بودم آن روز من از طايفه ی دُردكشان
كه نه از تاك نشان بود و نه از تاکنشان
از خرابات نشينان، چه نشان می طلبى
بى نشان ناشده زايشان، نتوان يافت نشان
هر يك از ماهوَشان، مظهر شأنى دگرند
شأن آن شاهدِ جان، جلوه گرى از همه شان
جان فدايش كه به دلجويى ما دلشدگان
می رود كوى به كو، دامن اجلال كشان
در ره ميكده آن به كه شوى خاك اى دل
شايد آن مست، بدين سو گذرد جرعه فشان
نكته ی عشق به تقليد مگو اى واعظ
پيش از آن باده بچش، چاشنى يى هم بچشان
جامى اين خرقه پرهيز بينداز كه يار
همدم بى سر و پايان شود و رندوَشان
عبدالرحمان جامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر