جَحی بر بازاری رسید و
گرسنه بود. مردمی پُر ریش و پشم بدید که بر سر و سینه کوفتندی و «نَمر نَمیر»
گفتندی.
حال پرسید.
گفتند:
شیخ نَمیرمان مُرد.
گفت:
شكرانه بدهید تا من آن
مُرده را زنده سازم.
مردم به یکباره خاموشی
گُزیدند و تُنبان آن چند تن که به بهانه ی نَمر نَمیر از دیوار تازیان بالا رفتندی،
پایین کشیده، هر یک را کتکی سزاوار بزدند؛ سپس جَحی را با حلویجات و اشربه
(ساندیس)، خدمت بجای آوردند؛ چون تا خِرخِره بخورد و بنوشید، گفت:
این مُرده، چكاره بود؟
گفتند: آخوند.
انگشت در دندان گرفت و
گفت:
آه، دریغ! هركس دیگری
كه بودی در حال زنده شایستی كرد؛ اما مسكین آخوند چون مُرد، مُرد!*
ب.
الف. بزرگمهر ۱۸ دی ماه ۱۳۹۴
با الهام از یکی از
داستان های جاودانه عُبید زاکانی و بازآفرینی درخور متن
آن.
* گرچه جحی، در دل با خود بگفتی:
اگر زنده بود، خودم خفه
اش کردمی تا مردم آسوده تر زیَند!
پی نوشت:
این
نکته را نیز یادآور می شوم که داستان بالا را برای ریشخند رژیم تبهکار و ناتوان از
گره گشایی دشواری های مردم ایران که برای فرار از بار پاسخگویی، هر بار بحرانی
تازه و بی هیچ هماوندی با نیازها و خواست های توده های مردم و نیز منافع ملی ایران
می آفریند، ساخته ام؛ وگرنه، به دار آویختن آن شیخ پرخاشگر و بسیاری دیگر از
تبهکاری های رژیم مزدور خاندان سعودی در عربستان که همچشمی برای رژیم اسلام پیشگان
فرمانروا بر کشورمان است را به نوبه ی خویش محکوم می کنم.
ب.
الف. بزرگمهر ۱۸ دی ماه ۱۳۹۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر