موضعگیری های سردرگم و دوپهلوی آن "رهبر" دبنگ، دروغگو و
نابکار که تنها در اندیشه ی بیرون کشیدن گلیم خویش از آب است، توده های مردم ایران
را گمراه نموده و به جان یکدیگر خواهد افکند! هشیار باشیم!
م.ن:
س.ط:
روايت دو شاهد عينی از حمله لباس شخصی ها به تحصن طلاب
قم
روایت هتک حرمت حرم کریمهی اهل بیت و بازداشت متحصنین
مسجد اعظم:
م.ن و س.ط زوج طلبهی حوزهی علمیهی قم مقدسه و م.و طلبه و دوست م.ن هر سه از متحصین مسجد اعظم هستند که هر یک واقعهی تلخ حمله به حرم کریمهی اهل بیت، علیهم السلام، و هتک این مکان نورانی را از نگاه خود روایت میکنند.
م.ن و س.ط زوج طلبهی حوزهی علمیهی قم مقدسه و م.و طلبه و دوست م.ن هر سه از متحصین مسجد اعظم هستند که هر یک واقعهی تلخ حمله به حرم کریمهی اهل بیت، علیهم السلام، و هتک این مکان نورانی را از نگاه خود روایت میکنند.
م.ن:
از شب واقعه در تحصن بودم. از همان روز برایم محسوس بود که آدمهای مشکوکی
در جمع بودند و خیمه زده بودند تا شبههپراکنی کنند. آدمی که سوال دارد این طور
برخورد نمیکند. میپرسیدند: شما چرا از رهبری جلوتر هستید؟ جواب میدادیم؛ میرفتند
سراغ اصل برجام و سراغ شبهات دیگر؛ حتا گاهی اوقات تمسخر میکردند. امروز هم در
فیضیه بودند و دیروز هم بودند. آدمهای لباسشخصی چهلپنجاه ساله که ظاهرش میخورد
طلبه باشد اما معلوم نبود آنجا چه میکنند. اهل بگومگو هستند و انگار آمدهاند جمع
را بپاشانند. جو تحصن اما آرام و بیحاشیه بود و پی روشنگری بود. شاید صدها نفر
آمدند و در این حلقههای بحث در بارهی برجام که تشکیل میشد و مردم چیز یاد میگرفتند
و میرفتند. ظاهرش این بود که تحصن است اما بحث بود. ما جمعهشب ملحق شدیم و آخر
شب گفتیم هوا سرد است و بچهها مریض میشوند، خانممان با مادرخانممان برگشتند.
شنبه هم تا ظهر آنجا بودم و بعد از نماز برای استراحت به خانه رفتم و خانم و
خواهرخانم و مادرخانم و پدرخانم و بچهها در حرم ماندند.
س.ط:
آقایان جلوی در مسجد اعظم فرش انداخته بودند و خانمها
سمت راست آنها روبهروی حوض بودیم؛ مقابل ایوان شبستان میانی مسجد اعظم. بعد از
نماز ظهر جمعیت داشت زیاد میشد و صبح هفتهشت نفر بودیم و حالا حوالی بیست نفر
خانم بودیم و آن خواهر شهید دیشب را هم در حرم مانده بود. ما آقایان را نمیشناختیم.
شاید حاجآقای روحالله دشتی آمد و گفت که تهران یک عده به عنوان طرفداران دولت و
برجام آماده میشوند که فضا را به هم بریزند. به ما گفت اگر کسی آمد و فحش داد یا
چیزی گفت اصلاً تنش ایجاد نکنید. پیام حضرت آقا هم هنوز به ما نرسیده بود.
م.و:
پیام حالت شایعه داشت. یک میگفت پیام از آقا آمده است.
آن یکی میگفت از خودشان گفتهاند که آقا مخالف شما بوده است.
س.ط:
من متوجه بسته شدن درها نشدم. همان موقع مادر من رفته بود
پی آبجوش. وقتی
آمده بود، دیده بود درها بسته است و مجبور شده بود از در ساحلی بیآید داخل. جمعیت
مردم در آن ساعت در صحن خیلی نبود و حوالی سهونیم که لباس شخصیها آمدند؛ تصور
کردیم مردم عادی هستند.
م.ن:
پدرخانمم میگوید یکی با کت مشکی آمد پیش من نشست و یک
پاکت دربسته را با یک تکبری به ما حواله کرد و گفت:
بلند شید، جمع کنید، ما حکم داریم. اگر نکنید بهمان میکنیم. ایشان هم گفته بود مسوول ما آقای فلانی
است و به ایشان بگویید. طرف بلند شده و بلند نشده، بقیه ریختند.
م.و:
چهارپنج نفر از آنها در صحن بودند و کنار حوض ایستاده
بودند. کتمشکی که از کنار آن آخوند بلند شد، سیثانیه نشد که حمله کردند. من اول
فکر کردم اینها طرفدارهای دولت و برجام هستند. تصور نکردم نیروی امنیتی تصویر
رهبر را پاره کند. اولین نفر آمد؛ اولین نوشته که از بیانیات رهبر بود را کند.
دومی رفت به کندن دومی. یک آخوندی اعتراض کرد که چکار میکنی؟ طرف آن آخوند را
گرفت و چسباند به در مسجد اعظم. خدام آمدند و در مسجد را باز کردند و او را به
داخل انداختند. یک نفر دشداشهپوش رفت که مهاجمین را بزند. این را هم گرفتند و
داخل انداختند. به ما هم میگفتند بیایید داخل صحبت کنیم. من هنوز گیج بودم و تصور نمیکردم
که اینها مأمور باشند. مأمور که با آخوند این طور صحبت نمیکند. چند نفر به
مأمورها زدند و یکیشان از روی ایوان افتاد. یک نفر دیگر را هم پایش گرفتند و چنان
پیچاندند که نعرهاش در صحن پیچید. حتا کسانی که پایین ایستاده بودند و به این
خشونت اعتراض میکردند به داخل مسجد انداختند. تقریباْ همه را به داخل مسجد پرتاب
میکردند و یک سید معممی را که پرت کردند سرش به در مسجد خورد و عمامه از سرش
افتاد. لباسشخصیها هم با کفش داخل مسجد میرفتند و هیچ باکی نداشتند. من پشت اینها
میرفتم و اعتراض میکردم. یکیشان گوشش مثل کشتیگیرها شکسته بود. گفتم: برای چه
این کار را میکنی؟ گفت: حاجآقا اعتراض داری؟ گفتم: آره. گفت: برو داخل مسجد صحبت
کنیم. در همین حین آن مشکیپوش قدبلند گفت زنگ بزنید ون بیاید. این را که گفت بنده
پشیمان شدم و گفتم این چه سوال و جوابی است؟ یکی دیگر بود که پیراهن صورتی داشت.
گفتم: برای چه این کار را میکنید؟ گفت: پنج روز است که داریم تذکر میدهیم. گفتم:
این تحصن از شب جمعه شروع شده است و تازه دو شب شده است؛ چه جوری پنج روز است
دارید تذکر میدهید؟ یکی دیگر ملبس به لباس پلیس بود که از در ساحلی آمد داخل.
گفتم من سوال دارم. گفت: من جوابگو نیستم. طاقتم تمام شد. گریهام گرفت. یکیشان
بددهن و بدبرخورد بود. آمد طرف من. اشکهایم را پاک کرد. گفت: چیه؟ گفتم: احترام روحانیت را نگه نداشتید.
گفت: میخواهی تو را هم
ببریم؟ گفتم: فکر میکنی میترسم از شما؟ فوقش این است که میمیریم. پس من را
نترسانید. یک کسی آمد که گفت این را ولش کن. دست من را گرفت و از در صحن طلا مرا
بیرون فرستاد. من حرم را دور زدم و از در کتابخانهی بروجردی که هنوز باز بودم
داخل آمدم. تقریباْ همه را برده بودند. یک خانمی روی زمین نشسته بود و شعار میداد:
مرگ بر ضد ولایت فقیه. و زائرهای خارجی تماشا میکردند.
س.ط:
من گوشیم را شارژ میکردم. دیدم یک آقایی آمد و عکس آقا
و نوشتهها را پاره کرد. چون به ما گفته بودند که افراطیهای طرف مقابل را فرستادهاند
به بچهها گفتم بنشینید و واکنش نشان ندهید. ما پنج نفر از خانمها روی یک فرش
نشستیم و بقیهی خانمها ایستادند و عقب رفتند. جماعت را هل میدادند و دست و پای
طلبهها را میگرفتند و داخل شبستان میانداختند و عمامهی آنها میافتاد و اینها
را ما میدیدیم. کار آقایان که تمام شد در شبستان مسجد اعظم را بستند. خادمها با
آنها همکاری میکردند. زیراندازها را جمع کردند. بعد که حمله کردند خادمها سریع
آمدند و هر چه کنده بودند از در و دیوار را سریع ریختد توی سطل آشغال و فرش ها را
جمع کردند. بعد آمدند به خانمها گفتند که بروید.
گفتیم: نمیرویم. بهشان گفتیم که خیلی توهینآمیز برخورد
میکنید. چون هیچ تذکری قبل از آن به ما نداده بودند. ما که اصلا حواسمان به ونها
نبود. نمیدانستیم پلیس هستند. بهشان میگفتیم که شما خیلی بیغیرتید که حجاب خانمها
را بر می دارند و شما ایستاده اید اینطور تماشا میکنید؛ در حالی که بعد همهشان
را در پلیس امنیت دیدیم. سنشان از بیستوهفت سال تا سی سال بود. یکی بود که سنش
بیشتر بود که به او عبدالحی میگفتند و بسیار بددهن بود و فحاشی میکرد. همین
آقایی که کت مشکی تنش بود، بددهنی می کرد و میگفت شما نمیتوانید چند خانم را از
روی یک فرش بلند کنید؟ فرش را چهار پنج نفر مرد در حالی که به ما اهانت میکردند،
گرفتند. به ما گفتند پنج دقیقه وقت دارید، بروید. دو دقیقه هم نکشید که به ما حمله
کردند. دو مأمور مؤنث آوردند و یکیشان توی گوش خواهر من زد و پانزده نفر لباس
شخصی دور ما ایستاده بودند. دختر بزرگم کنارم نشسته بود و گریه می کرد و خواهرزادهام
کنار مادرش گریه می کرد. بچههای دیگر کنار پدربزرگ شان بودند. یکی از پلیسها تند
گفت: دخترت دارد گریه میکند، بلند شو. گفتم: نه.
یکی به خواهرم گفت: بچهات را هم میاندازیم داخل ون. این
طور که شد به بابا گفتیم که بچهها را بگیرد. بابا آن دور بود و با دختر کوچک من و
پسر کوچک خواهرم.
یک خانمی بود شصتوسهسالشان بود. ایشان از این خانمهای
قمی بودند که وقتی میخواست اعتراض کند چادرش را روی صورتش می انداخت. در این حین
داخل ون میکشیدندش، حجابش کنار رفت و یک قدری از بدنش هم پیدا شد. تا شب در پلیس
امنیت میگفت که من قلبم می سوزد از این که این همه سال خودم را حفظ کردم الان این
اتفاق افتاد. من را به زور داخل ون انداختند. ما داد می زدیم و آنها داد می زند.
پلیسهای مرد تماشا میکردند. حتا اجازه ندادند که کفش بپوشم که بعدها مادر کفش ما
را پیدا کرده بود. دوربین ها را گرفتنند. یکی از خانم هایی که گرفتند جزء تحصن
نبود و چون داشت عکس می گرفت، او را گرفتند و قاتی ما آوردند. این طور ما شش نفر
داخل ون بودیم. بعد وسائل به جامانده از آقایان از نعلین و عبا و رایانه و چند کیف
را با زیرانداز ریختند جلوی ما. ما دنبال کفشهامان گشتیم و پیدا نکردیم.
م.و:
قبلش آمده بودند سران تحصن را شناسایی کرده بودند. حکمشان
برای بازداشت سران بود. برای همین من را نگرفتند. دانشجوها را هم نگرفتند. هر کسی
هم طرفشان میرفت، میگفتنند بروید عقب. آنهایی که شناسایی کرده بودند را گرفتند.
مردم هم از کنار ضریح و صحنها داستان را تماشا میکردند.
س.ط:
مادر که رسیده بود، ما را برده بودند و کفشهای من را در
صحن پیدا کرده بود و سر دست گرفته بود و فریاد میزد، دختر من کجا است؟
م.و:
رفتیم جلوی کلانتری حرم. بحث شد و بحث گرفت و طلبهها و
مردم از همانجا به جوش آمدند. مادر گفته بود که هم دختران من و هم دامادهای من
طلبهاند، و دخترهای من این جا هستند.
س.ط:
همین آقا عبدالحی هم از کلانتری حرم بیرون آمده و گفته
بود که اگر زیاد شلوغ کنید شما را هم داخل میبریم.
بچهها گریه میکردند و با مادربزرگ شان دور حرم میچرخیدند.
م.و:
... در صندلیها چهار نفر بیشتر جا نمیشد و بزور ۶ نفر را نشاندند و
بلند که میشدیم سرمان فریاد میزدند. من و خواهرم را با هم بردند اتاق بازجویی و
دادیار آنجا نشسته بود و آن کتمشکی کنار او نشسته بود. از ما پرسیدند چرا در
اغتشاش شرکت کردید؟ جرم شما اغتشاش است. گفتیم که ما جرمی مرتکب نشده ایم. نشستن
در حرم که اغتشاش نیست. ما نه شعار دادیم و نه چیزی دستمان بود. گفتند: تعهد بدهید.
گفتیم تعهد نمیدهیم. دادیار خیلی عصبانی شد. گفت: شما فکر میکنید کار سیاسی میکنید؟
فکر میکنید دارید حرف رهبری را گوش می کنید؟ آدمهای تندرو! با ما بداخلاقی کرد
که جا بخوریم و بترسیم.
م.و:
این وضعیت بازداشت و آزاد کردن یعنی این نمایش را در حرم
برای مردم گزارده بودند که ما روحانیت را هم جلب خواهیم کرد؛ شما که جای خودتان دارید.
بعد خیلی راحت رها کردند. این فضای حرم فضای عمومی بود که دهن به دهن خبر میچرخید.
دولت میخواست این را به مردم بفهماند که این وضع را جمع میکند.
س.ط:
من و خواهر چون حین بازجویی با هم صحبت می کردیم من را
بیرون کردند. بازجویی خواهرم که تمام شد من داخل رفتم و گفتم که تعهد نمیدهم. حاجآقای
دشتی را خواستند و ایشان گفت اشکال ندارد. خواهرم گفت: اگر ما تعهد هم بدهیم تو
این تحصن شرکت نمیکنیم، اگر جای دیگر برای انقلاب احساس نیاز کنیم خانوادهمان را
هم میدهیم. آن خواهر شهید هم که قبل از آن دربارهی پخش اعلامیه و مبارزه با ما
صحبت کرده بود به او گفت: زمان شاه این طور ما را نگرفتند. دادیار گفت: اتهام شما
صحبت خلاف حکومت است به خطر این که میگویی زمان شاه بهتر از الان بود، میتوانم
بدهم بروی آب خنک بخوری.
بنا به مشورتی که با خانمها کرده بودیم اسم فامیلمان را
اشتباه گفتیم. مصلحت دیدیم. از آن طرف پدر و مادر ما را دنبال کرده بودند و پشت
پلیس امنیت بودند. بعد پدر من داخل آمد و گفت اینها دخترهای من هستند و فامیلهای
شان [نام خانوادگی شان!] اشتباه است. دادیار حکم آزادی ما را به التزام داده بود.
وقتی فهمید خیلی عصبانی شد و آمد گفت: خفه شید! آدم ها بیشعور! کذابها! من گفتم: کذاب صیغهی مبالغه است و ما فقط یک
خالی بستیم و به واسطهی این نسبت میتوانیم از شما شکایت کنیم. بعد گفتند حالا که
این طور است باید کفیل بیاورید. بعد بابا آمد کفالت ما را قبول کرد. بعد دادیار
آمد گفت: من اگر بخواهم میتوانم حکم بدهم که اجازه دهم جامعةالزهرا درس بخوانند
و تبلغ بروند. بابا هم گفت: اشکال ندارد روزی دست خدا است. بابا امضا کرد. بعد که امضا کرد گفت: حالا با همهی این
احکامی که دادید من هم چنان با برجام مخالفم
...
از «گوگل پلاس». با آنکه دانسته از ویرایش همه سویه ی نوشتار خودداری
ورزیده ام، ناچار به پاکیزه نویسی و بهبود نشانه گذاری ها در چندین جای آن بودم.
برنام را با الهام از متن نوشته برگزیده ام و زیربرنام نیز از آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر