«زمین آن اندازه
بزرگ است که برای همه آدم ها جا دارد و قلب آدمی آن اندازه بزرگ است که برای تک تک آدم ها جا دارد.» و
سپس افزوده است:
بیایید امروز مهربان باشیم!
با خود
با خدا
با آدم ها!
از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
... و من ناخودآگاه یاد آن داستان جاودانه عُبید زاکانی می افتم که نوشته بود:
از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
... و من ناخودآگاه یاد آن داستان جاودانه عُبید زاکانی می افتم که نوشته بود:
«مولانا قطب الدین در
حجره ی مدرسه یكی را می گائید. ناگاه شخصی دست به در حجره نهاد؛ باز شد.
مولانا گفت: چه می خواهی؟
گفت: هیچ. جایی می خواستم كه دو ركعت نماز بگذارم.
گفت: اینجا جایی هست؟ كوری نمی بینی كه ما از تنگی جا دو دو بر سر هم رفته ایم.» و با خود می اندیشم:
مولانا گفت: چه می خواهی؟
گفت: هیچ. جایی می خواستم كه دو ركعت نماز بگذارم.
گفت: اینجا جایی هست؟ كوری نمی بینی كه ما از تنگی جا دو دو بر سر هم رفته ایم.» و با خود می اندیشم:
نه برای آن ها که «چون به خلوت می روند، آن کارِ دیگر می
کنند»!۱ برای آن ها جهان، جای کوچکی
به اندازه ی همان حجره ی تنگ و تار یا غار کوچک و تودرتویی است که چون شبکورهایی۲ وارونه به در و دیوارهای آن آویخته و به آسمان کوتاه۳ و در تیرگی پنهان آن می نگرند و چون چیزی نمی
بینند از خدایی که درون آن تیرگی نشسته و کوچک ترین کردارشان را می پاید، می ترسند.
دستِ سرنوشت، آن ها را به روشنای روز تاراند؛ روشنایی، چشمان نابینا و خوگرفته به تیرگی شان را سخت آزرد و خیره نمود. زیبایی های زمین و رنگ های جان گرفته در پرتو آفتاب، نمودی از اهریمن بود که هر بار به کالبدی دیگر درمی آمد و هستی شان را از بیم می انباشت. از خدا نیز دیگر نشانی نبود. چاره ای جز بال های سیاه به روی خویش گستردن و چشم فروبستن نبود؛ اندکی تاریکی در میان روشنایی خیره کننده و خدایی که از ژرفای تیرگی دوباره جان می گیرد و فرمان می دهد:
دستِ سرنوشت، آن ها را به روشنای روز تاراند؛ روشنایی، چشمان نابینا و خوگرفته به تیرگی شان را سخت آزرد و خیره نمود. زیبایی های زمین و رنگ های جان گرفته در پرتو آفتاب، نمودی از اهریمن بود که هر بار به کالبدی دیگر درمی آمد و هستی شان را از بیم می انباشت. از خدا نیز دیگر نشانی نبود. چاره ای جز بال های سیاه به روی خویش گستردن و چشم فروبستن نبود؛ اندکی تاریکی در میان روشنایی خیره کننده و خدایی که از ژرفای تیرگی دوباره جان می گیرد و فرمان می دهد:
به آنچه می بینید، باور نکنید! این ها پنداری پرنقش و
نگار بیش نیست! آنچه هست و بر همه جا چیره، تاریکی است ...
... و آن ها که روشنایی خیره کننده، دیدگان کم و بیش کور و به تاریکی خوگرفته شان را سخت آزرده و هنوز چیزی از هستی زمین و زیبایی های آن درنیافته اند به تاریکی پناه می برند؛ آنجا نه از آن رنگ ها و نیرنگ ها نشانی است و نه آنچنان پیچیده که برای دریافتنش به دشواری دچار شوی! خود هستی با خدای خود و گاه پروازِ آرام شبکوری دیگر که چیزی زیر لب زمزمه می کند ...
ب. الف. بزرگمهر ۱۳ اردی بهشت ماه ۱۳۹۴
http://www.behzadbozorgmehr.com/2015/05/blog-post_78.html
پی نوشت:
۱ ـ جاودانه حافظ شیرین سخن شیراز
۲ ـ شبکور واژه ی پارسی «خُفّاش» است.
۳ ـ باید می نوشتم: «آسمانه» که واژه ی پارسی «سقف» از ریشه ی عربی است.
... و آن ها که روشنایی خیره کننده، دیدگان کم و بیش کور و به تاریکی خوگرفته شان را سخت آزرده و هنوز چیزی از هستی زمین و زیبایی های آن درنیافته اند به تاریکی پناه می برند؛ آنجا نه از آن رنگ ها و نیرنگ ها نشانی است و نه آنچنان پیچیده که برای دریافتنش به دشواری دچار شوی! خود هستی با خدای خود و گاه پروازِ آرام شبکوری دیگر که چیزی زیر لب زمزمه می کند ...
ب. الف. بزرگمهر ۱۳ اردی بهشت ماه ۱۳۹۴
http://www.behzadbozorgmehr.com/2015/05/blog-post_78.html
پی نوشت:
۱ ـ جاودانه حافظ شیرین سخن شیراز
۲ ـ شبکور واژه ی پارسی «خُفّاش» است.
۳ ـ باید می نوشتم: «آسمانه» که واژه ی پارسی «سقف» از ریشه ی عربی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر