گاهی یادم میره بزرگ شدم ... شاید
یادم میره چند سالمه .لباسای
بچگی برام کوچیک شدن ...
رویا نبوده، نه نبود؛ ولی انگار واقعی هم نبوده روزها و شبهایی که گذشتند و به من فهموندند برای کودک وار زیستن دیگه دیر شده و برای بلند خندیدن، دویدن ...حرف زدن ...حرف زدن ...
دیگه شب ها رازدار بودند و روزها آبستن رازهای شب .
رویا نبوده، نه نبود؛ ولی انگار واقعی هم نبوده روزها و شبهایی که گذشتند و به من فهموندند برای کودک وار زیستن دیگه دیر شده و برای بلند خندیدن، دویدن ...حرف زدن ...حرف زدن ...
دیگه شب ها رازدار بودند و روزها آبستن رازهای شب .
نپرسیدند از من؛ خودم هم دیر فهمیدم. برای بزرگ شدن دیر
نبود و برای گم شدن در خاطرات مبهم کودکی ...
از «گوگل پلاس» با اندک
ویرایش درخور در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر