آن قلب مهربان، دیروز بامداد از تپش بازایستاد و روح
سودازده اش، گویی پر کشید و رفت؛ نمی دانم به گاه مرگ، چگونه بود: «مسلمان» یا «مارکسیست»؟
ولی هرچه بود، آدمی رویهمرفته شوخ، نیک پندار و نیک رفتار بود که رفت. برای من، همان
تلخکامی فروخورده و آهی زندانی شده در سینه برجای ماند؛ این بار برای همیشه و هر
بار که به وی می اندیشم ...
ما چپ ها نیز به آمپول نیازمندیم ...
ب. الف. بزرگمهر ششم بهمن ماه ۱۳۹۴
***
ما چپ ها نیز به آمپول نیازمندیم ...
یکی از بستگان بسیار نزدیکم است با ۶۸ سال سن؛ در یکی از
کشورهای اروپای باختری زندگی می کند؛ کم و بیش تنها و بیکس. از دوران جوانی، دچار
بیماری روانیِ «شیزوفرنی» است و اکنون که به این سن و سال رسیده، بیماری های دوران
پیری و فرسودگی اندام ها نیز بر آن افزوده شده است. هفته ای یکی دو بار تلفنی با
هم ارتباط داریم؛ همین و بس! از اینکه نمی توانم چون گذشته به وی از نزدیک سر بزنم
از دست خودم ناراحتم؛ ولی زندگی در اینجا برای بیش تر آدم ها، بویژه هنگامی که پا
به سن می گذاری، همین است: تنهایی و در خود بودن! برای او این تنهایی بیگمان
دردناک تر از دیگرانی است که به بیماری روحی دچار نیستند. با این همه، شاید از بخت
بلندی برخوردار بوده تا به این سن و سال رسیده است.
در ایران که بود، سال ها پیش، درست هنگامی که نماز آدینه در
دانشگاه تهران به پایان رسیده بود و انبوه نمازگزاران از دانشگاه بیرون می آمدند،
فریاد «مرگ بر خمینی» سر داده بود و نزدیک بود، همانجا زیر دست و پای آن ها جان به
جان آفرین بسپارد. کسی گستاخی نموده و مرگ رهبر از جان بهترشان را که تازه همین
چند روز پیش از کره ی ماه پا به زمین نهاده بود، خواستار شده بود؛ چه گناهی از این
بزرگ تر؟! بخت با وی یار بود که برادرش همراه بود و با فریاد «کمک!» و «این آدم
روانی است» و ... توانسته بود او را که چند جای سر و بدنش آسیب دیده و یکی از دنده
هایش زیر مشت و لگد نمازگزاران، شکسته بود از زیر دست و پای مردم خشمگین بیرون
آورد. آمدنش به اروپا از این سویه، بخت بزرگی برای وی بود تا شاید با آرامش بیش
تری زندگی کند؛ گرچه، زندگی در دیار بیگانه نیز دشواری های ویژه ی خود را برای
کسانی که از بیرون به آنجا پا می گذارند به همراه دارد، هم برای آن ها و هم بویژه
برای جامعه ی کشورهای اروپای باختری که تبلیغات آشکار و پنهان «شووینیستی» و
«فاشیستی» کهنه و نو بسیاری از مردم را خرفت و کودن کرده است؛ دشواری هایی که گاه
به چالش های پیچیده ای فرامی روید و نتیجه هایی ناگوار دربردارد؛ می توان بدرستی
دریافت که بی هیچ گفتگو و گمان، شکیب در چنین شرایطی برای یک بیمار روانی، بسی
دشوارتر از آدم های تندرست تر است.
با همه ی این ها، هستی گونه ای سامانه ی درمانی که در آن
بیمار روانی را با روش هایی چون «شوک درمانی» آزار نمی دهند و برخی سویه های مثبت
دیگر، رویهمرفته به سود وی بوده است؛ ولی تنهایی را دیگر نمی توان به آسانی چاره
نمود؛ و برای یک بیمار روان پریش، هیچ چیز جای رسیدگی و مهر خانواده را نمی گیرد.
مهر و مهربانی که با دگرگونی هستی اجتماعی آدم ها در جامعه ای که سرمایه داری تا
ژرفای هستی آن رخنه کرده، گام بگام جای خود را به فردگرایی (individualism)
و از آن بدتر گاه آنچنان خودخواهی بیمارگونه می دهد که گویی جامعه ای همبسته در
کار نیست و کل آن به اجزایی با «منیّت» هایی درخود و برای خود دگردیسه شده است؛
اجزایی که هر یک در پندار خود، یگانه هستی بی همتای این جهان اند و تنها همین
«یگانه» ها گویی از حق زندگی در این جهان برخوردارند؛ خاک بر سر سایرین! هستی
دیگری که این نیز به نوبه ی خود، مانشی «مجرد»۱ و جداشده از واقعیت بیرونی یافته و تنها به
اندازه ی نیازمندی «منِ یگانه» به دیگری، آرشمند۲ است، گونه
ای «پراگماتیسم» در پهنه ی اجتماعی را به نمایش می گذارد.
جُستار بالا را وامی گذارم و به او بازمی گردم:
اکنون چند سالی است که آن قرص های سنگین و رویهمرفته
زیانبار برای کالبد و روان آدمی، کنار گذاشته شده است؛ قرص هایی که به گفته ی وی
حتا فیل را نیز می خواباند؛ و من به چشم خویش پیامدهای آن را در آن آدم خوشرو،
حساس و مهربان دیده ام. اکنون، آمپول جای قرص را گرفته است؛ هر دو هفته یا ده روز
یکبار؛ پیشرفتی نسبی در پهنه ی دانش؛ گرچه نه برای بهبود بیماری که بیش تر ساده تر
شدن کار و کاهش پیامدهای مصرف و از همه مهم تر این واقعیت که دیگر کسی نباید بالای
سر بیمار بایستد تا وی به زور آن قرص های فیل افکن را به ته حلقوم خود فرو یا گاهی
زیر زبان پنهان نموده، دزدکی در جایی تُف نماید.
اکنون کم تر دست به دیوانگی می زند؛ دیگر لخت و برهنه در
خیابان نمی دود و چون فیلی گیج و منگ شده برای مدتی دراز در رختخواب نمی ماند.
هنگامی که حال و روزش بهتر و سرزنده تر است، آدمی با خدا می شود و هنگام بدرود
گفتن در گفتگوی تلفنی، مرا به خدای بزرگ و پیامبر اسلام و همه ی پیامبران دیگر و
گاهی امامان شیعه می سپارد که خنده و شوخی مرا با بر زبان راندن «... بازهم به راه
راست هدایت شده ای؟!» به همراه دارد. درست برعکس آن، هنگامی است که باید آمپول
تازه ای بزند و یا به هر دلیل دیگری، چندان سرزنده و خرسند نیست؛ در آن هنگام،
"مارکسیست" می شود و هنگام بدرود، مرا به مارکس و انگلس و لنین می سپارد
که گرچه باز هم با خنده بدرود می گوییم، تلخکامی فروخورده و آهی زندانی شده در
سینه را برایم به همراه می آورد ... نشانه های اوج گرفتن بیماری، بی آنکه نه من و نه
«شبه دانش» روانشناسی چندان کاری از دستمان برآید.
چند شب پیش۳ که تازه به رختخواب رفته بودم و هنوز چشم هایم
گرم خواب نشده بود با یادآوری وضعیت دوگانه و ناهمتای وی، خنده ام گرفت و
ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم که نهیبی درونی را در میان خواب و بیداری به همراه
داشت:
به چی می خندی احمق؟! ... بگیر بخواب ...
سپس، شاید در کسری از ثانیه به یاد دوره ی جوانیش افتادم که
با گروهی جوان همسن و سال خود از لایه های میانی و میان به بالای جامعه با دانش و
تجربه ای نزدیک به هیچ، گرد هم می آمدند و در اتاقی پر از دود سیگار که چشم چشم را
نمی دید به سر و مغز هم می کوبیدند که چگونه باید به شیوه ی «چه گوارا» در ایران
انقلاب راه انداخت. گرد هم آمدن هایی که چندان دیر نپایید و "انقلاب"ی
که در همان اتاق پر از دود به هوا رفت و ناپدید شد؛ و چه خوب که چنین شد! وگرنه،
روشن نبود زیر فشار «ساواک» (سازمان امنیت و اطلاعات دوره ی شاه گوربگور شده و
پدرناخوانده ی «ساواما»ی آقایان) چه از آب درمی آمدند؛ جوانانی رویهمرفته نازک
نارنجی و تن پرورده که عشقِ انقلابی چریکی، سرمست شان نموده بود۴ از سرنوشت یکی دو تای شان تا اندازه ای آگاهم و
این یکی، جوانی با زیبایی کم و بیش خیره کننده، قلبی مهربان و اندیشه ای رویهمرفته
نیک پندارتر از دیگرانی در آن اتاق دودگرفته که کم بیش می شناختم شان، کارش به
دیوانگی کشید ...
همانجا، توی رختخواب در حالی که چشمانم دیگر گرم خواب شده ،
سرنوشت نیروی چپ کشورمان بسان برق از پندار به خواب آلوده ام می گذرد و اهریمن
اندیشه که آسوده ام نمی گذارد:
ما چپ ها نیز به آمپول نیازمندیم تا به راه راست رهنمون
شویم!
درست یادم نیست؛ بگمانم، خندیدم ... و بار دیگر، نهیبی
درونی:
... بگیر بخواب!
ب. الف. بزرگمهر
نهم فروردین ماه ۱۳۹۳
پانوشت:
۱ ـ به آرش فلسفی آن
۲ ـ آرشمند به آرش: معنادار؛ دارای معنی و
دربردارنده ی مفهوم!
۳ ـ بخش عمده ی این نوشتار، چند ماه پیش
نوشته شده و نیمه کاره مانده بود!
۴ ـ در اینجا، سنجشی با آن گروه از جوانان
فداکار و از جان گذشته ی ایران که در شرایط نبود نیروی چپ راستین (نفوذ سهمگین
ساواک به درون سازمان «حزب توده ایران» و فروپاشاندن آن)، کمبود دانش «سوسیالیسم
علمی»، رویش مائوییسم و گونه های دیگری از «آنارشیسم» در میان روشنفکران ایرانی و
از آن میان اندبشه ی بسیار نادرست «چه گوارا» در زمینه ی پیگیری انقلاب کوبا در حایی
دیگر از آمریکای لاتین که نه تنها با شکست فیزیکی که از آن مهم تر با شکست سیاسی ـ
ایدئولوژیکی همراه بود، در کار نیست! جنبش چریکی این دوره از تاریخ ایران که دنبال
کنندگان آن بی جهت می کوشند، آن را جنبشی چپ قلمداد کنند، جنبشی هرج و مرج جویانه
(آنارشیستی)، روشنفکری و بی هیچ ریشه ای در میان توده های مردم و طبقه کارگر ایران
بود. بخشی از این جنبش چریکیِ سرخورده و شکست خورده ی پیشین که با فراگیری نسبی
دانش «سوسیالیسم علمی» («مارکسیسم ـ لنینیسم») در دوره ی آغازین انقلاب به حزب
توده ایران گرایش یافت، توانست زان پس گسترشی نسبی در میان توده های مردم یابد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر