش چندشم میشود. هرگز در اوج نگرانی و ناراحتی، حتی هوس چنین کاری به سرم نزده. اما وقتی نوزده ساله بودم، از ترس مجبور شدم به زنان بازداشتگاه آگاهی بگویم آدم کشته ام.چشمهایم خسته بود. جا نبود که بخوابم. توانستم پشتم را به زمین بگذارم و پایم را به دیوار زدم. سهم من از این اتاق به اندازه بالاتنه ام بود. لحظه ای چشم بستم. افکارم هجوم میاورد. ماموری آمد و گفت الان وقت خواب نیست. همه بشینید. نشستیم. این اتاق در راهروی باریکی قرار داشت که در انتهای آن یک سینک ظرفشویی و دست راست آن دو دستشویی و حمام با در نصفه داشت. دو اتاق دیگر هم بود که به آن انفرادی میگفتند. به شدت خسته و گرسنه بودم. شب، نفری یک سیب زمینی به ما دادند و یک پتو. و برای صبحانه، یک کف دست نان و به اندازه نصف قوطی کبریت، پنیر. جا نبود بخوابیم. هفت و هشت شدیم. تنها روزنه به بیرون، لابلای پره های یک هواکش کوچک بود. ساعت نداشتم و تشخیص زمان غیرممکن. هرگز پیش از آن با شلوار جین نخوابیده بودم. هرگز روی زمین سفت نیز. پتوی زبر بدبو یی داشتم. توی اتاق کوچک و زیر آن سقف دوازده نفری نفس میکشیدیم.پیش از آن هرگز معتادی را از نزدیک ندیده بودم و آن شب، یک زن معتاد بالای سرم بود که مرتب بالا میاورد. با تمام این عجایب، من بیهوش شدم. شنبه صبح از خواب بیدار شده بودم و حالا یکشنبه به پایان رسیده بود که بیهوش شدم. بیدارباش زدند. بدنم کوفته بود و درد میکرد. آیفون تصویری زنگ خورد و اسم مرا صدا زدند. دستبند. اداره دهم. حالا با دقت نگاه کردم. سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود. دیوارها تا نصفه، سنگ مشکی بود. یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای. مرا به اتاق شیشه ای بردند. یک میز و چند صندلی. دو مرد مسن با ریش نشسته بودند. دستور دادند دستبندم را باز کنند و برایم چای بیاورند. با اینکه تابستان بود ولی به شدت سردم بود. چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن. مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده ایم. می خواهیم بدانیم واقعیت چیست. فقط گوش کردند. نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم. و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان. برگشتم به بازداشتگاه. پتوها نبودند. کمی ناهار دادند. برنجی که قرمز شده بود و بدبو. اما سوال و جواب در کار نبود. همچنان بدنم درد میکرد. اجازه دراز کشیدن نداشتیم. نشسته، چشمهایم را می بستم. سرم به شدت سنگینی میکرد. فردا، سه شنبه، صبح زود به طرف دفتر شاملو حرکت کردیم. توی راهرو روی صندلی های سبز نشسته بودم. مامان را دیدم. او هم مرا دید. به طرفم دوید تا بغلم کند. کمالی گفت نزدیک نشو. و دیدم که دوباره به دیوار روبرو تکیه داد و روی زمین سر خورد. خندید و گفت اینجا نشستم که از روبرو ببینمت. سرم روی گردنم سنگینی میکرد، اما صاف نشستم. هردومان همزمان به هم دروغ میگفتیم. در چشمانش وحشت و نگرانی را میدیدم. بابا دیرتر آمد. دنبال جای پارک میگشته و مامان صبر نکرده و زودتر آمده بود. شاملو دوباره بازجویی کرد و گفت این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است. تو باید چیز دیگری بگویی. و من نمیدانستم چه میگوید. بعد از ظهر در اداره ده آگاهی روبه دیوار نشسته بودم. گفته بودند نباید برگردم. صدای فریاد دو نفر را می شنیدم که نزدیک می شدند. از لهجه شان فهمیدم افغانی هستند. کسانی آن دو افغانی را میزدند و فحش های رکیک میدادند. افغانی ها التماس میکردند. دور تا دور سالن دوانده میشدند. وقتی از پشت سرم رد میشدند صدای نفس نفسشان توی مغزم فرو میرفت. از گوشه چشم میدیدم که با هر قدم که برمیدارند لکه خون باقی میماند. ترسیدم. بعد ها فهمیدم که از آن در کوچک خارج شده و درین سالن برای اینکه کف پایشان ورم نکند دوانده میشدند. بعد ها بارها روبروی همین دیوار با سنگهای مشکی نشستم. خیره به دیوار زل میزدم و نگاهم به سایه هایی بود که روی دیوار نقش میبست. با نزدیک شدن هر سایه، دندانهایم را به هم فشار میدادم که اگر از پشت توی سرم زدند، دندانهایم نشکند. گردنم را سفت میگرفتم گه تا حد امکان جلوی ضربه را بگیرم. آن روز، دو مرد به من نزدیک شدند. یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود. مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت. گفتم. گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو. گفتم واقعیت همین است که میگویم. کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت. سرم را به عقب کشید. درست مثل سربندی، سرم را با قدرت به عقب کشید. گردنم گرفت. همانطور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد. یک میز کوچک با صندلی پشتش. دو صندلی هم آنطرف اتاق بود. پشت میز نشستم. کاغذ و خودکار دادند. بنویس. نوشتم. با دستبند نوشتم. " من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم. ناگهان کرمی از پشت توی سرم زد. ناگهانی بود و من گردنم را محکم نگرفته بودم. سرم روی میز خورد. کاغذ را برداشت و پاره کرد. از اول بنویس. واقعیت را بنویس. کرمی از اتاق خارج شد. مرد تپل گفت شوخی بردار نیست. تو همکاری کن، ما به قاضی می گیم که همکاری کردی و بهت تخفیف میدن. فردا می خوان خانواده ات رو، همه شونو بازداشت کنن. نمیخوای بهشون رحم کنی؟ گریه ام گرفت. گفتم واقعیت همینه. باور کنید. چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این میگی زدن؟ گفتم من چیز دیگه ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می نویسم. گفت حتما باید بتکونن تو رو ؟ کرمی برگشت داخل اتاق. با دو مرد دیگر. یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش. ان دو نفر نشستند روی صندلی. مرد تپل پشت سرم بود. کرمی داد زد می نویسی یا نه ؟ تا حالا اراجیف بافتی، حالا راستشو بگو. مرد تپل گفت نه الان همکاری می کنه. الان مینویسه. یه کم فرصت بدین. داره فکرشو جمع میکنه. دوباره نوشتم. من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفا... مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی ریش چند سیلی در دو گوشم زد. چپ راست، چپ راست. و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم. کرمی داد میزد اسم این مرد چه بود ؟ گفتم سربندی.بلندتر داد زد اسم کوچکش ؟ و من نمیدانستم.
من ریحانه جباری نوزده ساله، مردی را کشته بودم که حتی
اسم کوچکش را نمی دانستم.
بخش چهارم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم.اکنون همچنان روی تختم در زندان شهرری نشسته ام و مرور میکنم تلخترین روزهای زندگیم را. روزهایی که با یادآوریش زخمهایم دوباره سر باز میکند و انگار خون قی میکنم. وقتی نوزده سال داشتم با مردانی روبرو شدم که فکر میکردم میتوانم آنها را قانع کنم که مثل آدمهای متمدن حرف بزنیم. فکر میکردم من میگویم و آنها میشنوند. مردانی که اگر در جایی به جز آگاهی شاپور آنها را میدیدم، کوچکترین تصوری از خشونت آنها پیدا نمیکردم. اما به جرات میتوانم بگویم آنها هیولاهایی بودند تیره دل، که نقاب انسان بر چهره شان زده بودند.در چند روز پی در پی که در آگاهی بازجویی میشدم، زمان برایم بی مفهوم بود. من هم مثل عقربه های ساعت از جایی به جای دیگر برده میشدم. درین میان، گاه به دادسرای امور جنایی هم میرفتم. و بازجویی شاملو حسن ختام روزم میشد. اما یک روز شوم در دوره بازجوییم شروع شد که روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم. وقتی گوشم داغ میشد از ضربه های دست سنگین بازجو، دردش از بین میرفت و دیگر عذاب نمیکشیدم. پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبرویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد. و درین بین گاهی سروان کمالی را میدیدم. او اخم میکرد و میپرسید. من مینوشتم. او پاره نمیکرد. نمیزد. دشنام نمیداد. فقط نوشته ها را میخواند. گاهی رد کوچک و محوی از لبخند در صورتش میدیدم که مرا دلگرم میکرد. تند حرف میزد و انگار همیشه عجله داشت برای نوشتنم. و وقتی جواب سوالهایش را مینوشتم، به سرعت برمیداشت و میرفت. نمیدانم روز چندم بود. خسته بودم و کثیف. چقدر دلم میخواست حمام بروم. خاک های زمین آگاهی همه تنم را آلوده کرده بود و عرقی که در حین بازجویی ها میکردم، روی دستها و موهایم رد گلی میگذاشت. از دادسرا و سوال و جواب بی پایان شاملو برگشته بودم. تمام راه برگشت در دلم دعا میکردم به بازداشتگاه بروم تا بخوابم. حتی نشسته. دلم میخواست مغز خسته ام آرام بگیرد در سکوت ذهنی. اما خدا نشنید. و به محض رسیدن به شاپور به اداره دهم برده شدم.سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند. کرمی نبود. به محض ورود دستبندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم. خسته بودم. سرم را روی کفه صندلی گذاشتم. صدایشان را تشخیص نمیدادم. یکی بعد از دیگری فریاد میزدند : فکر کردی خیلی زرنگی ؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن. تو جوجه میخوای ادای کیو دراری؟ هر چی میپرسم بلند جواب بده. شیخی اونجا بود مگه نه ؟ گفتم توی راه پیاده شد. ولی وقتی میخواستم فرار کنم در رو باز کرد.....توی پشتم چیزی حس کردم. باد کردن پوستم را حس کردم. و... تق.... پوستم شکافت. بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم، تازه آتش گرفت. سوخت. و من فریادی کشیدم از نای دل. گوشم از صدای فریادم درد گرفت. من صدای شلاق را نمیشنیدم. شلاق نبود، طناب نبود. چوب نبود. هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم میزدند آن سه اژدهای آتش افروز. فقط صدای فریادم در گوشم میپیچید که خدا لعنتت کنه. و محکم تر آتش میریخت بر پشتم. و من افتاده بر زمین، حقیر و خوار، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم. دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم، موقع پیچ و تاب گر گرفتن، از زیر بازوانم بی حس شده بود.
بخش چهارم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم.اکنون همچنان روی تختم در زندان شهرری نشسته ام و مرور میکنم تلخترین روزهای زندگیم را. روزهایی که با یادآوریش زخمهایم دوباره سر باز میکند و انگار خون قی میکنم. وقتی نوزده سال داشتم با مردانی روبرو شدم که فکر میکردم میتوانم آنها را قانع کنم که مثل آدمهای متمدن حرف بزنیم. فکر میکردم من میگویم و آنها میشنوند. مردانی که اگر در جایی به جز آگاهی شاپور آنها را میدیدم، کوچکترین تصوری از خشونت آنها پیدا نمیکردم. اما به جرات میتوانم بگویم آنها هیولاهایی بودند تیره دل، که نقاب انسان بر چهره شان زده بودند.در چند روز پی در پی که در آگاهی بازجویی میشدم، زمان برایم بی مفهوم بود. من هم مثل عقربه های ساعت از جایی به جای دیگر برده میشدم. درین میان، گاه به دادسرای امور جنایی هم میرفتم. و بازجویی شاملو حسن ختام روزم میشد. اما یک روز شوم در دوره بازجوییم شروع شد که روزها را به روال حیوانی در قربانگاه گذراندم. وقتی گوشم داغ میشد از ضربه های دست سنگین بازجو، دردش از بین میرفت و دیگر عذاب نمیکشیدم. پس کرمی بارها و بارها کاغذی روبرویم گذاشت و نوشتم و پاره کرد. و درین بین گاهی سروان کمالی را میدیدم. او اخم میکرد و میپرسید. من مینوشتم. او پاره نمیکرد. نمیزد. دشنام نمیداد. فقط نوشته ها را میخواند. گاهی رد کوچک و محوی از لبخند در صورتش میدیدم که مرا دلگرم میکرد. تند حرف میزد و انگار همیشه عجله داشت برای نوشتنم. و وقتی جواب سوالهایش را مینوشتم، به سرعت برمیداشت و میرفت. نمیدانم روز چندم بود. خسته بودم و کثیف. چقدر دلم میخواست حمام بروم. خاک های زمین آگاهی همه تنم را آلوده کرده بود و عرقی که در حین بازجویی ها میکردم، روی دستها و موهایم رد گلی میگذاشت. از دادسرا و سوال و جواب بی پایان شاملو برگشته بودم. تمام راه برگشت در دلم دعا میکردم به بازداشتگاه بروم تا بخوابم. حتی نشسته. دلم میخواست مغز خسته ام آرام بگیرد در سکوت ذهنی. اما خدا نشنید. و به محض رسیدن به شاپور به اداره دهم برده شدم.سه مرد هیولا در اتاق کوچک منتظرم بودند. کرمی نبود. به محض ورود دستبندم را به صندلی بستند و مجبورم کردند روی زمین بنشینم. خسته بودم. سرم را روی کفه صندلی گذاشتم. صدایشان را تشخیص نمیدادم. یکی بعد از دیگری فریاد میزدند : فکر کردی خیلی زرنگی ؟ از تو گنده تراش اینجا موش شدن. تو جوجه میخوای ادای کیو دراری؟ هر چی میپرسم بلند جواب بده. شیخی اونجا بود مگه نه ؟ گفتم توی راه پیاده شد. ولی وقتی میخواستم فرار کنم در رو باز کرد.....توی پشتم چیزی حس کردم. باد کردن پوستم را حس کردم. و... تق.... پوستم شکافت. بعد از صدای تقه ریزی که با عصبم شنیدم، تازه آتش گرفت. سوخت. و من فریادی کشیدم از نای دل. گوشم از صدای فریادم درد گرفت. من صدای شلاق را نمیشنیدم. شلاق نبود، طناب نبود. چوب نبود. هرگز نفهمیدم که در آن چند روز با چه آتشم میزدند آن سه اژدهای آتش افروز. فقط صدای فریادم در گوشم میپیچید که خدا لعنتت کنه. و محکم تر آتش میریخت بر پشتم. و من افتاده بر زمین، حقیر و خوار، غرق در آب دهان و آب بینی و اشکم بودم. دستهایم که بر صندلی بسته بود بالاتر از تنم، موقع پیچ و تاب گر گرفتن، از زیر بازوانم بی حس شده بود.
من ریحانه جباری اکنون بیست و شش سال دارم. روی پشتم هنوز اثر کمرنگ نقاط ترکیده
پوستم دیده میشود. همان نقاطی که در بازگشت به بازداشتگاه، چند زن معتاد و فاحشه
دستشان را آرام رویش میگذاشتند و سوره حمد را زیر لب میخواندند تا دردش کم شود و
من برای اولین بار در زندگیم در این زنان رگه های محبت را دیدم. زنانی که اگر در
خیابان میدیدمشان، نگاهم را با اخم از آنها میدزدیدم. و من برای اولین بار دیدم که
یک معتاد برایم گریه کرد و در گوشم گفت به زمین گرم بخورن جز جیگر زده ها. و این
روزهای شوم و تلخ با اقرار من پایان یافت. من ریحانه جباری اعتراف کردم که در
اولین دیدار با سربندی و شیخی دانستم که این دو عضو وزارت اطلاعات بوده اند و
میدانم که واتا را با ط مینویسند. واطا. تازه میفهمیدم کمالی در آن صبح زود چه
سوالی از من پرسید. من وقتی نوزده سال داشتم روی برگه ای که کمالی به من داد، همه
آنچه به سه هیولا اقرار کرده بودم نوشتم و او خواند. نگاهم کرد. لبهایش را برچید و
رفت. میخواهم هر چه زودتر این بخش را به پایان ببرم چرا که میترسم زمان کافی برای
نوشتن باقی نمانده باشد. این نامه ها را به زنی مهربان که همین روزها از زندان
خواهد رفت میدهم. همیشه به مادرم گفته ام که برایش ارثیه کاغذی زیادی گذاشته ام.
نامه های زیادی را در طول این چند سال به خودش داده ام.
تقریبا همه را. به جز چند تایی که شاملو شکار کرد و هرگز
پس نداد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و با اینکه رد درد همچنان بر روح و تنم باقی است، اما کینه ای از هیولا ها ندارم. حتی از آن مرد خپل بد دهن که با کفش سنکینی مثل کفش های صنعتی که داشت روی انگشت پایم پرید و فشار داد. ناخن پایم شکست و هنوز هم ناخن کج و معوجی که درآورده با گوشت تیره رنگ انگشتم احاطه شده است. کینه ای از آنان ندارم زیرا کمی بعد با کسانی روبرو شدم که از این سه مرد خشن تر بودند. در روبرویی با همانان بود که دیگر دوست ندارم موهایم بلند باشد. فهمیدم، موی بلند نقطه ضعف هر زن است در جنگ با یک مرد. دو مرد، چند نامرد. مویی که زیبایی میآفریند، وقتی دور دستی پیچیده میشود، تبدیل به طنابی برای کشیدن یک زن، روی زمین. و عاملی برای دردی که در چشم می چرخد و در گوش تیر میکشد و از دهان فریاد. و به مرور دانستم، طبیعت شغل عده ای همین است. کسانی در شهر زندگی میکنند، بچه دار میشوند، مهمانی میروند، عید میگیرند و عزا، نذر میکنند و به همسایه ها میدهند، خرید میکنند و میخندند، اما پولی که میگیرند بابت آتشی است که بر جان کسی میریزند. من درین جهان شکایتی از این آدمها ندارم. اما بی شک، در سرای دیگر، من شاکیم و آنها متهم. من در این جهان آنان را بخشیده ام. و بدین ترتیب وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم. انتقال به زندان اوین. انفرادی. با تنی زخمی و روحی آزرده از تیر خلاص شاملو : پدر و مادرت دیگه تو رو نمیخوان. گفته ن که بکشینش. ما همچین دختری نداشتیم. و من ناامید و بی کس در حالی که تمام پشت و روی شانه هایم پر بود از زخمهایی که خون رویشان دلمه بسته بود،پرتاب شدم به اتاقی ۹ متری که کف اش موکت شده بود و تا ارتفاع زانوهایم دیواره ای داشت مثل اپن آشپزخانه. توالت و یک دوش و روشویی. دیوارش پر بود از لکه و نوشته. دو پتو هم برایم آوردند. همچنان زبر و بدبو.
اینجا زندان اوین بود. زندانی که قبلا اسمش را شنیده بودم و حرفهایی که خاطرات دوران شاه را برای پیرمردها و پیرزنانی که گاه در میهمانیهای خانوادگی میدیدم زنده میکرد.همان هایی که برای بابا و مامان ازگردش روزگار میگفتند. رو به شکم دراز کشیدم. ساعتها باورم نمیشد که در سکوتم. صدای فریاد در گوشم میپیچید و با زهر درد پشتم مخلوط میشد. خدایا چه کنم با تنهایی؟ چرا چنین بی کس شدم ؟ تمام عمر باید تنها باشم و دیگر روی بابا و مامان و بچه ها را نبینم ؟ یعنی اگر روزی اتفاقی چشممان به هم بخورد، رویشان را برمیگردانند ؟ ای خداااا چقدر دوستشان داشته و دارم. بیهوش شدم و نمیدانم چه مدت طول کشید تا بیدار شدم. بارها در آن سلول که به آن انفرادی میگفتند، با کابوسی از خواب میپریدم. دستی از توی پنجره دراز میشد و مرا در چشم برهم زدنی از اتاقم بیرون میکشید.و یا من در اتاق دراز کشیده بودم که همان دست در لحطه، بابا یا بقیه را میکشید و محو میکرد و من ثابت میماندم. تنم حرکت نداشت با وجود تقلای زیاد. صدایم در نمیامد با وجود فریاد. دوماه ساکن این خانه جدید بودم. خانه ای در وجودم تخم کینه پاشید و سالها طول کشید تا مهارش کنم. روزی یکی از نگهبانان کارتی به من داد و گفت این کارت یعنی پول. زخمها رویه بسته بودند و من میتوانستم حمام بروم. همان روز پیرزنی به سلول آمد. برای نظافت. این رسم اوین بود. زنان بی کس و کار و بی ملاقات باید کار میکردند تا ساعت تلفن داشته باشند و با فروش زمانشان به دیگر زندانیان پولی بگیرند برای امرار معاش. اسمش نسا بود. سرتا پا حسرت و حرمان. به او گفتم من یک کارت دارم. تو برایم یک خودکار بخر و هرچه دلت خواست بردار. برایم آورد و یک بیسکوییت ساقه طلایی. بعد از مدتها طعم جدیدی را تجربه میکردم، که یادگار زمان خوشی و خانه بود. حالا خودکاری داشتم. روزنامه را شاملو برایم ممنوع کرده بود. ملاقات را ممنوع کرده بود. کتاب یا خبر را ممنوع کرده بود و قران را نیز. اما من خودکاری داشتم که با یک هواخوری تکمیل شد. گوشه هواخوری سطل زباله ای بود که در آن خرده ریز نگهبانان ریخته شده بود و من در تمام مدت هواخوری یکنفره ام گوشه های سفید کاغذ ها را جدا کردم و توی جیب شلوار جینم گذاشتم وبا خود به سلول آوردم. شروع به نوشتن کردم. روی باریکه های کاغذی، غیظ کردم، گلایه کردم، التماس کردم، فحش دادم... و لقبی برای شاملو ساختم. سوسمار پیر. عصر یک روز غمگین زنی برای دادن غذا، دریچه را باز کرد. اسمش فاخته بود. گفت توی بخش صندوق سالن ملاقات مشغول جارو زدن بوده که یک زن و مرد آمده اند و برایت پول ریخته اند. زن از مسئول صندوق پرسیده یعنی شما ریحانه را میبینید و به او پول را میدهید ؟ گفته آری. مرد جواب داده خوش به حالتان که میتوانید دختر مرا ببینید. هرگز فراموش نمیکنم موج شادی و امیدی که فاخته برایم آورد. این گفته ساده او به من اطمینان داد که سوسمار پیر دروغ گفته که مرا رها کرده اند. و من قوی شدم. درد را فراموش کردم و نوشتن نامه برای خانواده ام را شروع کردم. پس آن کارت، یعنی بابا و مامان تا اینجا آمده اند و برای من که ممنوع الملاقات بودم پول ریخته اند. پس خودکاری که برایم ده هزار تومان آب خورد سوغات آنان بود. هنوز آن خودکار را دارم. هر چند فقط جلد مات شده یک خودکار بیک است، اما برای من یاداور چیزهای زیادی است. شاملو زمانی که نامه ها را توقیف کرد که در زمان مناسب خواهم گفت، یک ایده جدید در پرونده ام خلق کرد : تو قدرت سازماندهی داری. این همه کاغذ جور کرده ای و نوشته ای.در حالی که من اکیدا دستور دادم که تو از داشتن همه چیز محروم شوی. پس میتوانی به شکل سازمانی اقدام به قتل کنی. و من شاخ درآورده بودم از این استدلال سوسمار پیر. او که هرگز در شرایط مشابه نبوده، هرگز نمیدانست، بسیاری از آدمها در فقر مطلق زندگی میکنند و گاهی با کمی پول برایت چیزهایی فراهم میکنند تا تو راحتتر زندگی کنی، حتی اگر سوسماری دندانهایش را برایت تیز و تیز تر کند. و درین وانفسای زندگی، فاخته، زنی که مثل یک پرنده از کنار سلولم گذشت و برایم امید به ارمغان آورد. زنی که چند ماه بعد اعدام شد و من برای اولین بار دیدم که گاهی کسی را میبرند که دیگر هرگز باز نمیگردد. در سلول انفرادی یک مهتابی همیشه روشن. هرگز نوری از بیرون نمیدیدی که بفهمی شب شده یا روز. فقط از رفت و آمد کارگرها و نگهبانان میفهمیدی روز است. و در سکوت، در دل شب یاد گرفتم که میتوان با چسباندن گوش به در سرد آهنی چیزهایی شنید و از راه دریچه غذا با سلولهای همسایه حرف زد. و من یاد گرفته بودم شبها بیدار بمانم. در همین شبها بود که با اکرم و پروانه آشنا شدم. اکرم همسر یک روحانی بود که هرگز نفهمیدم آنجا چه میکند. اما پروانه فرق میکرد. سالهای دهه ۶۰ در زندان بوده و به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرده بود.اکنون نیز برای طرفداری از مردی که من نمیشناختم و او به من معرفیش کرد آنجا بود. مردی به نام اصانلو. گویا رئیس اتحادیه شرکت واحد بود و من نمیفهمیدم چرا باید برای اینچنین حرفهایی زندان بود. برای پروانه گفته بودم زخمهای تنم رو به بهبودند و او خیلی برایم میگفت از اهمیت مقاومت در مقابل اعترافهای زوری. افسوس که دیر آمده بود و من به همه چیز اعتراف کرده بودم. به سیاست که هرگز درکش نمیکردم. و به انواع رابطه.
من ریحانه جباری در حالی که هرگز پیش از آن دستگیر نشده بودم و هرگز رفتاری نکرده بودم که حتی حراست دانشگاه تذکری به من بدهد، اقرار کردم با همه کس رابطه داشتم. و این سوسمار پیر بود که گفت هر ارتباطی، حتی تلفن زدن بین یک زن و مرد نامحرم، رابطه است.منی که کسر شانم میشد با کسانی حتی حرف بزنم، اقرار کردم به آنچه سوسمار میخواست و میگفت.
شبی دیگر در زندان شهرری به پایان رسیده و من باید به سرعت برای رفتن به واحد فرهنگی آماده شوم. بی شک بزودی همه آنچه باید خانواده ام بدانند از ظلمی که سیستم زندان و بازجوها و شاملو به من کردند، خواهم نوشت. نمیخواهم خاک شوم و رنجم به باد سپرده شود.
بخش پنجم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون که در گور دسته جمعی زندان شهرری روزی را گذرانده ام، پراز تنش و درگیری، در فضای خفه و بی هوا، که با نفرت پراکنی ماموران کینه توز، تنگتر و سمی تر شده است، به تختم پناه برده ام. امروز بازی بچه گانه و ساده ای که میتوانست خنده بر لبهایمان بنشاند با برخورد عقده ای یک مامور تبدیل به یک روز نفرت انگیز شد. بچه های جوان زندانی، که معمولا به جرم خلاف های سبک مثل کیف دزدی و یا بدحجابی یا فحش دادن به مامور راهنمایی، دستگیر میشوند با یک بطری آب بازی کردند. بطری خالی را روی زمین میگذارند و میچرخانند. در بطری رو به هر کس بایستد او باید کاری انجام دهد. اولش با شیرینی و خنده شروع شد.. خنده ها فضا را پر کرد. همه، حتی اگر در بازی نبودند، از صدای خنده آنان، میخندیدند. بعد با دخالت یک مامور عقده ای که از خندیدن زندانیان بدش میاید، موذیانه و با پیشنهاد کارهای خشن، تبدیل به یک دردسر واقعی شد. کار به سیلی زدن های افسری و لیسیدن توالت کشیده شد. و من شاهد بودم، چگونه خنده به صدای بلند و نفسهای تند و رگهای گردن کلفت شده و صورتهای سرخ و دعوا... وبعد تنبیه و خستگی تبدیل شد. تختم را دوست دارم. فضایی است که در این مکان عمومی فقط مال توست. فقط مال تو. هر چه بخواهی به سقفش میچسبانی. و یا به دیواره اش. من بریده روزنامه هایی دارم مربوط به یک شاعر. اسمش ریحانه جباری است. چند سالی از من بزرگتر است و اکنون در شهری از ایران زندگی میکند و لابد در برخورد با محیط اطرافش یا آدمهایی که میبیند، احساسش برانگیخته شده و شعر میگوید. گاهی در روزنامه هایی که در زندان هست، شعری ازو چاپ میشود، که من بریده و به دیوار تختم که با ملافه ساخته شده میچسبانم. تختم یعنی سلول انفرادی برای تمرکز افکار و مرور آنچه بر من گذشته. اتاق جراحی روحم. کارگاهی که در آن یاد گرفتم، تا همه پیوندهایم از زندگی را قطع نکنم، مرگ به سراغم نمیاید. آنچه بر من گذشته، آشکار میکند که در اوج جوانی و خوشدلی که حتی تحمل گرما یا سرما را نداری، تحمل شنیدن یک حرف ساده و نامطلوب را نداری، تحمل گرسنگی و تشنگی را نداری، تحمل زور گفتن دیگران را نداری، اگر در شرایط صد در صد متضادش قرار بگیری میتوانی چنان انعطافی از خود نشان بدهی که خودت هم تعجب کنی از تحملت. یادم هست در کودکی کارتونی را تماشا میکردم که نامش بارباپاپا بود. او به اشکال مختلف در میامد و همین انعطافش، باعث تداوم زندگیش بود.
من ریحانه جباری وقتی نوزده ساله بودم، تبدیل به یک باربا پاپا شدم. وقتی دانستم که پدر و مادرم مرا رها نکرده اند، به عشق داشتن آنها زندگی میکردم. روزها بود که هیچ خبری از هیچ کجای دنیا نداشتم و فقط با حشرات داخل سلول انفرادی بازی میکردم... و میخوابیدم. انگار تلافی بیخوابی های گذشته را در میاوردم. خواب را با سلولهایم میبلعیدم و اگر چه خسته بودم از حرفهای تکراری و بی پایانی که باید میزدم، در خواب، سکوت را تمرین میکردم. روزها بود که دیگر شاملو بازجوییم نمیکرد و دو مرد که موهایشان را مثل سربازها را تراشیده بودند، بازجویی و یا اسم شیک ترش بازپرسی میکردند. یکی چاق و شکم دار و دیگری لاغر و کشیده. هر دو ته ریش داشتند و مردلاغرسبیل بلندتر از ریش داشت. بارها میگفتند خانواده ات را دستگیر کرده ایم و هرکدام را به زندانی فرستاده ایم. و من در دل، خود را نفرین میکردم که با آشنایی با سربندی و شیخی، آرامش و روال طبیعی زندگی پنج نفرمان را نابود کرده ام. در خیالم آنها را در موقعیت خودم میگذاشتم، خواهرهای کوچکم را تصویر میکردم که مثل من جوجه شده اند. اصطلاحی که ماموران خشن به کار میبردند. دستهایت را میبندند و پاهایت را. بعد مثل یک تکه لباس روی میله ای آویزان میکنند و با زانو توی شکمت میزنند. برایشان فرق ندارد کجای دلت میخورد.تو باید زرنگی کنی و با وجود شدت درد، به خود نپیچی. چون اگر لحظه ای سرت را پایین بیاوری، برخورد زانو با چشم یا بینی و یا دهانت، تبدیل به پاشیدن خون میشود و درد بی پایان شکستگی صورت. من هوشیار بودم و صورتم را از برخورد با زانو حفظ میکردم. بازجو مرد است و هرگز نمیفهمد زنان در ایام ماهیانه، درد دارند. کرختی و کوفتگی دارند. بیحال و رنجورند. و همین که راه میافتند و به سوال و جواب میرسند، خودش عذاب است. بازجوی مرد نمیداند زانویی که به سینه زن میخورد در این ایام یعنی چه. نمیدانم چرا زنان وقتی پسر میزایند، به آنان نمیگویند که خودشان چه حالی دارند. تا وقتی پسرکشان بزرگ شد و شغلش بازجویی، بدانند چگونه زانورا بزنند توی دل متهم. متهمی که از قضای روزگار زن است و از بد حادثه در سخت ترین ایام زندگیش. در یکی از بازجویی ها فریبی تلخ خوردم : مادرت را از بازداشتگاه به اوین برده ایم و در آنجا بازجویی میکنیم.دو روز بعد را در سلول بودم. دو روز مرا برای بازجویی نبردند و من غافل بودم ازین حیله که روحم دستخوش وسواسی بیمارگونه شد.وسواسی که فقط چند روز بعد، مرا به کلی ویران کرد. ساعتهای کشدار داخل انفرادی، بدون نور متغیر، با تابش مدام و بیست و چهارساعته نور مهتابی عذابت مبدهند.مهتابی تبدیل به سوهان روحت میشود. دشمنت و تو نمیدانی چه کنی تا کمی تغییر درین فضا به وجود آوری. به هر چه میخواهی فکر کنی، مهتابی میپرد وسط فکرت و تمرکزت را میگیرد. فکرهای تکه تکه و بی ربط، انسجام ذهنت را از بین میبرند. روی هیچ چیزی تمرکز نداری. اگر میخواهی غذا بخوری یا حمام کنی، نمیتوانی تصمیم بگیری که اول دوش را باز کنی، بعد سرت را بشوری، بعد کف را آب بکشی و تمام. وقتی انسجام فکری نداری ممکن است دوش را باز بگذاری و بدون شستن کف، از حمام بیرون بیایی. ممکن است، قاشق را پر از غذا کنی که به دهان ببری ولی در راه رسیدن قاشق به دهانت، ذهن تو بپرد به جای دیگر و زمانی به خودت بیایی و ببینی قاشق بین زمین و آسمان معلق است و تو فقط دهانت را باز کرده ای. تو نیز معلقی بین خواب و واقعیت. مهم و حقیقت.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و با اینکه رد درد همچنان بر روح و تنم باقی است، اما کینه ای از هیولا ها ندارم. حتی از آن مرد خپل بد دهن که با کفش سنکینی مثل کفش های صنعتی که داشت روی انگشت پایم پرید و فشار داد. ناخن پایم شکست و هنوز هم ناخن کج و معوجی که درآورده با گوشت تیره رنگ انگشتم احاطه شده است. کینه ای از آنان ندارم زیرا کمی بعد با کسانی روبرو شدم که از این سه مرد خشن تر بودند. در روبرویی با همانان بود که دیگر دوست ندارم موهایم بلند باشد. فهمیدم، موی بلند نقطه ضعف هر زن است در جنگ با یک مرد. دو مرد، چند نامرد. مویی که زیبایی میآفریند، وقتی دور دستی پیچیده میشود، تبدیل به طنابی برای کشیدن یک زن، روی زمین. و عاملی برای دردی که در چشم می چرخد و در گوش تیر میکشد و از دهان فریاد. و به مرور دانستم، طبیعت شغل عده ای همین است. کسانی در شهر زندگی میکنند، بچه دار میشوند، مهمانی میروند، عید میگیرند و عزا، نذر میکنند و به همسایه ها میدهند، خرید میکنند و میخندند، اما پولی که میگیرند بابت آتشی است که بر جان کسی میریزند. من درین جهان شکایتی از این آدمها ندارم. اما بی شک، در سرای دیگر، من شاکیم و آنها متهم. من در این جهان آنان را بخشیده ام. و بدین ترتیب وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم. انتقال به زندان اوین. انفرادی. با تنی زخمی و روحی آزرده از تیر خلاص شاملو : پدر و مادرت دیگه تو رو نمیخوان. گفته ن که بکشینش. ما همچین دختری نداشتیم. و من ناامید و بی کس در حالی که تمام پشت و روی شانه هایم پر بود از زخمهایی که خون رویشان دلمه بسته بود،پرتاب شدم به اتاقی ۹ متری که کف اش موکت شده بود و تا ارتفاع زانوهایم دیواره ای داشت مثل اپن آشپزخانه. توالت و یک دوش و روشویی. دیوارش پر بود از لکه و نوشته. دو پتو هم برایم آوردند. همچنان زبر و بدبو.
اینجا زندان اوین بود. زندانی که قبلا اسمش را شنیده بودم و حرفهایی که خاطرات دوران شاه را برای پیرمردها و پیرزنانی که گاه در میهمانیهای خانوادگی میدیدم زنده میکرد.همان هایی که برای بابا و مامان ازگردش روزگار میگفتند. رو به شکم دراز کشیدم. ساعتها باورم نمیشد که در سکوتم. صدای فریاد در گوشم میپیچید و با زهر درد پشتم مخلوط میشد. خدایا چه کنم با تنهایی؟ چرا چنین بی کس شدم ؟ تمام عمر باید تنها باشم و دیگر روی بابا و مامان و بچه ها را نبینم ؟ یعنی اگر روزی اتفاقی چشممان به هم بخورد، رویشان را برمیگردانند ؟ ای خداااا چقدر دوستشان داشته و دارم. بیهوش شدم و نمیدانم چه مدت طول کشید تا بیدار شدم. بارها در آن سلول که به آن انفرادی میگفتند، با کابوسی از خواب میپریدم. دستی از توی پنجره دراز میشد و مرا در چشم برهم زدنی از اتاقم بیرون میکشید.و یا من در اتاق دراز کشیده بودم که همان دست در لحطه، بابا یا بقیه را میکشید و محو میکرد و من ثابت میماندم. تنم حرکت نداشت با وجود تقلای زیاد. صدایم در نمیامد با وجود فریاد. دوماه ساکن این خانه جدید بودم. خانه ای در وجودم تخم کینه پاشید و سالها طول کشید تا مهارش کنم. روزی یکی از نگهبانان کارتی به من داد و گفت این کارت یعنی پول. زخمها رویه بسته بودند و من میتوانستم حمام بروم. همان روز پیرزنی به سلول آمد. برای نظافت. این رسم اوین بود. زنان بی کس و کار و بی ملاقات باید کار میکردند تا ساعت تلفن داشته باشند و با فروش زمانشان به دیگر زندانیان پولی بگیرند برای امرار معاش. اسمش نسا بود. سرتا پا حسرت و حرمان. به او گفتم من یک کارت دارم. تو برایم یک خودکار بخر و هرچه دلت خواست بردار. برایم آورد و یک بیسکوییت ساقه طلایی. بعد از مدتها طعم جدیدی را تجربه میکردم، که یادگار زمان خوشی و خانه بود. حالا خودکاری داشتم. روزنامه را شاملو برایم ممنوع کرده بود. ملاقات را ممنوع کرده بود. کتاب یا خبر را ممنوع کرده بود و قران را نیز. اما من خودکاری داشتم که با یک هواخوری تکمیل شد. گوشه هواخوری سطل زباله ای بود که در آن خرده ریز نگهبانان ریخته شده بود و من در تمام مدت هواخوری یکنفره ام گوشه های سفید کاغذ ها را جدا کردم و توی جیب شلوار جینم گذاشتم وبا خود به سلول آوردم. شروع به نوشتن کردم. روی باریکه های کاغذی، غیظ کردم، گلایه کردم، التماس کردم، فحش دادم... و لقبی برای شاملو ساختم. سوسمار پیر. عصر یک روز غمگین زنی برای دادن غذا، دریچه را باز کرد. اسمش فاخته بود. گفت توی بخش صندوق سالن ملاقات مشغول جارو زدن بوده که یک زن و مرد آمده اند و برایت پول ریخته اند. زن از مسئول صندوق پرسیده یعنی شما ریحانه را میبینید و به او پول را میدهید ؟ گفته آری. مرد جواب داده خوش به حالتان که میتوانید دختر مرا ببینید. هرگز فراموش نمیکنم موج شادی و امیدی که فاخته برایم آورد. این گفته ساده او به من اطمینان داد که سوسمار پیر دروغ گفته که مرا رها کرده اند. و من قوی شدم. درد را فراموش کردم و نوشتن نامه برای خانواده ام را شروع کردم. پس آن کارت، یعنی بابا و مامان تا اینجا آمده اند و برای من که ممنوع الملاقات بودم پول ریخته اند. پس خودکاری که برایم ده هزار تومان آب خورد سوغات آنان بود. هنوز آن خودکار را دارم. هر چند فقط جلد مات شده یک خودکار بیک است، اما برای من یاداور چیزهای زیادی است. شاملو زمانی که نامه ها را توقیف کرد که در زمان مناسب خواهم گفت، یک ایده جدید در پرونده ام خلق کرد : تو قدرت سازماندهی داری. این همه کاغذ جور کرده ای و نوشته ای.در حالی که من اکیدا دستور دادم که تو از داشتن همه چیز محروم شوی. پس میتوانی به شکل سازمانی اقدام به قتل کنی. و من شاخ درآورده بودم از این استدلال سوسمار پیر. او که هرگز در شرایط مشابه نبوده، هرگز نمیدانست، بسیاری از آدمها در فقر مطلق زندگی میکنند و گاهی با کمی پول برایت چیزهایی فراهم میکنند تا تو راحتتر زندگی کنی، حتی اگر سوسماری دندانهایش را برایت تیز و تیز تر کند. و درین وانفسای زندگی، فاخته، زنی که مثل یک پرنده از کنار سلولم گذشت و برایم امید به ارمغان آورد. زنی که چند ماه بعد اعدام شد و من برای اولین بار دیدم که گاهی کسی را میبرند که دیگر هرگز باز نمیگردد. در سلول انفرادی یک مهتابی همیشه روشن. هرگز نوری از بیرون نمیدیدی که بفهمی شب شده یا روز. فقط از رفت و آمد کارگرها و نگهبانان میفهمیدی روز است. و در سکوت، در دل شب یاد گرفتم که میتوان با چسباندن گوش به در سرد آهنی چیزهایی شنید و از راه دریچه غذا با سلولهای همسایه حرف زد. و من یاد گرفته بودم شبها بیدار بمانم. در همین شبها بود که با اکرم و پروانه آشنا شدم. اکرم همسر یک روحانی بود که هرگز نفهمیدم آنجا چه میکند. اما پروانه فرق میکرد. سالهای دهه ۶۰ در زندان بوده و به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا کرده بود.اکنون نیز برای طرفداری از مردی که من نمیشناختم و او به من معرفیش کرد آنجا بود. مردی به نام اصانلو. گویا رئیس اتحادیه شرکت واحد بود و من نمیفهمیدم چرا باید برای اینچنین حرفهایی زندان بود. برای پروانه گفته بودم زخمهای تنم رو به بهبودند و او خیلی برایم میگفت از اهمیت مقاومت در مقابل اعترافهای زوری. افسوس که دیر آمده بود و من به همه چیز اعتراف کرده بودم. به سیاست که هرگز درکش نمیکردم. و به انواع رابطه.
من ریحانه جباری در حالی که هرگز پیش از آن دستگیر نشده بودم و هرگز رفتاری نکرده بودم که حتی حراست دانشگاه تذکری به من بدهد، اقرار کردم با همه کس رابطه داشتم. و این سوسمار پیر بود که گفت هر ارتباطی، حتی تلفن زدن بین یک زن و مرد نامحرم، رابطه است.منی که کسر شانم میشد با کسانی حتی حرف بزنم، اقرار کردم به آنچه سوسمار میخواست و میگفت.
شبی دیگر در زندان شهرری به پایان رسیده و من باید به سرعت برای رفتن به واحد فرهنگی آماده شوم. بی شک بزودی همه آنچه باید خانواده ام بدانند از ظلمی که سیستم زندان و بازجوها و شاملو به من کردند، خواهم نوشت. نمیخواهم خاک شوم و رنجم به باد سپرده شود.
بخش پنجم
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون که در گور دسته جمعی زندان شهرری روزی را گذرانده ام، پراز تنش و درگیری، در فضای خفه و بی هوا، که با نفرت پراکنی ماموران کینه توز، تنگتر و سمی تر شده است، به تختم پناه برده ام. امروز بازی بچه گانه و ساده ای که میتوانست خنده بر لبهایمان بنشاند با برخورد عقده ای یک مامور تبدیل به یک روز نفرت انگیز شد. بچه های جوان زندانی، که معمولا به جرم خلاف های سبک مثل کیف دزدی و یا بدحجابی یا فحش دادن به مامور راهنمایی، دستگیر میشوند با یک بطری آب بازی کردند. بطری خالی را روی زمین میگذارند و میچرخانند. در بطری رو به هر کس بایستد او باید کاری انجام دهد. اولش با شیرینی و خنده شروع شد.. خنده ها فضا را پر کرد. همه، حتی اگر در بازی نبودند، از صدای خنده آنان، میخندیدند. بعد با دخالت یک مامور عقده ای که از خندیدن زندانیان بدش میاید، موذیانه و با پیشنهاد کارهای خشن، تبدیل به یک دردسر واقعی شد. کار به سیلی زدن های افسری و لیسیدن توالت کشیده شد. و من شاهد بودم، چگونه خنده به صدای بلند و نفسهای تند و رگهای گردن کلفت شده و صورتهای سرخ و دعوا... وبعد تنبیه و خستگی تبدیل شد. تختم را دوست دارم. فضایی است که در این مکان عمومی فقط مال توست. فقط مال تو. هر چه بخواهی به سقفش میچسبانی. و یا به دیواره اش. من بریده روزنامه هایی دارم مربوط به یک شاعر. اسمش ریحانه جباری است. چند سالی از من بزرگتر است و اکنون در شهری از ایران زندگی میکند و لابد در برخورد با محیط اطرافش یا آدمهایی که میبیند، احساسش برانگیخته شده و شعر میگوید. گاهی در روزنامه هایی که در زندان هست، شعری ازو چاپ میشود، که من بریده و به دیوار تختم که با ملافه ساخته شده میچسبانم. تختم یعنی سلول انفرادی برای تمرکز افکار و مرور آنچه بر من گذشته. اتاق جراحی روحم. کارگاهی که در آن یاد گرفتم، تا همه پیوندهایم از زندگی را قطع نکنم، مرگ به سراغم نمیاید. آنچه بر من گذشته، آشکار میکند که در اوج جوانی و خوشدلی که حتی تحمل گرما یا سرما را نداری، تحمل شنیدن یک حرف ساده و نامطلوب را نداری، تحمل گرسنگی و تشنگی را نداری، تحمل زور گفتن دیگران را نداری، اگر در شرایط صد در صد متضادش قرار بگیری میتوانی چنان انعطافی از خود نشان بدهی که خودت هم تعجب کنی از تحملت. یادم هست در کودکی کارتونی را تماشا میکردم که نامش بارباپاپا بود. او به اشکال مختلف در میامد و همین انعطافش، باعث تداوم زندگیش بود.
من ریحانه جباری وقتی نوزده ساله بودم، تبدیل به یک باربا پاپا شدم. وقتی دانستم که پدر و مادرم مرا رها نکرده اند، به عشق داشتن آنها زندگی میکردم. روزها بود که هیچ خبری از هیچ کجای دنیا نداشتم و فقط با حشرات داخل سلول انفرادی بازی میکردم... و میخوابیدم. انگار تلافی بیخوابی های گذشته را در میاوردم. خواب را با سلولهایم میبلعیدم و اگر چه خسته بودم از حرفهای تکراری و بی پایانی که باید میزدم، در خواب، سکوت را تمرین میکردم. روزها بود که دیگر شاملو بازجوییم نمیکرد و دو مرد که موهایشان را مثل سربازها را تراشیده بودند، بازجویی و یا اسم شیک ترش بازپرسی میکردند. یکی چاق و شکم دار و دیگری لاغر و کشیده. هر دو ته ریش داشتند و مردلاغرسبیل بلندتر از ریش داشت. بارها میگفتند خانواده ات را دستگیر کرده ایم و هرکدام را به زندانی فرستاده ایم. و من در دل، خود را نفرین میکردم که با آشنایی با سربندی و شیخی، آرامش و روال طبیعی زندگی پنج نفرمان را نابود کرده ام. در خیالم آنها را در موقعیت خودم میگذاشتم، خواهرهای کوچکم را تصویر میکردم که مثل من جوجه شده اند. اصطلاحی که ماموران خشن به کار میبردند. دستهایت را میبندند و پاهایت را. بعد مثل یک تکه لباس روی میله ای آویزان میکنند و با زانو توی شکمت میزنند. برایشان فرق ندارد کجای دلت میخورد.تو باید زرنگی کنی و با وجود شدت درد، به خود نپیچی. چون اگر لحظه ای سرت را پایین بیاوری، برخورد زانو با چشم یا بینی و یا دهانت، تبدیل به پاشیدن خون میشود و درد بی پایان شکستگی صورت. من هوشیار بودم و صورتم را از برخورد با زانو حفظ میکردم. بازجو مرد است و هرگز نمیفهمد زنان در ایام ماهیانه، درد دارند. کرختی و کوفتگی دارند. بیحال و رنجورند. و همین که راه میافتند و به سوال و جواب میرسند، خودش عذاب است. بازجوی مرد نمیداند زانویی که به سینه زن میخورد در این ایام یعنی چه. نمیدانم چرا زنان وقتی پسر میزایند، به آنان نمیگویند که خودشان چه حالی دارند. تا وقتی پسرکشان بزرگ شد و شغلش بازجویی، بدانند چگونه زانورا بزنند توی دل متهم. متهمی که از قضای روزگار زن است و از بد حادثه در سخت ترین ایام زندگیش. در یکی از بازجویی ها فریبی تلخ خوردم : مادرت را از بازداشتگاه به اوین برده ایم و در آنجا بازجویی میکنیم.دو روز بعد را در سلول بودم. دو روز مرا برای بازجویی نبردند و من غافل بودم ازین حیله که روحم دستخوش وسواسی بیمارگونه شد.وسواسی که فقط چند روز بعد، مرا به کلی ویران کرد. ساعتهای کشدار داخل انفرادی، بدون نور متغیر، با تابش مدام و بیست و چهارساعته نور مهتابی عذابت مبدهند.مهتابی تبدیل به سوهان روحت میشود. دشمنت و تو نمیدانی چه کنی تا کمی تغییر درین فضا به وجود آوری. به هر چه میخواهی فکر کنی، مهتابی میپرد وسط فکرت و تمرکزت را میگیرد. فکرهای تکه تکه و بی ربط، انسجام ذهنت را از بین میبرند. روی هیچ چیزی تمرکز نداری. اگر میخواهی غذا بخوری یا حمام کنی، نمیتوانی تصمیم بگیری که اول دوش را باز کنی، بعد سرت را بشوری، بعد کف را آب بکشی و تمام. وقتی انسجام فکری نداری ممکن است دوش را باز بگذاری و بدون شستن کف، از حمام بیرون بیایی. ممکن است، قاشق را پر از غذا کنی که به دهان ببری ولی در راه رسیدن قاشق به دهانت، ذهن تو بپرد به جای دیگر و زمانی به خودت بیایی و ببینی قاشق بین زمین و آسمان معلق است و تو فقط دهانت را باز کرده ای. تو نیز معلقی بین خواب و واقعیت. مهم و حقیقت.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم روزی هزار بار گوشم
را به در سرد آهنی سلول انفرادی میچسباندم تا شاید صدای مادرم را که اکنون در یکی
از سلول هاست بشنوم. تمام وجودم تبدیل به گوش میشد و به در میچسبید. اما هیچ صدایی
از شعله نمیشنیدم. عصبی بودم و در اتاق ۹ متری راه میرفتم. از چپ به راست، از راست به گوشه،
از گوشه به کنار در. قدم رو هایم هیچ نظمی نداشت و هر چند لحظه یکبار میپریدم و
گوش میشدم. خیال میکردم صدایش را میشنوم. اما نبود. میخوابیدم، یا شاید خیال
میکردم خوابیده ام. هیچ دلیل منطقی یا قطعی نداشتم که مطمئن باشم آنچه درک میکنم
واقعی است. چشمهایم چیزهایی میدید که لحظه ای بعد ناپدید میشدند. عصبی تر میشدم.
برای اینکه بدانم کجا هستم، و در چه حالی، به خود سیلی میزدم. مثل بازجوی آگاهی در
روزهای اول. همانها که مدتها بود گورشان را از زندگیم گم کرده بودند. سیلی خودم به
خودم، صدا داشت، درد داشت، پس حقیقی بود.پس بیدارم. اما مگر نمیشود در خواب صدا را
شنید ؟ خدایا چرا هیچکدام از آموخته هایم در مدرسه یا دانشگاه به یاریم نمیامد
برای شناخت ماهیت واقعی این لحظات ؟ و این درد عدم درک لحظه، به پایان رسید. با
صدای فریادی که از بیرون شنیدم. گوش چسباندم. صدا حقیقی بود و کشدار. آی....تکرار
فریاد و بعد تبدیلش به ناله مرا به در چسبانده بود.
این مادرم است. پس راست گفته بودند. همه شان را دستگیر
کرده اند. عذاب داشتم و میخواستم با او ارتباط برقرار کنم. داد زدم : ماماااااان.
جوابی نبود. بلند تر، مامااااااااااااااان. جوابی نبود. به در مشت میکوبیدم، چنگ
میزدم، عقب مبرفتم و با خیز، با همه تنم به در میکوبیدم، خیزها بلند و بلندتر میشد،
از پشت به دیوار میخوردم و باز با همه قدرت به در.
همه وجودم از گوش تبدیل به گلو شد و من با همه حجم گلویم
فریاد زدم : مامااااااااااان.
دریچه کشویی باز شد و صورت یک مامور که با وجود گرما چادر سرش بود و با صورت غرق
جوش و مو، فحش بارانم کرد. تنم داغ بود و اگر دریچه کمی بزرگتر بود با مشت توی
صورتش میکوبیدم. گفتم خفه شو، این فریاد مادر من بود. مادر مرا میزنند.و او داد زد
یکی بیاد این زنجیری رو خفه کنه. و با فحشی رکیک دریچه را بست. بالا و پایین
میپریدم. مهتابی، ذهنم را آشفته تر کرده بود و در لحظه ای تصمیم گرفتم خاموشش کنم.
کردم. تمام فکرم را متمرکز کرده بودم برای نابودی این دشمن. نور سفید مهتابی که با
توری فلزی احاطه شده بود. توری قر شد و مهتابی شکست. در لحظه ای تکه ای شیشه لامپ
در دستم بود.
من ریحانه جباری در نوزده سالگی نمیدانستم که خلاص شدن از مهتابی دلیلی میشود برای آموزش دیده بودنم. نمیدانستم که این تاریکی آرامش بخش، مرا به چیزهای مخوفی متهم خواهد کرد. چیزی که در روزهای بعد به آن اقرار کردم. صدای ناله بیرون را به سختی میشنیدم. سعی میکردم به یاد بیاورم وقتی مادرم مریض بود و ناله میکرد، چه صدایی داشت. به یاد نمیاوردم. در خاطراتم میگشتم تا لحظه ای را تداعی کنم. وامانده بودم. حتی وقتی شش سال داشتم و خواهر کوچکم به دنیا آمده بود را تداعی میکردم. همه چیز یادم میامد به جزصدای ناله اش. تمام جزئیات صورت و لباسی که بر تن داشت، حتی بوی تنش را به یاد میاوردم. ولی درمانده بودم که صدای ناله کردنش چگونه بود ؟ تمام خواستم در آن لحظه این بود که بدانم چه بر سر مادرم آمده.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون میدانم که انسان، زمانی که بین وهم و واقعیت دست و پا میزند، هیچ قدرتی ندارد. توان تصمیم گیری ندارد و تسلیم محض است. حتی اگر فریاد بزنی، یا خودت را به در و دیوار بکوبی، ضعیفی. ممکن است قدرت بدنی ات بالا برود، ولی به دلیل قطع ارتباط با جهان اطراف به نوعی روانپریشی مبتلا شده ای که تو را ضعیف و ضعیف تر میکند، هیچ میشوی. پوچ میشوی. پوک و تهی از هر نشان زنده بودن. وهم و خیال، مثل یک مخدر تو را به بی عملی میرساند. به بی فکری، بی تصمیمی.
فردای آن روز یا شب، بازجویی شدم. تنم دوباره نای حرکت نداشت. بازجوی لاغر اندامم، مرا توجیه کرد : مادرت آزاد خواهد شد، اگر بنویسی. نوشتم. بعد از ضربه ای که به سربندی زدم، شیخی در را باز کرد و داخل شد. با سربندی درگیر شد. او را به زمین انداخت. سربندی از خانه خارج شد و شیخی یک مجسمه را که در آنجا بود برداشت و رفت و من بعد از او از خانه خارج شدم.... وقتی به سلولم برگشتم، لامپ تازه ای نورافشانی میکرد. سلول روشن بود و من همچنان تسلیم و خسته. باز بیهوش شدم. صدای ناله نبود. سکوت بیرون گاهی با قدم زدن کسی میشکست. پس به قولش وفا کرد و مامان آزاد شد. راحت بودم و خواب مرا راحت تر میکرد. به یاد میاوردم زمانی را که شاملو گفت پدر و مادرت تورا نمیخواهند و رهایت کرده اند. به یاد میاورم روزی را که روز پدر بود. و من با چه حرارتی التماس میکردم به نگهبان. تو رو خدا، فقط یک دقیقه زنگ بزنم به پدرم. تو خودت پدر داری. بذار بهش تبریک روز پدر رو بگم. تو رو خدا. و نگهبان که فاقد بسیاری از مشخصه های انسانی بود نمیفهمید چه میگویم. با آرامش میگفت نمیشود. قاضیت گفته تو از همه چیز محروم باشی. تلفن برای تو ممنوعه. او نمیدانست که من اگر حتی یک ثانیه صدای بابا را میشنیدم، میفهمیدم که مرا رها کرده یا نه. او نمیدانست با نشنیدن صدای پدرم مرا به وسواس ذهنی سوق میدهد. نمیدانست مرا درهم میکوبد.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم، هر روز پرده ای جدید را میدیدم که مجبور بودم در آن بازی کنم. بازی. کلامی که پشت آن مفاهیم زیادی نهفته است. همیشه در یک بازی کسانی سرگرم میشوند و کسانی سرگرم میکنند. من میبایست هر دو کار را میکردم و بازجویانم نیز. نمایشی جدید نوشته میشد که بسته به فرد بازجویی کننده ابعاد مسخره ای میافت. یکی میگفت مرا در دانشگاه جذب کرده اند و از من تست هوش گرفته اند. من ۹۹ شدم از صد. خیال کرده اند شاید تقلب کرده ام و دوباره تست گرفته اند. باز ۹۹ از صد.مامورین اطلاعات به من گفته اند تو رئیس دخترهایی و پسری به نام آرش رئیس پسرها. آن یکی که قصه دیگری میبافت میگفت این را هم اضافه کن که قرار بود عملیاتی در قبرس انجام دهید. مردی که در قبرس رستوران دارد رئیس کل این عملیات است. و من مینوشتم. مینوشتم که آموزش دیده ام تا بتوانم ذهنم را پاک کنم. آموزش دیده ام تا بتوانم حتی دستگاه دروغ سنج را فریب دهم. من آموزش دیده ام. مرا برای جاسوسی آموزش داده اند. وقتی مینوشتم، میگفتم تمام این کارها را کی کرده ام ؟ گویی بیست و چهار ساعت شبانه روز مرا کش داده اند و تبدیل به صد ساعت شبانه روز کرده اند. چگونه کسی باور میکند که صبح از خواب بیدار شوم، بابا مرا به مترو صادقیه برساند، بروم تا کرج، سوار سرویس شده به قزوین بروم، درس و دانشگاه، عصر برگردم کرج، مترو صادقیه، انتظار بابا، و خانه. روز های تعطیل دانشگاه بروم شرکت و شب خانه. کدام ساعت خالی را دارم که بتوانم آموزش ببینم؟ چگونه کسی آموزش میبیند بدون حتی یک ساعت که محل حضورش نامشخص باشد ؟ برگه های حضور و غیاب دانشگاه و شرکت گواهی خواهد داد که هیچکدام این نوشته ها درست نیست. امیدوار بودم روزی که به دادگاه بروم، قاضی همه این پرسش ها را کرده و حقیقت روشن شود. یک سال و نیم بعد، در دادگاه، قاضی کوه کمره ای نشانه های بررسی دقیق را مطرح کرد. در مقابل کسانی که مرا متهم به بیرحم بودن میکردند، با لهجه غلیظ ترکی نهیب زد : آقا جان این دختررا میگوییم جوان بوده و فریب ظاهر را خورده اصلا نامسلمان و بد، آن آقا که متدین بوده و میانسال، چگونه خود را در شرایط خلوت با زن نامحرم، آنهم در مکانی که متعلق به او بوده قرار داده ؟ و پاسخ سکوت بود. قاضی ادامه داد، دیگر در این دادگاه حرفهای غیر اخلاقی نزنید. وقتی بعد از دو جلسه دادگاه چند ساعته و نفسگیر، قاضی اعلام کرد دادگاه نیاز به بررسی دقیق تر دارد، دانستم که این قاضی میتواند همه آنچه بر من رفته کشف کند. افسوس که او عوض شد و قاضی دیگری به جای او نشست. حسن تردست. دادگاه او را در زمان خودش تشریح خواهم کرد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری ساکنم. هیچ منبع مطالعاتی و یا دانشگاهی مربوط به قضاوت و دادرسی نداشته ام. اما با گوشت و پوست و خونم، تجربه کرده ام تمام مراحل قضایی در ایران را. دهها زن را دیده ام با قصه های رنگارنگ. بسیاری از بد حادثه اینجایند و بعضی از خبث درون. دختران معصوم زیادی را دیده ام که به دلیل یک اشتباه کوچک برای مدتی کوتاه زندانی شده اند اما وقایعی برایشان اتفاق افتاده که بعد از آزاد شدن، چاره ای جز بازگشت به زندان نداشته اند. من میخواهم نوشته هایم را قضات بخوانند. تا بدانند با نوشتن یک حکم چه بر سر سرنوشت دختری میاورند. کاری که از دومین سال زندانی شدنم آغاز کردم. برای بسیاری از پرسنل جوان زندان اوین و شهرری که دانشجو بودند، مقاله نوشتم تا به عنوان طرح تحقیقاتی به استادانشان بدهند. آنان دلخوش بودند که بی زحمت و تلاش نمره شان را میگیرند و من شاد از اینکه تجربه ام را به استادی رسانده ام. و امیدوار به اینکه شاید به گوش یک قاضی برسد. غافل از اینکه نوشته هایم، مثل هزاران تحقیق کتابخانه ای و کپی شده دانشجویی خاک میخورد. هر چند استاد مربوطه از کجا میدانست که این تحقیقات مکتوب که در دست دارد، کتابخانه ای نیست و به روش میدانی تهیه شده است. چنین بود که بعد از مدتی ناامید شدم و همه را مخفیانه از زندان خارج کردم. کاری که اکنون نیز در انتظار این بازگویی وقایع است. به زودی این بار از دلم برداشته خواهد شد و دیگر ناگفته ای نخواهد ماند که با خود به گور ببرم. گوری که دهانش را باز کرده ولی معلوم نیست کی مرا در خود بگیرد. اکنون هفتمین زمستانی است که در زندان آغاز میکنم. پنجمین سالی است که با حکم اعدام روبرو شده ام و مراحل دادرسی بی منطقش به پایان رسیده. کشدار شدنش را با این امید توجیه میکنم که رئیس قوه قضاییه در حال موشکافی پرونده است. پرونده ای که دو رئیس قوه قضائیه را به خود دید. ایت اله شاهرودی و آیت اله لاریجانی. کاش میشد این نامه ها را برای آنان بفرستم. کاش... برای آیت اله شاهرودی بارها نوشتم اما از بین ده ها نامه ام فقط چند تایی خارج شد و پدرم آنها را به دست او رساند. تلاش هایی که عقیم ماند. اکنون صبح شنبه است و من امروز ملاقات دارم. برای دیدن خانواده ام، که هر هفته به دیدارم میایند، باید آماده شوم. ۴ عزیزی که هرگز رهایم نکردند. ۴ عزیزی که ستون زندگی منند. بعد از پایان انفرادی و زمانی که به بند عمومی منتقل شدم، صدها بار توسط پدر و مادرم و بخصوص مادرم بازجویی شدم. سوال و جواب های سخت. با ریز بینی بسیار. گاهی بعد از بازجویی این دو، گریه ها کردم. آنان تلنگری میزدند که به ظاهر برایشان ساده بود و من مثل ماهی داخل تنگ، تلنگر ساده آنان را با قدرت ارتعاش تشدید شده در فضای زندان، بسیار دردناک دریافت میکردم. اما هرگز مرا تنها نگذاشتند و اگر امروز زنده ام به عشق آنان است. کسانی که فکر نبودنشان مرا بیچاره و عاجز کرده بود و دوران انفرادی را تلخ تر از زهر هلاهل. زهری که نشانه های انتشارش در تمام زندگیم قابل پیگیری است. امروز دیدار دارم. با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند. انرژی لازم برای هفته ام را، از ملاقات شنبه ها به دست میاورم. امروز روز خوش است. روز زندگی.
من ریحانه جباری در نوزده سالگی نمیدانستم که خلاص شدن از مهتابی دلیلی میشود برای آموزش دیده بودنم. نمیدانستم که این تاریکی آرامش بخش، مرا به چیزهای مخوفی متهم خواهد کرد. چیزی که در روزهای بعد به آن اقرار کردم. صدای ناله بیرون را به سختی میشنیدم. سعی میکردم به یاد بیاورم وقتی مادرم مریض بود و ناله میکرد، چه صدایی داشت. به یاد نمیاوردم. در خاطراتم میگشتم تا لحظه ای را تداعی کنم. وامانده بودم. حتی وقتی شش سال داشتم و خواهر کوچکم به دنیا آمده بود را تداعی میکردم. همه چیز یادم میامد به جزصدای ناله اش. تمام جزئیات صورت و لباسی که بر تن داشت، حتی بوی تنش را به یاد میاوردم. ولی درمانده بودم که صدای ناله کردنش چگونه بود ؟ تمام خواستم در آن لحظه این بود که بدانم چه بر سر مادرم آمده.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون میدانم که انسان، زمانی که بین وهم و واقعیت دست و پا میزند، هیچ قدرتی ندارد. توان تصمیم گیری ندارد و تسلیم محض است. حتی اگر فریاد بزنی، یا خودت را به در و دیوار بکوبی، ضعیفی. ممکن است قدرت بدنی ات بالا برود، ولی به دلیل قطع ارتباط با جهان اطراف به نوعی روانپریشی مبتلا شده ای که تو را ضعیف و ضعیف تر میکند، هیچ میشوی. پوچ میشوی. پوک و تهی از هر نشان زنده بودن. وهم و خیال، مثل یک مخدر تو را به بی عملی میرساند. به بی فکری، بی تصمیمی.
فردای آن روز یا شب، بازجویی شدم. تنم دوباره نای حرکت نداشت. بازجوی لاغر اندامم، مرا توجیه کرد : مادرت آزاد خواهد شد، اگر بنویسی. نوشتم. بعد از ضربه ای که به سربندی زدم، شیخی در را باز کرد و داخل شد. با سربندی درگیر شد. او را به زمین انداخت. سربندی از خانه خارج شد و شیخی یک مجسمه را که در آنجا بود برداشت و رفت و من بعد از او از خانه خارج شدم.... وقتی به سلولم برگشتم، لامپ تازه ای نورافشانی میکرد. سلول روشن بود و من همچنان تسلیم و خسته. باز بیهوش شدم. صدای ناله نبود. سکوت بیرون گاهی با قدم زدن کسی میشکست. پس به قولش وفا کرد و مامان آزاد شد. راحت بودم و خواب مرا راحت تر میکرد. به یاد میاوردم زمانی را که شاملو گفت پدر و مادرت تورا نمیخواهند و رهایت کرده اند. به یاد میاورم روزی را که روز پدر بود. و من با چه حرارتی التماس میکردم به نگهبان. تو رو خدا، فقط یک دقیقه زنگ بزنم به پدرم. تو خودت پدر داری. بذار بهش تبریک روز پدر رو بگم. تو رو خدا. و نگهبان که فاقد بسیاری از مشخصه های انسانی بود نمیفهمید چه میگویم. با آرامش میگفت نمیشود. قاضیت گفته تو از همه چیز محروم باشی. تلفن برای تو ممنوعه. او نمیدانست که من اگر حتی یک ثانیه صدای بابا را میشنیدم، میفهمیدم که مرا رها کرده یا نه. او نمیدانست با نشنیدن صدای پدرم مرا به وسواس ذهنی سوق میدهد. نمیدانست مرا درهم میکوبد.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم، هر روز پرده ای جدید را میدیدم که مجبور بودم در آن بازی کنم. بازی. کلامی که پشت آن مفاهیم زیادی نهفته است. همیشه در یک بازی کسانی سرگرم میشوند و کسانی سرگرم میکنند. من میبایست هر دو کار را میکردم و بازجویانم نیز. نمایشی جدید نوشته میشد که بسته به فرد بازجویی کننده ابعاد مسخره ای میافت. یکی میگفت مرا در دانشگاه جذب کرده اند و از من تست هوش گرفته اند. من ۹۹ شدم از صد. خیال کرده اند شاید تقلب کرده ام و دوباره تست گرفته اند. باز ۹۹ از صد.مامورین اطلاعات به من گفته اند تو رئیس دخترهایی و پسری به نام آرش رئیس پسرها. آن یکی که قصه دیگری میبافت میگفت این را هم اضافه کن که قرار بود عملیاتی در قبرس انجام دهید. مردی که در قبرس رستوران دارد رئیس کل این عملیات است. و من مینوشتم. مینوشتم که آموزش دیده ام تا بتوانم ذهنم را پاک کنم. آموزش دیده ام تا بتوانم حتی دستگاه دروغ سنج را فریب دهم. من آموزش دیده ام. مرا برای جاسوسی آموزش داده اند. وقتی مینوشتم، میگفتم تمام این کارها را کی کرده ام ؟ گویی بیست و چهار ساعت شبانه روز مرا کش داده اند و تبدیل به صد ساعت شبانه روز کرده اند. چگونه کسی باور میکند که صبح از خواب بیدار شوم، بابا مرا به مترو صادقیه برساند، بروم تا کرج، سوار سرویس شده به قزوین بروم، درس و دانشگاه، عصر برگردم کرج، مترو صادقیه، انتظار بابا، و خانه. روز های تعطیل دانشگاه بروم شرکت و شب خانه. کدام ساعت خالی را دارم که بتوانم آموزش ببینم؟ چگونه کسی آموزش میبیند بدون حتی یک ساعت که محل حضورش نامشخص باشد ؟ برگه های حضور و غیاب دانشگاه و شرکت گواهی خواهد داد که هیچکدام این نوشته ها درست نیست. امیدوار بودم روزی که به دادگاه بروم، قاضی همه این پرسش ها را کرده و حقیقت روشن شود. یک سال و نیم بعد، در دادگاه، قاضی کوه کمره ای نشانه های بررسی دقیق را مطرح کرد. در مقابل کسانی که مرا متهم به بیرحم بودن میکردند، با لهجه غلیظ ترکی نهیب زد : آقا جان این دختررا میگوییم جوان بوده و فریب ظاهر را خورده اصلا نامسلمان و بد، آن آقا که متدین بوده و میانسال، چگونه خود را در شرایط خلوت با زن نامحرم، آنهم در مکانی که متعلق به او بوده قرار داده ؟ و پاسخ سکوت بود. قاضی ادامه داد، دیگر در این دادگاه حرفهای غیر اخلاقی نزنید. وقتی بعد از دو جلسه دادگاه چند ساعته و نفسگیر، قاضی اعلام کرد دادگاه نیاز به بررسی دقیق تر دارد، دانستم که این قاضی میتواند همه آنچه بر من رفته کشف کند. افسوس که او عوض شد و قاضی دیگری به جای او نشست. حسن تردست. دادگاه او را در زمان خودش تشریح خواهم کرد.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری ساکنم. هیچ منبع مطالعاتی و یا دانشگاهی مربوط به قضاوت و دادرسی نداشته ام. اما با گوشت و پوست و خونم، تجربه کرده ام تمام مراحل قضایی در ایران را. دهها زن را دیده ام با قصه های رنگارنگ. بسیاری از بد حادثه اینجایند و بعضی از خبث درون. دختران معصوم زیادی را دیده ام که به دلیل یک اشتباه کوچک برای مدتی کوتاه زندانی شده اند اما وقایعی برایشان اتفاق افتاده که بعد از آزاد شدن، چاره ای جز بازگشت به زندان نداشته اند. من میخواهم نوشته هایم را قضات بخوانند. تا بدانند با نوشتن یک حکم چه بر سر سرنوشت دختری میاورند. کاری که از دومین سال زندانی شدنم آغاز کردم. برای بسیاری از پرسنل جوان زندان اوین و شهرری که دانشجو بودند، مقاله نوشتم تا به عنوان طرح تحقیقاتی به استادانشان بدهند. آنان دلخوش بودند که بی زحمت و تلاش نمره شان را میگیرند و من شاد از اینکه تجربه ام را به استادی رسانده ام. و امیدوار به اینکه شاید به گوش یک قاضی برسد. غافل از اینکه نوشته هایم، مثل هزاران تحقیق کتابخانه ای و کپی شده دانشجویی خاک میخورد. هر چند استاد مربوطه از کجا میدانست که این تحقیقات مکتوب که در دست دارد، کتابخانه ای نیست و به روش میدانی تهیه شده است. چنین بود که بعد از مدتی ناامید شدم و همه را مخفیانه از زندان خارج کردم. کاری که اکنون نیز در انتظار این بازگویی وقایع است. به زودی این بار از دلم برداشته خواهد شد و دیگر ناگفته ای نخواهد ماند که با خود به گور ببرم. گوری که دهانش را باز کرده ولی معلوم نیست کی مرا در خود بگیرد. اکنون هفتمین زمستانی است که در زندان آغاز میکنم. پنجمین سالی است که با حکم اعدام روبرو شده ام و مراحل دادرسی بی منطقش به پایان رسیده. کشدار شدنش را با این امید توجیه میکنم که رئیس قوه قضاییه در حال موشکافی پرونده است. پرونده ای که دو رئیس قوه قضائیه را به خود دید. ایت اله شاهرودی و آیت اله لاریجانی. کاش میشد این نامه ها را برای آنان بفرستم. کاش... برای آیت اله شاهرودی بارها نوشتم اما از بین ده ها نامه ام فقط چند تایی خارج شد و پدرم آنها را به دست او رساند. تلاش هایی که عقیم ماند. اکنون صبح شنبه است و من امروز ملاقات دارم. برای دیدن خانواده ام، که هر هفته به دیدارم میایند، باید آماده شوم. ۴ عزیزی که هرگز رهایم نکردند. ۴ عزیزی که ستون زندگی منند. بعد از پایان انفرادی و زمانی که به بند عمومی منتقل شدم، صدها بار توسط پدر و مادرم و بخصوص مادرم بازجویی شدم. سوال و جواب های سخت. با ریز بینی بسیار. گاهی بعد از بازجویی این دو، گریه ها کردم. آنان تلنگری میزدند که به ظاهر برایشان ساده بود و من مثل ماهی داخل تنگ، تلنگر ساده آنان را با قدرت ارتعاش تشدید شده در فضای زندان، بسیار دردناک دریافت میکردم. اما هرگز مرا تنها نگذاشتند و اگر امروز زنده ام به عشق آنان است. کسانی که فکر نبودنشان مرا بیچاره و عاجز کرده بود و دوران انفرادی را تلخ تر از زهر هلاهل. زهری که نشانه های انتشارش در تمام زندگیم قابل پیگیری است. امروز دیدار دارم. با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند. انرژی لازم برای هفته ام را، از ملاقات شنبه ها به دست میاورم. امروز روز خوش است. روز زندگی.
برگرفته از «گوگل پلاس»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر