دو کلاهبردار نیرنگباز به نام
امامزاده ای سنگ مزاری ساخته در گوشه ی گورستان کهنه ی دهی در خاک می کنند و آنگاه
مدّعی می شوند که امام را به خواب دیده اند نالان و شاکی و خونین دل از مردم آن
دیار که:
«فرزند مرا از یاد برده و عهد
مسلمانی فراموش کرده اند؛ حال آنکه مزار او در فلان نقطه ی گورستان کهنه ی ایشان
افتاده است به فلان نشانه، بی حرمت و غریبانه!»
پس به همراهی جماعت مسلمانان،
نقطه ی معهود را می کاوند. سنگ مزار آشکار و حجّت راست می شود. بر آن جایگاه، بقعه
و بارگاهی می سازند و مسلمانان از راه صدقات و موقوفات به زدودن ملالِ خاطرِ امام
شاکی کمر می بندند و آن دو نیرنگباز که تولیتِ امامزاده را از آنِ خود کرده اند به
درهم و دینار و آسایش می رسند. مگر چندی پس از آن، یکی از ان دو نقدینه ای از
دیگری می رباید و چون خداوند نقدینه از او مال درخواست می کند، امامزاده را گواه
گرفته به مرقد پاکیزه (مُطهّر) ی او سوگندها یاد می کند که از اتهام دزدی پاک و
پاکیزه است و چندان در این کار پامی فشارد که آن دیگری را چاره نمی ماند که فریاد
برآورد:
ـ آخر، ای قلتبان! این همان
امامزاده است که با هم ساخته ایم!
برگرفته از «کتاب کوچه»، حرف الف، دفتر سوم، چاپ دوم، زنده یاد احمد شاملو، تابستان ۱۹۹۵ (با ویرایش و پارسی نویسی درخور از سوی اینجانب: ب.
الف. بزرگمهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر